بقالی کوچه ما
من 11 سالم بود که این اتفاق افتاد. ناهید (خواهرم) دو سه روزی بود که تب داشت. اون روز صبح بردیمش حموم. تو هال نشسته بودیم و ناهید تو حوله پیچیده بود که یهو شروع کرد لرزیدن. رنگش کبود شد. تشنج کرده بود. ترتیب درست چیزایی که بعدش اتفاق افتاد یادم نیست. فقط یادمه که من و مامانم دو در داشتیم با گریه سوار تاکسی می شدیم که آقا رضا دوید طرفمون.
"پول ورداشتین؟"
مامانم یهو خشکش زد.
"نه..."
آقا رضا دوید تو مغازه و هر چی پول درشت داشت داد به ما.
...
Labels: پشت دخل
3 Comments:
خاطره خوبی بود و باعث به خاطر آوردن خاطره های خوب
By مهدی, at 6:20 PM
طبق معمول دمش گرم.
By Anonymous, at 11:23 PM
راستی بد نیستا اگه یه لوگویی چیزی که بیشتز تو چشم بیاد برای اینجا درست کنی.
By Anonymous, at 11:24 PM
Post a Comment
<< Home