آدمهای خوب شهر

Saturday, July 18, 2009

نماز جمعه

)از هم جدا شدیم،خاله ی نگران،دستم را می کشید و من یکی در میان زمین می خوردم و ناله می کردم و آب بود که از دهانم می زد بیرون،و خلاصه یک خانمی در خانه اش راباز کرد و ما چپیدیم آنجا.

۶)خانم ِ مهربان که نمی دانم اسمش چه بود،چشمانش روشن بود و سفید روی و دو تا دختر ِزیبا داشت که تکرار می کردند:سرکه،آبلیمو،آب نزنید می سوزه و خلاصه با آن کودکی شان خیلی اطلاعات داشتند و وسطِ گریه های من،که مادر و خاله ی دیگر و دخترخاله را گم کرده بودم و تصویر دخترخاله ی بیهوشم روی دستِ چند نفر و خاله ی مبتلا به آسم و مادرم و هیاهوی خیابان،آن فرشته های کوچک،موهای مادر را شانه می زدند و می گفتند: زشته،غریبه ن،موهات رفته تو هوا ! و من واقعا نتوانستم لبخند نزنم به تارا،فرشته ی کوچک.

٧)معجزه ای که رخ داد،این بود که وقتی در خانه را بازکردیم که برویم،گمشده هایمان پیدا شدند و خلاصه آنها هم از دست گاردی ها فرار کرده بودند و توی یک خانه پنهان شده بودند و باور کنید معجزه بود که هم را یافتیم.

(جمعه 26 تیر)
از وبلاگ "تنها اگر دمی..."

1 Comments:

Post a Comment

<< Home