یه دوستی دارم که موقع رانندگی، هر وقت ببینه یه چیز گنده ای افتاده وسط خیابون که آدم باید بخاطرش خط عوض کنه، می زنه کنار و می ره هلش می ده بیرون خیابون.
نشسته بودیم روی چمنا. زیر یه درخت. یه خرده دورتر از ما پر بود از آدم. خانواده های مختلف و با بچه هایی که بازی می کردن و سفره هایی که پر بودن از خوراکی. خلاصه کلی شلوغ می کردن. ما هم یه جای دنج بودیم که دور از این صداها می تونستیم همه رو ببینیم. دو تا سرباز هم بودن که نشسته بودن با هم حرف می زدن ولی نه سفره داشتن, نه خوراکی.
یه کم گذشت. همینطوری که گوش می دادم به حرف مامان دیدم خیــــلی دورتر از اون دو تا سرباز یه خانم چادری با دو تا لیوان آب پرتقال پاشد و رفت پیش سربازها, خم شد و لیوانا رو با دقت گذاشت رو چمنا. یه طوری که یه وقت نیفتن. یه چیزی گفت و رفت. یهو مامان وسط همه ی حرفاش گفت "وای دیدی؟"
آخه اگه بدونین چه قدر سربازها با اون سرهای بی موشون خوشحال شدن و لبخند زدن.
یه راننده سرویس داریم که خیلی بداخلاقه. یه روز بعدازظهر کلی از دستش عصبانی بودمو همش توی دلم بهش فحش می دادم که چرا صبح اونقدر دیر اومد دنبالم. بالاخره توی اون خیابون شلوغ پیداش کردمو دنبالش رفتم که اون جوری ماشینو پیدا کنمو سوار شم. همین جوری که دنبالش می رفتم دیدم که دیگه زیادی داره می ره بالا فحش دادنم بیشتر شده بود که این چرا این جوری می کنه آخه ؟!!! یهو دیدم که رفت جلو و جلو تا جایی که دیگه هیج ماشینی نبود اون وقت دستش رو کرد توی جیبشو یه اسکناس در آورد انداخت توی صندوق صدقات. می خواستم همون جا بشینم زمینو از دست خودم گریه کنم
سلام اینجا می خوام از برخوردای خوب آدمها بنویسم تو زندگی روزمره توی ایران. از آدمهایی که وظیفه اشون رو انجام می دن. باهات بداخلاقی نمی کنن. مهربونن. و خلاصه باعث می شن وقتی برمی گردی خونه احساس خوبی از روزت داشته باشی. شاید اینجوری بشه امید های از دست رفته مون رو دوباره پیدا کنیم. و یادمون بیاد توی این شهر هنوز چیزهای خوب زیاده. خیلی دلم می خواد این بار که می نویسم، شمایی که می خونید هم برام از تجربه هاتون بنویسید. از آدمهایی که توی خیابون، مغازه، اداره یا هر جایی باعث شدن که لبخند بزنید و دلتون گرم بشه. اگرم حالشو ندارید فارسی بنویسید، می شه که به این آدرس نامه بدید من خودم تایپ می کنم .امیدوارم بشه اونجوری که می خوام. adamhaye.khoob@gmail.com
از همه خوانندگان و نویسندگان عزیز هم خواهش می کنم که احترام همدیگه رو نگه دارن.
امیدوارم همه با هم بتونیم تمرین کنیم دنیا رو از چشم دیگران هم ببینیم و قبول کنیم که آدمها ارزشهای مختلفی دارن، گاهی چیزهای مختلفی رو زیبایی می دونن، و همین تنوع نظراته که باعث رشد جوامع انسانی می شه.
6 Comments:
damesh garm. in adam faghat khodesho nemibine.
By Anonymous, at 4:01 PM
پارک لاله - وسط چمن ها
نشسته بودیم روی چمنا. زیر یه درخت. یه خرده دورتر از ما پر بود از آدم. خانواده های مختلف و با بچه هایی که بازی می کردن و سفره هایی که پر بودن از خوراکی. خلاصه کلی شلوغ می کردن. ما هم یه جای دنج بودیم که دور از این صداها می تونستیم همه رو ببینیم. دو تا سرباز هم بودن که نشسته بودن با هم حرف می زدن ولی نه سفره داشتن, نه خوراکی.
یه کم گذشت. همینطوری که گوش می دادم به حرف مامان دیدم خیــــلی دورتر از اون دو تا سرباز یه خانم چادری با دو تا لیوان آب پرتقال پاشد و رفت پیش سربازها, خم شد و لیوانا رو با دقت گذاشت رو چمنا. یه طوری که یه وقت نیفتن. یه چیزی گفت و رفت. یهو مامان وسط همه ی حرفاش گفت "وای دیدی؟"
آخه اگه بدونین چه قدر سربازها با اون سرهای بی موشون خوشحال شدن و لبخند زدن.
By Anonymous, at 12:30 PM
adam vaghty weblogetuno mikhune be zendegi omidvar mishe!be in ke hanuzam mishe chizaye khub peida kard.....beine in hameeeeeeeeeee
By Anonymous, at 5:21 PM
من خیلی آدم بدی ام !!!!
یه راننده سرویس داریم که خیلی بداخلاقه. یه روز بعدازظهر کلی از دستش عصبانی بودمو همش توی دلم بهش فحش می دادم که چرا صبح اونقدر دیر اومد دنبالم. بالاخره توی اون خیابون شلوغ پیداش کردمو دنبالش رفتم که اون جوری ماشینو پیدا کنمو سوار شم. همین جوری که دنبالش می رفتم دیدم که دیگه زیادی داره می ره بالا فحش دادنم بیشتر شده بود که این چرا این جوری می کنه آخه ؟!!! یهو دیدم که رفت جلو و جلو تا جایی که دیگه هیج ماشینی نبود اون وقت دستش رو کرد توی جیبشو یه اسکناس در آورد انداخت توی صندوق صدقات.
می خواستم همون جا بشینم زمینو از دست خودم گریه کنم
By Anonymous, at 1:45 AM
حقيقت اينه كه اصلا ديدن لينكت توي در و همسايه ها هم بهم حس خوبي القا ميكنه چه برسه به خوندنت...
ضمنا
خوشحالم از بودنت
By Anonymous, at 6:21 AM
الان در قید حیاته این دوستت؟؟؟
By Anonymous, at 5:16 PM
Post a Comment
<< Home