آدمهای خوب شهر

Wednesday, November 30, 2011

دامپزشکی تهران- جراحی گربه- دکترای خوب

می‌خوام این تشکرُ جایی بنویسم که آدمای زیادی ببینند. برای همیمن ترجیح دادم به شما بفرستم.
خیلی خلاصه می‌نویسم تا حوصله خوندنش باشه. چند ماه پیش سه تا بچه گربه یه جایی گذاشته شدند که کسبه‌ی اونجا بزرگ میکردند و منم جزو کسایی بودم که هر روز صبح بهشون سر میزدم. خیلی بامزه هستند.
دو روزی بود که یکیشون نبود. از کسبه پرسیدم گفتند که نیستش شاید یکی بردتش. اومدم رد بشم دیدم از ته مغازه مخروبه چشماش روشن شد صدا میکنه. نمیتونست حرکت کنه. به زور با دستاس جلو حرکت کرد چندمتری بیاد جلو. نیم ساعت طول کشید تا بیاد کنار کرکره مشبکی مغازه. گرفتیم بردیمش دامپزشکی دانشگاه تهران تو خیابون دکتر قریب. بعد رادیولوژی فهمیدیم لَگَن آسیب دیده و یه رون پا شکسته شده. باید جراحی میشد. هزینه جراحی به نسبت زیاد بود. به من گفتند شاید بیمارستان تخفیف بده. اومدیم نت بین کسایی که می‌شناختیم فراخوان دادیم خیلیا کمک کردند که همینجا از همشون تشکر میکنم.
فردای اون روز یعنی سه‌شنبه وقت عمل داشت که سه ساعت عملش طول کشید. بیمارستان به ما خیلی تخفیف داد برای عمل. من از آقای "روح الله عیسی نژاد" که کارشناس بخش هستند کمال تشکرُ قدردانیُ دارم که با"دکتر شریفی" استاد بخش صحبت کردند تا اجازه دادند به ما تخفیف بدند. همچنین از خود دکتر شریفی خیلی ممنون هستم. من از دکتر "نوید سلمانزاده" که رزیدنت بخش هستند و جراحیُ انجام دادند خیلی خیلی سپاسگذارم. و همچنین از خانم "دکتر الناز شریعتی" رزیدنت بخش جراحی خیلی ممنونم. تمام افرادی که رفتار بسیار دوستانه داشتند و برخورد خیلی خوبی داشتند. تشکر من از این طریق نمیتونه جبران زیادی باشه برای این کار. ولی واقعاً سپاسگذارم ازشون.
اینجور که به من گفتند شکستگی وضعیت خیلی بدی داشته و خیلی سخت بوده. ولی حال گربه الان خیلی خوبه.
عکسشم براتون پیوست کردم.




نویسنده: الف

Labels:

Saturday, November 19, 2011

مسافر مترو

امروز تو مترو, در یکی از واگن‌آ باز نمی‌شد. قیافة کسایی که بیرون منتظر باز شدن در بودن و بخاطر تعلل تو اون شلوغ پلوغی نمی‌تونستن سوار بشن، دیدن داشت. (طفلکی‌آ! دلم سوخت!)
من که لب‌خونی بلد نیستم ولی فک کنم، تو هر ایستگاه که می‌رسیدیم، اونایی که پشت در می‌موندن به مسئولین فشای بدبد می‌دادن؛ تو واگنم یه چند باری یادی از اوس محمود و مش باقر و یه چند نفر دیگه شد. یه حرفایی زدیم که نمیشه اینجا نوشت. (من نه‌آ، بقیه رو می‌گم) یه چند نفر از بچه‌ها تو واگن سوژه رو دس گرفته بودن، اوج خلاقیتشون گل کرده بود، طنازی می‌کردن در حد گل‌آقا. مرده بودیم از خنده. قیافة کسایی که تو هر ایستگاه پشت در جا می‌موندن دل آدمو کباب می‌کرد؛ اما این‌ورپریده‌ها هر بار یه خلاقیت جدید تو چنته داشتن دیگه (خدا ما رو ببخشه. چقد به خلق خدا خندیدیم. چقد فش دادیم به مسئولین. الکی الکی‌آ)
سرتونو درد نیارم. بالاخره یه آقا پسر مهربونی از تو کیفش یه برگه درآورد. با یه خطی در حد حمید عجمی و کیخسرو خروش یا حتی مرحوم میر عماد روش نوشت: خراب است. بعد با چسب چسبوند به در. به هر ایستگاهم که می‌رسیدیم اشاره می‌کرد به کاغذ.
من که از سرخوشی اتفاقای جالب‌انگیزی که افتاده بود، ذوق‌مرگ شده بودم، می‌خواستم از خوشی زار بزنم. موندم این پسره امروز اتفاقی چسب شیشه‌ای باهاش بود، یا همیشه چسب شیشه‌ای همراش هست. خدا خیرش بده الهی. 


نویسنده: ناشناس

Labels:

Saturday, November 12, 2011

ترانه محلی گروه رستاک

امروز صبح  رادیوی بی آر تی مسیر راه آهن -تجریش ، یکی از ترانه های محلی  اجرای گروه رستاک رو پخش می کرد. .من قبلا  تصویریش رو دیده بودم.و فکر می کردم خنده ها ورفتار افراد گروهه که آدم رو شاد می کنه. امروز دیدم  نه. حتی صدای تنهاشون هم  کفایت می کنه.
من همیشه آخر خط موقع پیاده شدن - که در قسمت خواهران رو می بندن و باید از زیر اون میله رد شی و منتظر واسی که برسی چلو برای حساب کردن و پیاده شدن - کمی کلافه میشم .و بنظر می رسه  خیلی  ها اینطوری هستن .
. امروز اما  من و دیگرانی مثل من ، با این ترانه ، بجای کلافگی لبخندی به لب داشتیم

نویسنده: زرافشان 

Labels:

Sunday, November 06, 2011

جوگیر شدن با چاشنی ترحم!

ما همیشه عادت داریم به افرادی برچسب گدا بزنیم که دستشون رو جلوی دیگران دراز می کنن در حالی که بسیاری از آدم های به ظاهر مایه دار که دستشون به دهنشون میرسه روی هرچی گداست رو سفید کردن.

دیروز عصر برای خرید تنقلات وارد فروشگاهی شدم در حین خرید پیرمردی وارد مغازه شد و با اشاره به نوعی از شکلات قیمت آن را پرسید مغازه دار گفت کیلویی ۴۰۰۰ تومان ،پیرمرد نگاهی به پول های دستش کرد که جمعاً ۵۰۰ تومان نمی شد گفت پولم کمه به اندازه  ی همین پولی که دارم بهم شکلات بده اما فروشنده گفت کمتر از هزار تومان نمی فروشیم پیر مرد گفت برای دخترم میخوام و فروشنده کلاً خودش رو به کوچه علی چپ زد پیرمرد هنوز به شکلات ها خیره بود و پول های دستش رو جا به جا می کرد.با دیدن این صحنه از فروشنده خواستم به حساب من یک کیلو شکلات بهش بده پیر مرد کلی تشکر کرد و منم چهار هزار به فروشنده دادم و پشت سر پیرمرد برای خروج از فروشگاه به راه افتادم  که فروشنده  پرسید پس خرید خودتون گفتم دوست ندارم از شما خرید کنم  و رفتم مغازه ی بغلی و از همون جا خرید کردم .
 حس ترحمم برای پیرمرد و بچه پرو شدنم برای فروشنده صحنه ی جالبی شد که خودمم خنده م گرفت چون فروشنده بیش از ۱۵ دقیقه خرید های من رو وزن می کرد و کنار میذاشت اما آنقدر با قاطعیت بهش گفتم دوست ندارم از شما خرید کنم که اصلا جرات نکرد اعتراض کنه

نویسنده: مریم (وبلاگ بانوی جنوب)

Labels: