آدمهای خوب شهر

Tuesday, January 31, 2012

سربازمسافر!

دیشب تو مترو آزادی، سربازه قیافش شبیه کسایی بود که اومدن طرف ترمینال تا برن سمت خونه. یه شور و شوقی داشت انگار. طفل معصوم قدش حداکثر 20 ـ10 سانت از کیسه انفرادیش بزرگتر بود. به نظرم وزنشم از مجموع وزن کیسه انفرادی و ساکش کمتر بود. به قول یکی از رفقای دوره خدمت تو مایه‌های افشین رستم اینا (12 -10 سال پیش، افشین ما هم یه چیزی بود تو مایه‌های این پسره)
از فاصلة 30 ـ20 متریش دیدم یه خانومه به همسرش میگه: آخی! این چه جوری می‌خواد اینا رو از مترو ببره بیرون؟ برو کمکش کن. بعد دو تایی رفتن طرف سربازه، ساکش رو که خیلی هم سنگین بود ازش گرفتن. به نظرم سربازه کمی خجالت می‌کشید ولی چاره‌ای جز قبول کردن کمک اون دو بزرگوار نداشت. جالب بود که یه دستة ساک رو آقا گرفته بود، یک دستة دیگه‌ش رو خانم. با هم تا بیرون مترو بردن براش. 


نویسنده: ناشناس

Labels:

Monday, January 16, 2012

عینک گم شده

چند ماه پیش عینکم گم شد، هی چشم‌به‌راه بودم که دستی از غیب برون آید و عینکم رو بهم بده. آخه هر جایی که تو روز رفت‌وآمد دارم یه رفیق فابی هست که به قول خواجه، همتی رو بدرقه راه کنه و ما رو شرمنده خودش کنه. حکایت عینک ما هم حکایت کفشای میرزا نوروزه؛ از دور تابلوئه که برا ماست. عینک ما پیدا نشد که نشد، ما هم حیرون که آخه چطور ممکنه من عینکم رو جایی جا بذارم، عجیب‌ناک‌تر اینکه، چطور اصلاً یادم نمیاد کجا، حتی نمی‌تونم حدس بزنم؛ تا اینکه امروز آقای راننده هی بوق بوق بوق، سر و صدا. منم وایسادم تا بهم رسیده، کله‌م رو بردم تو ماشین، سلام مجدد، میگه: عاشقی؟ حالا ما هم هی میخوایم تودار باشیم، ملت همه مولانا. میپرسه: این عینک تو نیست؟ منو میگی دارم از تعجب کب می‌کنم، عینکم چطور افتاده تو ماشین، نگو وقتی اومدم کیف پول رو از کاپشنم در بیارم، عینک افتاده، نفهمیدم. آقای راننده میگه من اگه جات باشم میرم خونه تخت می‌خوابم، الان صد جلویی. منم مات موندم تو سه دیقه که من عرض خیابون رو طی کنم، آخه این چطور تونسته برگرده عینکو بده من، این دور و برا هم دور برگردون نیست که. خلاصه داغ یه عینک دیگه رو دلمون نموند. 


نویسنده: ناشناس

Sunday, January 08, 2012

حس و حال معرفت!

دیروز غروب که از کار برمی‌گشتم، تو مترو یه آقائه با تلفن با همکارش صحبت می‌کرد، بعد از مکالمه به رفیقش که کنارش وایساده بود، گفت: بهمن! فلانی زنگ زده میگه سر از فلان کار در نمیارم، امروز هم با فلانی دعواش شده که چرا کار رو تحویل نمیده و از این‌جور صحبتا. بعد گفتش من برگردم ببینم چه کار میتونم براش بکنم. این بندة خدا همین جوری هزار تا دردسر داره، این یکی هم بهش اضافه نشه. فلانی دنبال بهونه میگرده که چوب لای چرخش بذاره. بعدشم ایستگاه طالقانی پیاده شد که برگرده بره کمک. 
چه حس و حالی تو اون شلوغ پلوغی! خدا خیرش بده. 


نویسنده: ناشناس

Labels:

Sunday, January 01, 2012

غریبه ها

رو پل عابر دیدم ملت با چه اشتیاقی دارن پایین پل رو نگاه میکنن. نگاه کردم دیدم، دو نفر یه پسره رو گرفتن به باد بد و بیراه و کتک. طفلی پسره افتاده بود زیر دست دو تا موجود نیمه‌وحشی که بهش فحش میدادن و میزدنش. یه آقای میانسالی اومد هر کاری کرد که اون دو تا لندهور رو پس بزنه نتونست. آخرش خودش رو سپر اون پسره کرد، گرفتش تو بغلش. اون دو تا هم بعد از یه کم تقلا و عربده‌کشی و بد و بیراه رفتن. آقای مهربون و خوب هم اون پسره رو به سمت مخالف اون بی‌تربیتای عصبانی بد هدایت کرد و رفت.


نویسنده: ناشناس

Labels: