چند سال پيش حوالي ازادي كار مي كردم. هر روز از آزادي تا رسالت رو با تاكسي مي يومدم. يكي از همون روزا با يه راننده نسبتا جوون اومدم. از چهره اش هم مي شد حدس زد كه مدت زيادي تنها بوده و دوست داره با ادما ارتباط برقرار كنه. انگار يه چيزي، يه حسي درونش بود كه دوست داشت اونو بيرون بريزه. سر صحبت رو با خانمي كه جلو نشسته بود باز كرد. تعريف كرد كه سرباز بوده، خيلي بهش سخت گذشته و همين ديروز سربازيش تموم شده و كلي خوشحاله كه بعد از اين مدت مي تونه دوباره پيش مامانش كه قد جونش دوسش داره زندگي كنه. خانمي كه جلو نشسته بود ازش سوال كرد كه حالا چرا با اين عجله كار رو شروع كرده و چرا امروز رو استراحت نكرده و اصلا چرا امروز رو كنار خانواده اش نيست. راننده هم توضيح داد كه خيلي دوست داره امروز پولي در بياره كه بتونه شيرينيه پايان خدمتش رو به خانواده اش بده. ادامه صحبتاشون راجع به شرايط سخت سربازيش و خاطراتش بود كه من دنبال نمي كردم.
رسالت كه رسيديم موقع پياده شدن، خانمي كه هم صحبت راننده بود يه كم اين دست اون دست كرد كه همه پياده شن و من هنوز نزديك ماشين بودم كه يه اسكناس هزارتومني (اون موقع ها كرايه 400 تومن بود!) به سمت راننده گرفت و با يه لبخند گفت بقيه اش هم شيريني پايان خدمتت.
نویسنده:
ساحل
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
0 Comments:
Post a Comment
<< Home