نماز جمعه
۶)خانم ِ مهربان که نمی دانم اسمش چه بود،چشمانش روشن بود و سفید روی و دو تا دختر ِزیبا داشت که تکرار می کردند:سرکه،آبلیمو،آب نزنید می سوزه و خلاصه با آن کودکی شان خیلی اطلاعات داشتند و وسطِ گریه های من،که مادر و خاله ی دیگر و دخترخاله را گم کرده بودم و تصویر دخترخاله ی بیهوشم روی دستِ چند نفر و خاله ی مبتلا به آسم و مادرم و هیاهوی خیابان،آن فرشته های کوچک،موهای مادر را شانه می زدند و می گفتند: زشته،غریبه ن،موهات رفته تو هوا ! و من واقعا نتوانستم لبخند نزنم به تارا،فرشته ی کوچک.
٧)معجزه ای که رخ داد،این بود که وقتی در خانه را بازکردیم که برویم،گمشده هایمان پیدا شدند و خلاصه آنها هم از دست گاردی ها فرار کرده بودند و توی یک خانه پنهان شده بودند و باور کنید معجزه بود که هم را یافتیم.
(جمعه 26 تیر)
از وبلاگ "تنها اگر دمی..."
1 Comments:
همم...آدم یاد روزهای انقلاب میفته
By مدیکوس, at 3:22 AM
Post a Comment
<< Home