دوشنبه ها بعضی ها از جمله من تا چهار و نیم کلاس دارن. امروز هم یه سری بودیم که دم در منتظر وایستاده بودیم. اومده بودیم از مدرسه بیرون. نیم ساعت دیر شده بود و هنوز هیشکس نیمده بود دنبالمون. حتما ترافیک بود. آقایی که مسئول در مدرسه ست دائما بهمون می گفت بریم تو و ما غر می زدیم. همیشه بداخلاقه و من هم طبعا هیچ وقت ازش خوشم نمیومد. من هم کلی غر زدم . ما هی می گفتیم اگه بریم تو نمی فهمیم اومدن دنبالمون یا نه و اونها هم نمیان تو، اونهم می گفت که فلانی گفته همه باید برن تو و اولیا یا آژانس یا هر چی باید بیاد تو دنبال شما.
عصبانی بودم که چرا این آقا این همه سر ما داد می زنه. برای همین گفتم : خوب چرا انقدر بد اخلاقین؟!
بهم نیگاه کرد ولی هیچی نگفت. فقط همونطور که اعتراض می کرد رفت. وقتی رفت من اخم کردم و گفتم : چرا انقدر عصبانیه؟!
یکی از بچه ها نگام کرد و گفت : آخه مسئولیت هاش خیلیه. حق داره.
انگار یه آب سرد بریزن روی سرم. نمی شد گفت اسمش پشیمونی بود. خیلی بدتر.یه چیزی بود که آدم همیشه یادش می مونه که اینجوری برخورد نکنه با هیچکس و هیچ وقت و تو هیچ جا.
بعدش که اونها رفتن من با یه دختر سه ساله ای که اسمش رو نمی دونم دنبال بازی کردیم. دیدم همون آقا بهمون لبخند می زنه.
امروز هیچ وقت این یادم نمی ره. حرفی که دوستم زد و آدمی که فکر می کردم چه قدر بد اخلاقه.
نویسنده:
پانته آ
0 Comments:
Post a Comment
<< Home