تو ايستگاه بي آر تي يه آقايي با سرعت پياده شد و گفت آقايون شما ديديد اين آقا قبل از من پياده بشه و يه بنده خدا رو نشون داد. همه گفتن آره. بعد اين بنده خدا شروع كرد داد و بيداد كه آي دزد! عمراً اگه بذارم بري و از اينجور حرفا. مظنون بيچاره همينجور هاج و واج نگاه ميكرد. مالباخته بد و بيراه ميگفت و داد و بيداد ميكرد كه من ميگردمت و پولم رو ازت ميگيرم و از اين صحبتا. مظنون سريع كتش رو در آورد داد دست مالباخته گفت بگرد. تقريباً همه شك كرده بودن به مظنون. فكر ميكردن داره ادا در مياره. مالباخته جيبهاي كت رو گشت و بازم بد و بيراه ميگفت. بعد رفت سراغ جيبهاي شلوار و جيب پيراهن مظنون بيچاره. مظنون خودش جيبش رو ميآورد جلو تا مالباخته بگرده. آروم به من گفت اين الان منو بگرده بهتر از اينه كه شك تو دلش باقي بمونه. يه روز منو اونور خيابون ببينه فكر كنه من دزدم. يه نگاهي به قد و قواره مظنون كردم ديدم خداييش از حيث نيرو چند تا سر و گردن از مالباخته تواناتره. صرفا براي اينكه شرايط اونو درك ميكنه چيزي نميگه. مالباخته حتي نكرد يه معذرتخواهي بكنه. من شخصا از اين همه طمأنينه، سعه صدر و خويشتنداري مظنون كب كرده بودم. تسلط عجيب و غريبي به رفتارش داشت. خيلي خوب بود.
نویسنده: aem
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
0 Comments:
Post a Comment
<< Home