آدمهای خوب شهر

Monday, June 27, 2011

صف درمانگاه

ایام فاطمیه افتاده بود مرداد و شهریور و گرمای مشهد آن سال غیر قابل تحمل بود.مشکی پوشیدنمان هم مزید بر علت شده بود . حرم بودیم هنوز مانده بود به غروب .جواد چند باری خون دماغ شد,پشت سر هم و دفعه آخر فشارش افتاد.کول اش کردم و راه افتادم دنبال  درمانگاه.چهارده-پانزده سالم بود و جواد سه سال کوچکتر و مریض و نحیف.سخت نبود کول کردنش.صدای اذان می آمد که رسیدیم به درمانگاه. شلوغ بود و من هم شدیدا خجالتی, تا  بپرسم دکتر هست و چقدر باید بابت ویزیت بدهم چند نفری آمدند و شماره گرفتند .رفتیم ونشستیم تا نوبتمان بشود.خانم جوانی که بچه اش را آورده بود وقتی حال جواد را دید واسطه شد واز باقی مریض ها خواهش کرد که ما را بدون نوبت بفرستند داخل.همین اتفاق در داروخانه هم افتاد و آنجا هم با خواهش و تمنا  داروها را بدون نوبت برایمان گرفت.فکر کنم ده سالی گذشته باشد از آن روز , خدا خیرش بدهد, نشده مشهد بروم و یادش نکنم.

نویسنده: ق. آرماوی

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home