یک اسکناس دویست تومانی و یک سکه پنجاه تومانی می دهم به راننده اتوبوس ، سکه آنقدر ریز و کوچک است که کف دستش گم می شود. شرمم می شود معطل کنم برای گرفتن بیست و پنج تومان باقیمانده . سرم را می اندازم پایین و از اتوبوس دور می شوم . یکی از پشت سر صدایم می کند ، برمی گردم ، راننده است که از ماشین اش پیاده شده تا باقی پول مرا پس بدهد.
سکه بیست و پنج تومانی ای که کف دستم می گذارد ، بزرگتر از پنجاه تومانی کف دست خودش است . سر که بلند می کنم برای تشکر و چشمم که می افتد به چهره ی خسته و گرمازده اش ، تازه می فهمم چقدر انصاف او بزرگتر از شرم من است
نویسنده:
پیر فرزانهLabels: راننده ها
1 Comments:
بالاخره بعد از کلی ادا و اطوار و ناز و غمزه و قر و قمیش، عرشیا خان تشریف آوردن دنیا. یه وضعیه تو خانواده که نپرس. مادر خانمی گاهی میشینه، پا میشه، گریه میکنه، میخنده، دستاشو میبره آسمون، اسفند دود میکنه، میگه شب تولد حضرت علی اکبر اسم بچهم باید بشه علیاکبر یا باید بشه مهدی. آبجی بزرگه غر میزنه، میگه آخه نوکرتم، زن و شوهر دوس دارن اسم بچهشون بذارن عرشیا، حالا شما بزن تو ذوقشون. خلاصه یه وضعی.
فردا سر کار داداش کوچه تماس گرفته میگه فلانی قند عسلم رو دارم میبرم خونه، اول میبرم ختنهش کنم. کلی با هم گپ زدیم. نیم ساعت بعد آبجی کوچیکه تماس گرفته میگه بچه رو امروز میبرن خونه، دیگه نمیتونی بری بیمارستان عیادت برو خونهشون. حالا منم یه وضعیام . یه ملغمهای از هیجان، خوشحالی، شنگول و اینا. عجله دارم برم اما یه عالمه کار روی سرم ریخته. با همکار محترم 3-2 روز پیش کنتاکت کردیم که چرا کاراشو درست و به موقع انجام نمیده. از دست هم دلخوریم. فکر میکردم حالا حالا ها روابطمون بهبود پیدا نکنه. متوجه وضع من شده. تند تند داره کاراش رو نشون میده که تمام و کمال انجام داده. کمی به خودم میام میبینم داره کارای منو هم انجام میده. هیجان من به اون هم سرایت کرده. گویا متوجه حالم شده. کارایی که تو این نیم ساعت انجام داده تو شرایط عادی تو یه هفته هم انجام نمیداد.
By
Anonymous, at 6:02 AM
Post a Comment
<< Home