یک روزی سرد پاییزی که منتظر تاکسی بودم و طبق قانون مورفی مسیر هیچ کدوم از تاکسی ها به من نمی خورد ، یک پزو 206 جلوم وایساد ، راننده اش خانم بود ، مسیرم رو که گفتم ، گفت تا فاطمی میرم بیا بالا . سوار ماشین که شدم حس کردم گرما چقدر خوبه و چقدر خانم مهربونیه . .
یک کم جلوتر جلوی چند تا خانم دیگه هم توقف کرد و اونا رو هم تا بخشی از مسیرشون رسوند. به خانم در مورد وبلاگ آدم های خوب شهر گفتم .
این کار خانم تو اون سرمای استخوون سوز ، باعث شد تا چند ساعت لبخند روی لبم باشه و یادم بمونه که آدم های خوب شهر هنوزم وجود دارن .
نویسنده: mahsour
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
6 Comments:
سلام
سومین جایزه ادبی داستان لوح
فراخوان داستان های کوتاه کوتاه عاشورایی
http://www.louh.com/content/4440/default.aspx
By لوح, at 1:16 AM
(یه کتاب غیردرسی دستش بود، هرچی سرک کشیدم ببینم چی میخونه این پسره، نشد که نشد) به دوستش گفت: ببین مرتضی! من رفیق دلسوزتم، خودتم میدونی. مشکل تو مشکل منم هست، خودتم میدونی. اما تقصیر خودته. همش تقصیر خودته. بابای آدم که بقال محل نیست آدم باهاش رو کم کنی بازی کنه. باباتهها. بابای آدم هرچی گفت، آدم میگه چشم. زور گفت، میگه چشم. زور نگفت، میگه چشم. حال داد، میگه چشم. حال نداد، میگه چشم. مردونه دیگه ادامه ندیها. اصلا امروز نیا سرکلاس. الان باباتم بره سرکار تا شب خلقش تنگه بخاطره تو. برو خونه ازش عذرخواهی کن. هرچی هم گفت، ناراحت نمیشیها. هرچی گفت تو فقط معذرت خواهی کن. خداییش حرف مفت نزنی دوبارهها، فقط معذرت خواهی. کلتو میندازی پایین هرچی هم گله کرد تو هیچ چی نمیگی. اوکی!
بعد این دوتا فقط 14-13 سالشون بود. عاشق این نوجوونای این تیپیم
By aem, at 1:38 AM
خیلی وبلاگ قشنگیه
آفرین تبریک میگم به این تفکر مثبت
By ababar, at 4:07 AM
سلام
سومین جایزه ادبی داستان لوح
فراخوان داستان های کوتاه کوتاه عاشورایی
http://www.louh.com/content/4440/default.aspx
By لوح, at 4:19 AM
سلام
آيا وبلاگ خوب شما فيد خوان يا
rss
هم دارد؟
By sadeghfar, at 7:16 AM
جناب مستأجر زنگ زده که فلانی چه نشستهای که سقف خونه ریخت. میگم نههههههه! جون من راست میگی؟ میگه دروغم چیه؟ میگم یعنی شما الان همسایه بالایی رو میبینی اونم شما رو می بینه؟ میگه نه دیگه اونقدر.میگم خوب حالاچی؟ میگه هیچی دیگه بیا درستش کن. میگم ببین من امروز و فردا و پسفردا گرفتارم اصلا حرفشو نزن. خودت درستش کن هرچی هزینه کردی نوکرتم هستم تقدیم میکنم. میگه اصلا حرفشو نزن حتما باید بیای.
خلاصه کاشف به عمل اومد که چیزی نشده، میخواد ظرفشویی رو جاشو عوض کنه خواسته اجازه بگیره. میگه این جا جاش خوب نیست، حاج خانم ناراحته و از اینجور حرفا. میگم حاجی تو هم تو این وانفسای بیپولی گیر دادیها! ولی اشکال نداره هرکاری لازمه بکن بگو چقدر هزینه کردی، تقدیم میکنم. میگه نه بابا کار از دست خودم برمیاد. هزینه هم نداره. میگه کلا این چند وقت که خودم نشستم اگه هزینه جزئی پیش بیاد با خودمه. کلا، یه همچین آدم باعشقیه این آقا. دو سه ماه پیش هم که بنا به قول قولنامه قرار بود یه آبگرمکن دیواری جایگزین قبلی بکنم، خریدم براش با آژانس فرستادم، پیغام دادم فلانی شرمنده، زحمت نصبش با خودت. یه نفر رو بیار نصب کنه، هزینش با من. آبگرمکن رو نصب کرده، با اینکه گفته بودم قبلی رو بندازه دور، رفته یه نفر رو گیر آورده آبگرمکن رو فروخته بعد مبلغش رو از ته فاکتور هزینة نصب کم کرده برای من فرستاده.
عاشق این آدماییم که حلال و حروم سرشون میشه. خدا کنه این پسره یه خونه همین دوروبرا بخره تا همسایه بشیم.
By aem, at 9:45 AM
Post a Comment
<< Home