آدمهای خوب شهر

Friday, November 10, 2006

مامان

دیشب دیر رسیدم خونه. خیلی خسته بودم، مثل چند شب گذشته مهمون داشتیم. دلم به حال مامانم سوخت. اما خیلی خسته تر از اون بودم که تعارف کنم تو ظرف ها کمکش کنم. مامان! چه طوری می تونی تنهایی اینقدر کار کنی. تازه شب هم که من از مهمونا عذرخواهی کردم و خوابیدم تو مجبور بودی تا دیر وقت پیش مهمونا بشینی....

ساعت هشت صبح بود که سراسیمه اومدی تو اتاق من. هنوز گیج خواب بودی (شبش سه چهار ساعت خوابیده بودی) گفتی: " پاشو عزیزم دیرت می شه". من هم غرغرکنان گفتم:"مامان! امروز پنج شنبه است داری منو صدا می کنی! امروز که نمی رم سر کار!" افسوست رو تو صدات احساس می کردم:"آخ ببخشید مامان جون بیدارت کردم." یه جوری آه کشیدی که انگار چه گناه کبیره ای مرتکب شدی . نیم ساعت بعد وقتی از جام بلند شدم و تو رختخواب تو، تو آغوش تو جا گرفتم، هنوز عذاب وجدان داشتی که منو زود بیدار کردی چون اولین چیزی که بهم گفتی این بود:"آجی(تو منو اینجوری صدا می کنی)! ببخشید که نذاشتم این روز تعطیلت رو راحت بخوابی..."


میشه من هم یه روز به خوبی مامانم بشم؟


نویسنده:
ساحل

Labels:

4 Comments:

  • وای چه احساس گناهی در برابر مامانم دارم.

    هی زحمت می کشه و من در مقابل هی غر میزنم.

    By Anonymous Anonymous, at 5:30 AM  

  • منم همینجور

    اگه بدونین مامان من چه قدر مهربون و با گذشته!!!

    By Anonymous Anonymous, at 8:32 AM  

  • رفیق بی کلک مادر

    By Anonymous Anonymous, at 7:24 PM  

  • آره مامان‌ها عين عشقند ، عين زيبايي ، عين تمام پاكي‌هاي دنيا

    By Anonymous Anonymous, at 7:40 AM  

Post a Comment

<< Home