آدمهای خوب شهر

Monday, September 26, 2011

داستان قطار

ازه سوار قطار شده بودم . از کول کردن چهارتا ساک سنگین از کت و کول افتاده بودم. وقتی به صندلی تکیه دادم انگار دنیا رو بهم داده باشن ولو شدم. میخواستم تخت بگیرم بخوابم. صندلیم جای خیلی خوبی بود یه جای دنج کنار پنجره که روبروش صندلی دیگه ای نبود و  عالی بود واسه کتاب خوندن. گوش دادن به موسیقی و... بدون اینکه تاثیر نگاه مسافرا تمرکزتو بهم بزنه . آفتاب هم کمی روم میوفتاد (که باعث میشد سردم نشه و حساسیتم اذیتم نکنه.) تو همین حس زیبا بودم که خانوم صندلی کناری ازم پرسید میشه جاتونو با من و پسرم عوض کنید(جلوشون دو تا مرد نشسته بودن واسه همین معذب بودن) تو دلم کلی بهش بد و بیراه گفتم ولی از اونجاییکه خجالتیم قبول کردم و رفتم نشستم جلو دوتا قلچماق سبیل کلفت که هر وقت نگام تو چشاشون میوفتاد تمام بدبختیام یادم میوفتاد. کولر هم شدیدا اونجارو خنک کرده بود. سه ساعتی گذشت حساسیت من شروع شد. تمام دستمالامو مصرف کرده بودم آب از لب و لوچم داشت پایین میومد. در به در دنبال دستمال میگشتم. داشتم تو دلم به تمام عالم و آدم(بخصوص خانومه) فحش میدادم. یهو دیدم یه بچه با یه بسته دستمالو یه بسه قرص جلوم وایساده. بچه همون خانمه بود. یه نگاه به خانومه انداختم با اون سادگی و معصومیتی که تو چهرش بود و با یه لبخند ملایم داشت بهم نگاه میکرد. هم کلی خوشحال شده بودم هم کمی شرمنده.حسی که اون لحظه بهم دست داد خیلی متفاوت تر از کتاب خوندن توی یه جای دنج و گرم بود...


نویسنده: امیر ف.

Thursday, September 22, 2011

نارنگی سبز

یکی از آدمای خوب شهر اون خانومی بود که وقتی دید بچه‌هه به مامانش اصرار می‌کنه براش از اون نارنگی سبزا که تازه اومده بخره و مامانه با شرم و حیا بچه‌شو راضی می‌کنه که پول همراهش نیست و نمی‌تونه، رفت چند کیلو از همون نارنگی سبز نوبرا خرید و به جای خرمای خیرات شب جمعه امواتش بهشون تعارف کرد و دل بچه و مامانش رو شاد کرد.


نویسنده: مریم شین

Labels:

احترام بدون تبعیض

چند وقته کارمند محصولات لبنی پگاه بازار روز بخاطر رفتارش ذهنمو مشغول کرده
وقتی وارد مغازه میشی بدون شک با گرمی خاصی  بهت سلام میکنه جنس مورد نظرتو میاره میذاره تو نایلکس احترام میزاره تحویلت میگره در ضمنی که کارمنده و حقوق ثابت داره رفتارش منفعت مالی براش نداره .
خوب تا اینجا شاید چیز ویژه ایی نباشه اما یه خصوصیتی داره که تو این روزگار نایابه اینه که  :فرقی نمیکنه مشتری اش پیرمرد زواردرفته باشه یا یه بچه ی سر به هوا و شیطون خوشتیپ و جنتلمن باشی یا یک کارگر ساده لباس گچی با دمپایی پاره
پرو باشی یا یه آدم افتاده بی زبون
پیرزنی که نق نق میکنه یا زنی جوونی که لاس میزنه و عشوه میاد
مشتری قدیمی باشی یا جدید
همه رو یکسان میبینه  تبعیضی تو رفتارش نیست همه رو تحویل میگره .
توی جامعه ایی که رفتار تبعیض آمیز توش موج میزنه این کارمند کار کوچیکی نکرده


نویسنده: اسی

Labels:

نصفه شب توی خیابان

داداش بزرگه با عهد و عيال رفتن تعطيلات. قبل از رفتن کلي اصرار که بريم باغ، ما هم نرفتيم. حالا من بايد برم شبا من‌باب تفقد گل و گياه از دوري زن‌داداش و حراست از خونه‌شون که به قول اخوي تو محله ليانشانپوئه؛ چندان امن نيست.

آقا جون اينا هم با خان‌داداش اينا رفتن زيارت حضرت معصومه (س)، شب‌ جمعه‌ خيلي دير برگشتن تهران، ما هم دير وقت از سر کار برگشتيم، بايد شال و کلاه کنيم به سمت ليانشانپو. آقاجون ميگه تو نميخواد بري، امشب هم خودم ميرم. من ميگم شما خسته‌ايد تو راه بوديد خودم ميرم و از اين صحبتا. اون يکي اخوي ميگه پس من با موتور ميرسونمت که ميگم نه، خان داداش ميگه بذار من برسونمت، دير وقته ماشين گيرت نمياد. ميگم نه داداش مگه اينجا دهاته. سه‌سوت خودم ميرم.

تا سر هاشمي ماشين راحت گير اومد. سر هاشمي 20 دقيقه وايسادم درباز و دربست، ماشين گير نيومد که نيومد. حالا بايد يک نيمه‌شبي تا دم‌دماي جيحون پياده گز کنم.

قديم‌نديما اين موقع شب بين جوونا صحبت از پنير و نخود و اين جور چيزا بود، متوجه شدم حالا صحبت از آچار و اصطلاحات جديده. مرض جامعه‌شناختي‌مون گل کرد، پلاس شديم اين‌ور و اون‌ور. 500-400 متر مونده به ميدون هاشمي، 7-6 تا جوون دور هم؛ چه حرفايي!!!!؟ بي‌تربيتا!!!!!!! يهو يه غول‌پشن منو صدا کرد گفت: ببين داداش، کيفت رو بذار رو کاپوت ماشينو سر خر رو کج کن، سه‌سوت!!! برو. (لعنت بر جواني که به حرف بزرگ‌ترها گوش ندهد.) تو ساک يه اچ‌دي پليرئه که بيش از 400-300 تومن که قيمتشه برام ارزش داره. يه گنجينه از اطلاعات و فيلمه که مثلاً خير سرم بايد ببينمشون تا سر در بيارم که کجا چه خبر؟

يکي از آقايون داد زد: عباس، خر نشو. عباس بلند شد به خط‌و نشون. من با خودم گفتم، اين موقع شب در مقابله با اين همه آدم چه غلطي ميخواي بکني؟ هان؟ مثل بني‌آدم با زبون خوش کيف رو بذار و برو. عباس‌آقا اگه کيف لازم نداشته باشه که نميگه، لابد اچ‌دي پلير لازم داره ديگه، اينو بفهم.

تو کلنجار با خودم به اين نتيجه رسيدم که برا سلامتيه روحم خوب نيست. مي‌طلبه که يک پرس سير، کتکه رو هم بخوريم. يه دودوتا چهارتا کردم، به خودم گفتم فلاني برا خلاصي از اين مخمصه بايد خيلي بي‌تربيت‌تر از اين حرفا باشي. رو کردم به عباس‌آقا به شيوه خارجکي بهش نشون دادم، موفق باشي. هيچ‌چي نگفتم، برگشتم.

حالا همة قيافه‌ها مبهم، خطرناک، خفن؛ منم يه هفته‌س عينکم رو گم کردم، فرصت نشده برم چشم‌پزشکي،‌ تنهاي‌ تنها، غمگين و رسوا، تنها و بي‌فردا منم.

عباسي خيز برداشت سمت من که همون آقائه گفت: پفيوز، بتمرگ. اومد سمت من، گفت آقا ببخشيد اين مرتيکه‌ بي‌جنبه دوباره فيلم ديده!!! جو گرفتدش. من از شما معذرت ميخوام. شما ببخشيد. حالش خوب نيست و از اين صحبتا. بعدش 40-30 متر با من اومد که يعني همه‌چي آرومه، ما چقد دوستيم.

يعني من تو تمام عمرم آدم به خوبي اين آقا نه ديدم، نه شنيدم

نویسنده: ناشناس

Labels:

Tuesday, September 06, 2011

مردان شریف شهر من

 از گودرمطهره کیا:


چند روز پیش سوار تاکسی شدم
آقایی کنارم نشسته بود
آنقدر خودش را جمع کرده بود که
.
.پاهایش می لرزید.‏

Labels: