امین
و دستم رو خيلي محكم گرفت.
اينقدر محكم كه مطمئن بودم يا منو مي كشه بالا يا خودش هم با من مي يفته پايين. حتي اگه من هم دستش رو ول مي كردم اون من رو رها نمي كرد. تما م ترس من تبديل به يه احساس آرامش مطبوع شد. اون ادم يه احساس امنيت در من ايجاد كرد نمي دونم چه جوري توضيح بدم ولي احساس كردم مي تونم بهش اعتماد كنم. مي دونين، حتي اگه من هم دستش رو ول مي كردم اون من رو رها نمي كرد. اين خيلي روم تاثير گذاشت. اين تجربه رو مي گم: اينكه بتوني به كسي بيشتر از خودت اعتماد كني.
اين ماجرا گذشت اما تو خاطر من موند. اولين فرصت بعدي كه ديدمش، پيشنهاد دادم كه مامانش بشم ( نمي تونستم پيشنهاد ديگه اي بهش بدم! چون يه شش هفت سالي از من كوچيكتر بود!!) بعدها بهم ثابت شد كه خيلي بيشتر از اوني كه فكر مي كردم خوب، مهربان، قابل اعتماد، دوست داشتني و بذارين يه بار ديگه هم بگم: "خوبه". خلاصه الان من يه پسر 23 ساله دارم. نه نه 24 ساله! امروز 22آبان 85 ساعت 4 صبح، 23 سالش تموم شد و رفت تو 24 سال.
تولدت مبارك.
نویسنده:
ساحل
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
3 Comments:
عالی بود ! عالی بود ، عالی بود!
By حورا, at 12:48 PM
این دو تا نوشته ی آخر یه جورایی انگار تشکر از دوست و فمیل و مادر بود. گمونم همه ی ماها میتونیم کلی از خوبی پدر و مادرمون بگیم!اگه قراره تشکر کنیم اینجا که لازم نیست تشکر کنیم یا تبریک تولد بگیم یا ...!
By Anonymous, at 5:55 AM
jenabe anonymous , kheili bizoghi !
By Anonymous, at 1:25 PM
Post a Comment
<< Home