آدمهای خوب شهر

Sunday, January 30, 2011

سر سفره ای بزرگ شدم که همیشه مهمان داشت




گفتم: کار خیر
گفت: ماهیگیری یاد بدهیم. ماهی را یک بار نوش جان می کنند و بعد تمام می شود.
پرسیدم: باید پول خرج کرد؟
پاسخ داد: هر کسی به اندازه توانش قدرت این کار را دارد. گاهی با یک راهنمایی کوچک می توان راه رستگاری را پیش پای انسانها هموار کرد.
سوال کردم: ناراحت نیستی فرزند پسر نداری؟
جواب داد: خیلی خوشحالم که دختر دارم. دامادهای من پسران من هستند.
برای خیلی ها عدد 13 شگون ندارد. اما برای این مرد خیر و نیکوکار، عدد 13 بسیار شیرین و دلچسب است. عظیم جساس زاده یکی از خیرین مدرسه ساز کشور است. ساعاتی پس از آن که من با او به گفت و گو نشستم، همراه با 12 عضو دیگر خانواده اش که همان دامادها و دختران و نوه هایش باشند راهی خانه خدا شد.پیش از آنکه روانه فرودگاه بشود دوباره رسیدم و جواب گرفتم:
* از پدر و مادرتان بگویید.
** مادرم همیشه از حلال و حرام با ما حرف می زد. پدرم همیشه دوست داشت اگر یک لقمه نان درمی آورد؛ خانواده و رفقا از آن سفره بهره مند باشند. همیشه یک نفر غیر از اعضای خانواده ما سر سفره پدرمان حاضر بود.
* اثر کار خیر در زندگی شما؟
** بیش از آن اندازه که کسی بتواند فکرش را بکند از کار خیر بهره برده ام.
* گاهی یک توصیه در زندگی ماندگار می شود.
** یک بار همسرم به من گفت که هرگز پول زور و نادرست را به خانه ما نیاور.هر چه برای خود می خواهی برای خواهر و برادر و دیگر اعضای خانواده ات هم بخواه.
* و مهم ترین توصیه شما به فرزندانتان؟
** همیشه مهمان نواز باشند و مهمان را گرامی بدارند.
امروز جمعی از دانش آموزان در شهر دزفول در مدرسه ای تحصیل می کنند که این مرد نیکوکار پایه آن را بنیان نهاد

Labels:

1 Comments:

  • سوار ميني بوس تجريش-ولنجك شدم. همه صندلي ها پر بود و من تنها كسي بودم كه ايستاده بود. من هم يه نگاه نااميدانه انداختم به پشت سرم و دستم رو گرفتم به ميله. يه پيرمردي حدود 70 ساله بود كه كاملا از طرز لباس پوشيدنش و بقچه اي كه دستش گرفته بود معلوم بود كه شهرستانيه. از جاش بلند شد و گفت شما بشينين!‌ من هاج و واج مونده بودم. باورم نمي شد. گفتم نه شما بشينين. گفت: نه خواهرم شما بشين. (من تقريبا سن نوه شو داشتم!) خلاصه انقد اصرار كرد كه نشستم. خودش به زور مي تونست روي پاش بايسته. ديدم صندلي كنار راننده خاليه. رفت اون جا نشست. من هم نشستم جاي اون كنار يه خانم پيري. همين كه نشستم خانومه گفت: ديدي چقد مهربون بود؟ چه غيرتي داشت؟ بعضيا اين طورين ديگه! ‌كلي با اون خانومه دوست شدم. تازه 2 دقيقه قبل از پياده شدنش فهميدم معلم اول دبستان مادرم بوده! مادرمو كامل يادش بود و حتي مي دونست بعداً با كي ازدواج كرده! شمارشو داد و گفت اگه باز با مادرت اومدين اينورا زنگ بزنين بيام ببينمش. دلم خيلي براش تنگ شده.
    يه ميني بوس سواري با دو تا آدم خوب! يه دوستي مي گفت:« همه آدما خوبن. اين كه اينو بفهمي فقط به خودت ربط داره.» همه آدماي اون ميني بوس آدماي خوبي بودن. ولي من زود پياده شدم.

    By Anonymous نيلوفر, at 12:11 PM  

Post a Comment

<< Home