آدمهای خوب شهر

Friday, June 03, 2011

این نوشته درباره هاله سحابی است

خیلی فکر کردم که این نوشته را اینجا بگذارم یا نه. که کسی فکر نکند سیاسی است. که جهت گیری نباشد. که و که و که..
ولی هر چه فکر میکنم، وجدانم اجازه نمی دهد همینطور بی اشاره  از این ماجرا بگذرم. این چند ساله خیلی وقتها آن فریادی را که اخلاق بهم حکم کرده نزده ام بخاطر "شرایط". این بار اما شوخی بردار نیست. این بار می دانم که هیچوقت خودم را نخواهم بخشید اگر بخاطر شرایط این دوران این ماجرا را هم بگذارم که بگذرد. روح و روان ما، وجدان ما، باید به یک چیزهایی حساس بماند. شرایط هر چه که باشد. یک اصول اخلاقی هست که هزینه فایده بردار نیست. برای من، ماجراهای این دو سه روز از این دسته است. از آن چیزهایی است که قیمت ندارد. و سکوت در مقابلش فروختن روح است به سیاهی که من هنوز باور دارم گذراست.
این نوشته، خاطرات پراکنده ژیلا بنی یعقوب است از هاله سحابی.
زنی که  بالاخره زندگیش را گذاشت پای اعتقادش به صلح.

"
یک -دوستی از من خواسته بود که به نیابت از او و به دلیل ارتباط و آشنایی ام با هاله، از او به عنوان مدافع حقوق زنان برای حضور در یک کنفرانس بین المللی دعوت کنم.شماره هاله را گرفتم و خیلی زود صدای مهربانش را از آن سوی خط شنیدم.موضوع را که برایش گفتم، خندید و گفت :از آن دوست تشکر کنید و بگویید من حتی پاسپورت ندارم.من فقط یکبار در زندگی ام به مکه رفته ام که آن هم پاسپورت خاص خودش را دارد...
پریدم توی حرفش:اصلا مساله ای نیست، فرصت دارید که درخواست پاسپورت کنید، الان خیلی هم سریع می دهند.
خندید و گفت :«نه، ژیلاجان!مساله این نیست...تا به حال حتی به مغزم هم خطور نکرده که به خارج سفر کنم.»
متعجب شدم:چرا؟دلیلش چیست؟
گفت :«آنقدر کار برای بهتر شدن زندگی مردم در همین ایران دارم که هیچ وقت فکر نکردم که به خارج سفر کنم.»
به خاطر قولی که به دوستم برای دعوت از او داده بود، اصرار کردم و اصرار .اما هیچ فایده ای نداشت، فقط می گفت :«همین جا در ایران، خیلی کار برای انجام دادن دارم.چرا باید به خارج سفر کنم؟»
دو-پس از حوادث انتخابات پراز مناقشه خرداد 88 در بند 209 اوین زندانی بودم، همان زمان که مردم روزها به تظاهرات اعتراضی می رفتند و شب ها اعتراض خود را از پشت بام خانه های شان فریاد می زدند.قرار مردم برای الله و اکبر گفتن اعتراضی ساعت ده شب بود....توی بند 209 بودیم و ساعت ده شب شد.صدای پرطنین الله و اکبر در بند پیچید.این چه کسی است که در بند امنیتی وزارت اطلاعات و در سلول، طبق قرار مردم درست راس ساعت ده شب تکبیر می گوید؟فردا زندانی جدیدی را به سلول ما آوردند که شب قبل با هاله سحابی هم سلول بود و برای ما گفت که او کسی نبوده جز هاله.... هاله الله اکبر می گفته و این حرکت آنچنان تاثیر و یا ترسی را در دل زندان بان ها انداخته بود که یکی از نگهبانان زن در سلول را باز کرده و هاله را بغل کرده و گفته بود:خانم، قربونت برم، ساکت شو، هم برای تو خیلی بد می شود و هم برای ما....
هاله در سلولش در بند 209 هم پیمان با مردم، راس ساعت ده شب الله اکبر می گفت، چقدر رشک برانگیز بود برای من این همه شجاعت و ایمانش.
دو- او زودتر از من از زندان آزاد شد و سال بعد دوباره به زندان افتاد. قبل از اینکه به زندان برود مدام به من و تعدادی دیگر از خانواده های زندانیان و شهدای جنبش سبز سرکشی می کرد، با مهربانی یک مادر که می خواست همه کم و کسری های فرزندانش را رفع و رجوع کند.چند روز مانده به نوروز 89 با گل و سبزه به دیدنم آمد برای هفت سین سال نو.حتی به فکر گل و سبزه هفت سین من نیز بود.
سه- نوروز امسال در زندان بود.یکی از روزهای نوروز کسی زنگ خانه ما را فشرد.در را که بازکردم نشناختمش .گفت که هاله از داخل زندان برایش پیام فرستاده که با گل و هدیه ای کوچک به دیدنم بیاید و بگوید :«ژیلا!مرا ببخش!که نتوانستم این نوروز و در نبود بهمن به دیدنت بیایم.»
چهار-خاطراتم از هاله و پدرش خیلی زیاد است.از قدیس سازی پس از مرگ همیشه دوری کرده ام اما من هرگز ندیدم که پدر و فرزند حتی در باره دشمنانشان نیز به درشتی و غیرمنصفانه سخن بگویند.هرگز صلح طلب تر و مسالمت جو تر از آنها ندیدم، آنقدر که هاله شب قبل از تشییع جنازه پدرش مدام می گفت که به جوانترها بگویید که به مراسم تشییع نیایند، جوانها زود احساساتی می شوند و خدای ناکرده ممکن است فضا ناخواسته متشنج شود.ما می خواهیم همه چیز آزام باشد.
پنج-چندین سال پیش، مهندس سحابی نزدیک یکسال بود که در سلول انفرادی محبوس بود و هیچ خبری از او نبود.می گفتند در زندان دچار حمله قلبی شده و باز هم به خانواده اجازه ملاقات و تلفن نمی دادند.هاله که پیگیر کارهای پدر بود، بعد از ماهها این در و آن در زدن، یک روز خودش را جلوی اتومبیل علیزاده رییس وقت دادگستری تهران انداخته بود تا شاید خبری از پدر بگیرد.
ماهها بعد وقتی پدر آزاد شد، داستان را که برایش تعریف کرد، مهندس سحابی گفته بود :«خود را جلوی ماشین انداختن یک حرکت خشونت آمیز و اشتباه است.»
شش-در تشییع جناره پدر، چند شاخه گل دردست داشت، درست مثل همه تظاهرات های پس از انتخابات که به پلیس های ضدشورش، شاخه های گل تقدیم می کرد در تشییع پدرش نیز به پلیس ها گل می داد.پوستر پدرش را روی سینه چسبانده بود.خیلی از مردم عکس های مهندس را در دست داشتند.پلیس ها و مامورهای لباس شخصی عکس ها را از دست مردم به زور می کشیدند و پاره می کردند.چقدر دیدن این صحنه باید برای هاله سخت بوده باشد، اما باز هم چیزی نگفت تا اینکه ماموری با فشار، عکس پدر را از روی سینه اش کشید،...و رفتارهای ناشایست دیگر... هاله بیهوش شد و بر زمین افتاد...و دیگر هرگز برنخاست...به همین سادگی!

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home