صبح که رسیدم مسئول باجه 20 که مرسولات خارجی را تحویل می گیرد نبود. از آقایی چند باجه آن طرف تر که مسئول بخش داخلی بود پرسیدم "هستن؟" گفت "آره. داره صبحانه می خوره الان میاد.". من هم همینطور منتظر ایستادم روبروی باجه. چند دقیقه که گذشت دیدم همان آقای باجه کناری سرش خلوت شده بود و همه مشتریهایش را راه انداخته بود آمد طرف من و گفت چی داری؟ کیسه کتابها و مجله ها رو نشانش دادم و گفتم :"اینا می ره کاناده، اینا آلمان". نگاهی به کتابها کرد، بعد رفت یک جعبه برایم منگنه کرد و آورد و گفت: "آدرس کتابارو این رو بنویس. گیرنده فرستنده هر دو لاتین. برا مجله ها هم برو یه پاکت بگیر." تشکر کردم و نشستم به نوشتن. با پاکت که برگشتم مسئول خود باجه آمده بود. با روی خوش سلام کرد و با چنان سرعتی شروع به کار کرد که بیا و ببین. مردم دم به دقه می آمدند ازش سوال می کردند و این آقا بدون عصبانیت جواب همه را می داد. به مردم راهنمایی می کرد چه جور ارسالی به صرفه شان است و چه جور بنویسند که خوانا باشد. می فهمیدی چقدر همه دارند لذت می برند. خانمی که داشت شیرینی می فرستاد برای دخترش اصرار می کرد که آقا تروخدا خودت یه جعبه اش رو بردار. آقایی که معلوم بود حسابی مرد را سوال پیچ کرده و حالا کارش تمام شده آمده بود می گفت "آقا خدا خیرت بده. خیلی کمک کردی. ببخشید اذیتت کردم" و من همینطور با نیش تا بناگوش باز جلوی باجه ایستاده بودم که یکهو آقاهه گفت: "خانم تمومه. می تونی بری!"
Labels: کارمندان
1 Comments:
ایده ی خوبی برای این وبلاگ دارید. شاید بخوانیم و دلگرم بشویم در این وانفسا.
یک مورد هم ازا ین موارد توی ذهنما ست که انشا الله برای تان خواهم فرستاد.
موفق باشید
نیم نگاه
By نیم نگاه, at 12:40 AM
Post a Comment
<< Home