یک روز نسبتا خوب پاییزی بود. هوا سرد نبود و هیچ اثری هم از ابر در آسمان دیده نمی شد. من طبق معمول به سمت محل کارم راه افتادم و تا ظهر هوا متغیر شد. حدود چند ساعت از ظهر گذشته ابر آسمان را پوشاند و باران شروع به باریدن کرد. فکر کردم از آن باران هاییست که زود بند می آید ولی نه تنها بند نیامد بلکه رگبار شدیدی شروع به باریدن کرد. من ناچار بدون چتر و لباس گرم به سمت منزل راه افتادم. تا سر کوچه رفتم و منتظر ماشین شدم. حسابی خیس شده بودم و از سرما می لرزیدم. ماشین های اندکی از روبرویم می گذشتند و من همچنان زیر باران ایستاده بودم. صدایی از پشت سرم شنیدم برگشتم و خانم مسنی را دیدم که با چتر و لباسی گرم به من لبخند می زد. گفت دخترم حسابی خیس شدی و سرما می خوری. این ها رو با خودت داشته باش. خوشحال شدم از این که کسی مهربانانه نگرانم بود ولی نمی توانستم چتر و لباسی را که به نظر نو می آمد قبول کنم. گفتم مادر جان مهم نیست. من اگر این ها را از شما بگیرم چگونه به شما برگردانم؟ لبخندی زد و گفت فرض کن این ها را مادرت به تو داده. ولی اگر فکر می کنی مدیون می شوی خانه ما همین جاست هر وقت خواستی برایم بیاورشان و با دست به ساختمان دو طبقه ای اشاره کرد. فهمیدم از پشت پنجره مرا دیده و دلش به حالم سوخته است. از این همه اعتماد غرق در لذت شده بودم. با توشه مادر مهربان به خانه رفتم و فردای آن روز تابلوی زیبایی خریدم که رویش نوشته بود مادر دوستت دارم و به همراه لباس و چتر برای مادر مهربان جدیدم بردم. هنوز هم گاهی به مادر مهربان تنهایم سر می زنم...
نویسنده: نیروانا
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
3 Comments:
sweet :)
By Ala, at 11:59 AM
نزدیکای آیتالله سعیدی و میدون فتح یهو نگاهم افتاد به آسمون، دیدم یه دسته کبوتر، خیلی قشنگ و تر تمیز با پروازشون تو آسمون اشکال زیبایی رو میسازن. یه دفعه یه موضوع هندسی و یه موضوع اجتماعی همزمان ذهنم رو مشغول کرد (دارم برای یه موسسه سوالات کنکوری هندسه طرح میکنم آخه). داشتم فکر میکردم این حرکت و این هارمونی و انتظامی که تو پرواز این بندههای خداست، نمیتونه بدون مدیریت و از اینجور حرفا باشه. داشتم تلاش میکردم ببینم میتونم بفهمم محوریت این هارمونی و انتظام با کدومشونه. یه 4-3 دقیقای سربه هوا داشتم راه میرفتم که یه آقاپسره 23-22 ساله یهو گفت سمت چپ، سمت چپ...
برگشتم دیدم بععععله اگه نمیگفت احتمالا میافتادم تو یه چالة کوچیک. یه دفعه نگاهم با نگاه پسره تلاقی خورد، آقاپسره با چشماش و لباشو و گونههاش و کلا تمام پهنای صورتش بهم لبخندید. منم بهش لبخندیدم. لبخندامون اینقدر پرو پیمون بود که کار سلام و احوالپرسی و دمت گرم و اینحرفا یهجا کرد. بعد پسره گفت: دیدم غرق آسمونا و پرندههاشی، گفتم نخوری زمین. بعد گفت یاعلی بعدشم برگشت رفت. یعنی لااقل 150-100 قدم با من اومده بود که نخورم زمین.
یعنی یه همچین جوونای بامرام با صفای باحال باعشق دمشون گرمی داریم ما
از صبح دارم همینجور دعاش میکنم
By aem, at 5:15 AM
رفته بودم مصاحبه بگیرم، تو مسیر برگشت، همین نیم ساعت پیش حول و حوش میدون ولی عصر، پسره سیگارش خورد به گوشة کاپشن یه پیرمرده. با خودم گفتم یا ابوالفضل الان طفل معصوم رو پیش خلقالله سکة یه پول میکنه. پسر عذرخواهی کرد؛ پیرمرده لبخندید، پسره رو بغل کرد، پیشونیش رو ماچ کرد، گفت: نکش، پسرم! نکش، عزیزم! نکش، برادرم! نکش، دوست من! نکش، خواهش میکنم نکش. چند قدم با هم راه رفتن، کمی جلوتر دوباره پیرمرده وایستاد نمیدونم به پسره چی گفت، دوباره پیشونیش رو ماچ کرد و رفت. الان نیم ساعته تو آسمونام.
امروز کلا روز خوبی بود.
By aem, at 8:45 AM
Post a Comment
<< Home