رفته بودیم کوه. بدجوری یخ زده بود زمین. یادم نیست چند بار خوردم زمین. فقط تیکه هایی رو یادمه که نمی خوردم زمین. کثیف شده بودم و رسیدیم به یه جا که آدمها با یخ شکن لیز می خوردن و من با ترس و لرز داشتم می رفتم که بله! خوردم زمین. مامان که با موفقیت پایین تر از من منتظرم بود دلش رو گرفته بود می خندید و من خودم خندم گرفت. که یهو یه آقای خیلی پیر اومد کمکم و گفت همیشه یه چوب دستم باشه که فقط بودنش کمکم می کنه. من کلی ذوق کرده بودم و اون چوب خودش رو نشونم داد و از نوه ش پرسید : چند وقته اینو دارم؟
- نمی دونم نه ده سالی هست
و اون گفت ادم باید یه چوب تو کوه داشته باشه. و اون چوب همیشه یه چوب باشه. و من با لبخند تایید می کردم که مامانم رو دید و گفت باید دو تایی دست هم رو بگیریم که نخورم زمین من انقدر. و مامان گفت به شوخی که می خواد به من بخنده. و آقاهه گفت : آدم بعدا می تونه به هزار تا چیز دروغکی بخنده.
و دستم رو گرفت. گذاشت تو دست مامانم. و رفت.
اون با یه چوب دوست بود. ده سال!
نویسنده:
پانته آ
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
1 Comments:
vagahan be nazaret goftan daasht?
matne khubi bud amaa na vaase injaa gozaashtan, engaar daasht ye etafaaghe jaleb az naazre khodet ro tahmil mikardi be baghie vaase hamin khoshgel kalame haa ro chizi ke baghie ham tahte tasir gharaar begiran
hameye 3 matne in nevisande, in va 2 taaye baalaa in hes ro midaad
By Anonymous, at 12:18 PM
Post a Comment
<< Home