آخرین شب پاییز بود. هوا داشت کم کم سرد شدن زمستونیش رو نشون میداد. جلوتر از من توی پیادهرو یه دختر و پسر دست تو دست هم راه میرفتن و میگفتن و میخندیدن. نمیدونم چرا ولی توی اون مسیر شلوغ اون دو نفر خیلی توجه من رو به خودشون جلب کرده بودن. تا اینکه دیدم یهو پسره وایساد که از توی کولهش یه چیزی دربیاره. تو دلم گفتم حتماً الان یه چیزی برای دختره خریده و بهش میده. اما دیدم یه شالگردن از توی کیفش در آورد و کیفش رو داد دست دختره و خودش رفت گوشه پیاده رو. یه پسر بچه کوچولو همون جوری که پولهاش رو توی دستش مشت کرده بود، تکیه داده بود به دیوار و کنار ترازوش خوابش برده بود. لباسهاش برای آخرین شب پاییز و استقبال از زمستون کافی نبود... پسر جوون آروم شالگردن رو از پشت سر اون پسر بچه رد کرد و پیچید دور گردنش...
دیگه از کنارشون رد شده بودم. نمیشد همونجوری تو پیاده رو وایسم و بقیه ماجرا رو نگاه کنم. فقط یه لحظه برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. پسره دستش رو دراز کرده بود تا کیفش رو از دختره بگیره. دختره اول دست پسره رو گرفت و بوسید، و بعد با نگاهی که ازش عشق میبارید کیف پسر رو بهش پس داد...
هوا دیگه اون قدرها هم سرد به نظر نمیاومد. حس خوب اینکه دلهای عاشقی توی این شهر هستند که عشقشون رو بین همه تقسیم میکنن خواه ناخواه دل آدم رو گرم میکنه.
نویسنده: مریم بانو
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
0 Comments:
Post a Comment
<< Home