نان سنگک
خلاصه با خودم کنار اومدم رفتم نونوایی
نونوایی خلوت بود، وقتی فروشنده نون های داغ رو با یک برگ روزنامه گذاشت جلوم ،شروع کردم آروم آروم با نوک انگشت سنگها رو جدا کردن همینطورکه مشغول بودم آقای جوونی هم اومد که نون بگیره تو دلم گفتم الان آقاهه غرمیزنه که خانم نون خریدی بیا این ور، ما هم نون بخریم کار وزندگی داریم! اما همون موقع که من داشتم این فکرها رو راجع بهش میکردم بهم گفت اجازه میدین خانم؟ و قبل از اینکه جوابی از من بشنوه، اومد جلو و نون ها رو یکی یکی برداشت و آروم انداخت روی میز آهنی سوراخ دار نونوایی و تقریبا همه سنگها از نون جدا شدن و افتادن بعد اون چند تا سنگ سمجی که هنوز به نون چسبیده بودن رو با دست جدا کرد و نون ها رو تا کرد و گذاشت لای روزنامه و دو دستی داد بهم: بفرمایین خانم
خاطره ی بد سوزوندن دستم تو نونوایی تبدیل شد به یه خاطره ی خوب و یه آدم خوب
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
2 Comments:
چه جالب! من وقتی کوچیک بودم یه همچین تجربه ای برام پیش اومد که کلن یادم رفته بود! الان که متن شما رو خوندم یادم افتاد که یه آقای مسنی اومد و کمکم کرد و همه سنگهای داغ رو برام جدا کرد!1
By مهرنوش, at 7:08 AM
baba maye dar. poz midi? ki dige mitoone noon sangak bokhore in rooza
By vah!, at 6:35 AM
Post a Comment
<< Home