آدمهای خوب شهر

Wednesday, December 22, 2010

مهمان نوازی 2!

پست "مهمان نوازی" رو که خوندم، یاد این قضیه افتادم، دلم نیومد ننویسمش.
زمستون 86 بود، به قول بعضیا آخرین زمستونِ سردی که توی ایران دیدیم یا آخرین زمستونی که برف حسابی اومد.
دی ماه همون سال برای خدمت اعزام شدم، پادگان آموزشی اردکانِ یزد بود. حدود یک ماه از اومدنم گذشته بود و روزایی بود که خیلی تحت فشار بودیم و نزدیک یک هفته حتی وقت تماس گرفتن با خونه رو پیدا نکرده بودم، بابا اینا هم نگران شده بودن و راه چاره هم نداشتن و خلاصه اومدن اردکان، از ساعت 4 بعد از ظهر فرمانده 24 ساعت مرخصی داد تا باهاشون تو شهر باشم، ما هم رفتیم یزد، همه جا برف بود، وقتی یه هتل پیدا کردیم و رفتیم توش، تنها مشتریشون بودیم...
صبح فردا حدود ساعت 10 رفتیم بیرون که هم شیرینی‌های یزدی، قطاب و امثالهم بخریم و هم یه کم یزد رو بگردیم، جمعه بود، پرنده پر نمی‌زد توی شهر، تا اینکه اتفاقی بابا به یه راننده 405 اشاره کرد، طرف نگه داشت، وقتی پیاده شد، دیدم یه مرد میان‌ساله، یه شال سبز هم به نشونه‌ی سیدی انداخته بود گردنش، وقتی فهمید مسافریم، کلی خوش آمد گویی کرد. من، بابا و داداشم رو بغل کرد و بوسید و بردمون یه شیرینی فروشیِ آشنا و هر چی که ما می‌خواستیم رو بهشون سفارش داد و گفت بیاین بریم شهر رو بگردیم، یکی دو جا که ما رو برد گردوند، زنگ زد خونه و به خانومش گفت خانوم نهار بذار، من 5تا مهمون از تهران دارم. تا همون جا هم ما کلی شگفت زده بودیم از اخلاق و رفتارش که چرا این کارها رو می‌کنه! ولی با این کار دیگه حسابی جا خوردیم، واسه همه‌مون عجیب غریب بود...
تا ساعت یک تو شهر گشتیم و رفتیم خونه‌شون، از این خونه‌های قدیمی، یه حیاط بزرگ با حوض آبی وسطش، دیوارای کاه‌گلی، مرغ و خروس هم ولو بود تو حیاط...
سفره رو که پهن کردن، مرغ بریون و کباب و مخلفات حسابی تدارک دیده بودن، این سید و خونواده‌ش دقیقه به دقیقه ما رو بیشتر سورپرایز می‌کردن... صحبت که گرم شده بود، فهمیدیم که سید کلا عاشق مهمون نوازیه و این کار همیشگیشه، گاهی حتی بعضیا یک هفته تا ده روز موندن خونه‌ش و بعده‌ها اون هم با خانواده‌ش رفته پیش اون‌ها مدتی مونده... من حسابی سرما خورده بودم، یکی از پسراش که پزشک بود، معاینه‌م کرد و خودش رفت دارو خرید و بهم داد...
این ماجرای چند ساعته خیلی تعریفی‌تر از این حرفاست که من گفتم، ولی تا همین جا هم خیلی طولانی شد، اون روز ساعت سه رفتیم شیرینی‌ها رو با تخفیفی که فکر کنم تقریبا نصف قیمت پامون حساب شد گرفتیم و ساعت چهار دوباره رفتم پادگان...

نویسنده: Kami K

Labels:

5 Comments:

  • سلام
    من جدیدا خواننده وبلاگ شما شده ام
    من ویلاگ شما رو در گوگل ریدر سابسکرایب کردم و مطالب شما رو با اسم وبلاگتون شیر میکنم
    از مطالیتون هم شدبدا استقبال میشه
    از نظر شما اشکالی نداره؟

    By Blogger Unknown, at 6:53 PM  

  • This comment has been removed by the author.

    By Blogger مسافر, at 9:16 PM  

  • نه اشکالی نداره.
    ممنون

    By Blogger آدمهای خوب شهر, at 9:18 PM  

  • ممنون....

    By Anonymous Anonymous, at 4:59 AM  

  • تو واگن مترو پسر کوچولوئه به شکل ناهنجاری شروع کرد به گریه. بیچاره مامان و باباش حریفش نمی‌شدن. داشتن خجالت می‌کشیدن. یه خانمه تو یه ایستگاه سوار شد اومد جلو، گفت: چرا خاله؟ از تو کیفش یه ساندیس درآورد داد به پسره. پسره گرفت اما ساکت نشد. بعد یه چیزی شبیه کلیپس درآورد هی باز و بسته کرد تا پسره آروم بشه. دیگه کم‌کم داشت کار به حرکات ژانگولر می‌کشید. وروجک آروم نمی‌شد که. خلاصه خاله خیلی تلاش کرد تا پسره آروم بشه؛ اما نشد که نشد.

    By Blogger aem, at 5:09 AM  

Post a Comment

<< Home