آدمهای خوب شهر

Monday, December 15, 2008

مادر مهربان

5 ساله بودم و به آساني مي توانستم سوار سرسره شوم. روزي تنها به پارك روبروي خانه مان رفته بودم كه ديدم مادري دارد بچه كوچكش را سوار سرسره مي كند و چون آن بچه نمي تواند تعادلش را حفظ كند از ميانه راه مي گيردش. من هم ناگهان دلم خواست كسي از وسط راه سرسره بگيردم. مامان من از آشپزخانه مي توانست مرا ببيند اما مي دانستم دستش بند است و نمي تواند الان به پارك بيايد. به خانومه گفتم: مي شه منو هم بگيرين؟ خانومه لبخند قشنگي زد و با اين كه ديده بود خيلي خوب سرسره بازي مي كنم گفت باشه. چند باري سوار سرسره شدم و او از وسط سرسره، از كمر و شكم مرا مي گرفت. خيلي لذت بردم.

نویسنده: neo

كلاه شاپو

وقتي 5 ساله بودم و كودكستان مي رفتم روزي در راه گم شدم. يك آقاي مغازه داري كه بقالي كوچكي داشت مرا ديد كه دارم گريه مي كنم و به هر طرف مي دوم. مرا روي چهارپايه اي جلوي مغازه اش نشاند و بهم شكلات داد كه البته نخوردم و همچنان گريه مي كردم. اما او با صبر و حوصله با مهرباني با من حرف زد و گفت چي دوس داري بهت بدم بخوري. منم گفتم اون كلاهتو بده بازي كنم. چيزي نگفت و كلاهش را از سرش برداشت و به من داد. در حال بازي با كلاه شاپوي پيرمرد بودم كه مامانم پيدايم كرد.

آن آقا چند سال بعد فوت كرد. هر وقت از كنار مغازه اش رد مي شوم، با آن كه اسم آن پيرمرد را ياد ندارم به ياد كلاه شاپويش مي افتم و آرزو مي كنم روحش شاد باشد.

نویسنده: neo

Labels: