رفته بودیم خرید. برادر دو سال و نیمه ام پویا هم باهامون بود. بعد از خرید خسته رفتیم توی یه رستوران. پویا نیم ساعت بود که گریه می کرد و ماشین بزرگی رو که توی یه اسباب فروشی دیده بود می خواست. میز بغلی ما هم یه خانواده بودن با دو پسر دو قلو. ما سعی کردیم با نشون دادن اون پسر ها و اینکه چه قدر آروم و مودب هستن پویا رو آروم کنیم ولی اون نه تنها فقط ماشین رو می خواست بلکه خیلی هم گشنه ش بود. یک اسباب بازی کوچیک کوکی رو از توی کیفم در اوردم و با تظاهر به اینکه خیلی کوچیکم و نمی تونم درست کوک کنم و صداهای بچه گونه حواس پویا رو پرت کردم و اون شروع کرد به تماشای حماقت من توی کوک کردن و خندیدن. اون دو تا پسر هم که تقریبا پنج ساله بودن داشتن من رو نگاه می کردن. با کمال تعجب اونها هم همون اسباب بازی کوکی رو از مامانشون گرفتن و گذاشتن روی میزشون. و درست و قشنگ کوکش کردن.
پویا دوباره شروع کرده بود گریه کردن که غذای اونها رسید. پویا با دیدن پیتزا روی میز اونها، گریه ش بیشتر شده بود و این بار با گفتن : پیتزا! پیتزا! رفت طرف میز اونها که پیتزاها رو برداره و خوب ما هم مانعش می شدیم و او شدیدتر گریه می کرد. بلافاصله پدر اون خانواده بلند شد و پیتزاش رو گذاشت جلوی پویا. پویا بدون تشکر یه تیکه پیتزا رو برداشت و خورد و دیگه گریه نکرد. انقدر سکوتش ناگهانی بود که یه میز که اصلا ماجرا رو نمی دونستن برگشتن ببینن چه خبر شد. آقاهه خندید و در جواب تشکر و تعارف ما گفت : بچه ن دیگه!
نویسنده:
پانته آ
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
0 Comments:
Post a Comment
<< Home