بچه گربه
حدود یک ماه یک گربه با چهار پنج تا بچه اش توی پارکینگ و حیاط ما زندگی میکردند و من اغلب اوقات یکم غذا براشون میذاشتیم یه گوشه پارکینگ و اونام میخوردند. بچه گربه ها خیلی خوشگل بودند و اکثر اوقات هم مادرشون پیششون نبود. غذا دادن به این کوچولو ها باعث میشد خودم هم احساس خوبی بکنم از اینکه خوشحالشون کردم اما گاهی هم ناراحت بودم از اینکه کار بیشتری براشون انجام نمیدم.
یک روزوقتی رسیدم دم در خونه دیدم یکی از بچه گربه ها اومده بیرون و کمی اون طرف تر نشسته کمی که دقت کردم دیدم حالت خاصی داره و بدنش میلرزه و کلا تابلو بود که مریض شده. یه جوونی بین 25 تا 30 ساله هم که از جلوی درب ما رد میشد داشت به همین گربه نگاه میکرد و متوجه مریضی گربه شده بود. بعد چند ثانیه هم رفت. منم ماشین رو گذاشتم داخل پارکینگ و اون بچه گربه اومد داخل. اومدم درب پارکینگ رو ببندم دیدم اون آقا برگشته و یک دستش یک کارتن کوچیکه و دست دیگش هم یه نایلن فریزر کرده (مثل دستکش) و داره همونجا دنبال بچه گربه میگرده. بهش گفتم گربهه رفته تو پارکینگ
ما.
بعدش اجازه گرفت اومد داخل و گفت این مریضه، بقیه رو هم مریض میکنه. من میبرمش بیمارستان حیوانات که همین نزدیکیه، خوب که شد میارمش همینجا.
من فقط درحالت بهت داشتم از طرف تشکر میکردم و تو دلم دعاش میکردم.
میدونم که خودم نمیتونستم به اندازه این آدم مهربونیمو نثار خلق خدا بکنم.
نویسنده: سبحان
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
1 Comments:
سلام
معلومه! اگه دوست دارین حتما می تونین بذارینش اینجا :)
By سنجی, at 6:59 PM
Post a Comment
<< Home