آدمهای خوب شهر

Thursday, July 29, 2010

معلم تاریخ

دوم دبیرستان بودم. خانم احمدی تازه آمده بود مدرسه مان و وقتی گفتند قرار است به ما تاریخ معاصر درس بدهد هیچکدام نمی شناختیمش.
کلاسهایش اوائل عجیب بود. نظر ما را می پرسید درباره وقایعی که بیشترمان فکر می کردیم حتما همان است که کتاب نوشته. مثلا اینکه فتحعلی شاه و ناصر الدین شاه و کلا همه شاه ها چقدر بی عرضه و وطن فروش بوده اند. می گفت نظرهای مختلف وجود دارد. می گفت بحث و بررسی کنیم به مایی که فکر می کردیم تاریخ یعنی چه وقتی چه اتفاقی افتاد.
امتحان هایش کتاب باز بود.
و بیشتر نمره هم از پروژه ای در می آمد که باید در طول ترم گروهی انجام می دادیم.
اینها همه اش اما اصل مطلب نبود.
اصل مطلب یک روز گرم خرداد بود که خانم احمدی با مانتوی قهوه ای و چادر سیاهش (که تویشات شبیه انقلابی های فیلمهای تلویزیون می شد) آمد توی کلاس و گفت آن روز قرار است برویم پارک.
همه کلاس از مدرسه پیاده راه افتادیم به سمت پارک لاله. به چمنها که رسیدیم سر ظهر بود و آب پاش ها باز. همینطور خورد خورد کمی آب بازی می کردیم که دیدیم خانم احمدی چیزی توی این مایه ها گفت که :"این که نشد آب بازی." چادرش را تا کرد توی کیفش و همراه با ما دوید طرف آب پاش ها. 25 دختر دبیرستانی و یک معلم آدم بزرگ با مانتو و مقنعه های خاکستری و سیاه از زیر این آب پاش می دویدیم زیر آن آب پاش و جیغ می زدیم. آخر سر هم همینطور آب چکان، از وسط بلوار کشاورز برگشتیم مدرسه.
آنروز و احساسی که موقع دویدن و جیغ کشیدن وسط چمنها داشتم را هیچ وقت فراموش نمی کنم. احساس اینکه آنقدر ها هم دست و پایم بسته نیست، گاهی هم اگر کارهایی که مردم خوششان نمی آید بکنم به کسی بر نمی خورد، می شود بزرگ بشوم و باز از آب بازی توی چمن های وسط شهر لذت ببرم. می شود وقتی همه دنیا فکر می کنند این مانتو و مقنعه زشت بی قواره نشانه اسیری منست آزاد باشم و بخندم.
خانم احمدی با نیم ساعت آب بازی چیزی توی دل من کاشت که هنوز که هنوز است، گاهی که روبروی آینه ایستاده ام وول می خورد و رشد می کند.
چیزی که آینده را یکهو روشن و پر امید کرد.
ممنون خانم احمدی.
هرجا که هستید.
ولی از ته دل امیدوارم که ایران باشید و توی این روزهای گرم مرداد یک سری دختر دبیرستانی مثل من را که شاید کم کم ترس از محدودیت های اجتماعی دارد توی دلشان جا می گیرد ببرید آب بازی.

Labels:

Wednesday, July 28, 2010

پنبه زن مهربان

چند روز پیش (نیمه شعبان) داشتم پیاده می رفتم
آقای پنبه زنی جلوتر از من یک لیوان شربت و یک شیرینی از یکی از ایستگاه های صلواتی گرفته بود و همین جوری آرام راه می رفت. کمی جلوتر رسید به یه آقایی که نشسته بود روی زمین و داشت نی می زد و پول جمع می کرد. آقای پنبه زن رفت طرفش و لیوان شربت و شیرینی رو که دستش بود داد به آقای نی زن. انگار که بینشون یه تعارفی هم در گرفت. صحنه عجیبی بودبرای منی که داشتم از کمی عقب تر بهشون نگاه می کردم. و بسیار دوست داشتنی. تقسیم که نه، بخشش تنها چیزی که داری به یکی دیگه

نویسنده: شهرزاد

Labels:

Monday, July 26, 2010

تن درست

اولین بار غرفه شان را توی جمعه بازار جمهوری دیدم. "تن درست". لباسهای کنفی شیری رنگ ساده می فروختند و گیوه. آنقدر که یادم می آید.
بعد یک مغازه باز کردند در بازار کوچک صنایع دستی فرمانیه. با مامان هر از گاهی می رفنیم آنجا. ازشان بلوز شلوار کنفی می خریدیم و مانتو و حصیر و جامدادی. همه چیزشان تک بود و یک جور عجیبی ساده و زیبا.
حالا یک مغازه دارند توی خیابان دربند که نزدیکتر است به ما. می شود که پیاده برویم. تابستان هر وقت دلمان می گرفت از روزگار با مامان و خواهر نگاهی به هم می انداختیم و یکی می گفت :"بریم درست؟".
و درست شده بود جایی که ما می رفتیم که آرام شویم. وسط زیبایی و سادگی و آرامش مغازه ای که مثلش را جایی ندیده بودم.
تنوع کارهایشان بیشتر شده. همچنان همه چیز یا کنفی است یا پشمی و دست باف یا دست دوز.
بهتر از همه اینها اما آدمهایی است که بهترین فروشنده های دنیایند. برای من حداقل.
آدمهایی که خودشان لباسهای درست پوشیده اند، از در که می روی تو باهات احوالپرسی می کنند، همیشه لبخندی به لب دارند که مصنوعی نیست، و می گذارند وسط کنفها و پشمها گم شوی و هر چقدر که خواستی آنجا بمانی. ازشان که چیزی بخواهی با همان لبخند مهربان کمکت می کنند و چه چیزی بخری چه چیزی نخری، چه هزار لباس را ببری توی اتاقهای پرو چوبی و بیاوری بیرون چه همان اول انتخابت بکنی، همانقدر مهربانند.
بعید است اینجا را بخوانید ولی ممنونم ازتان فروشنده های مهربان شعبه دربند. بخاطر همه روزهای سخت تابستان 88 که بخاطر شما آسانتر گذشت....

Labels:

Saturday, July 24, 2010

کتابفروشی خوب

کتابفروشی خوب یعنی جایی که وقتی می‌ری توش، احساس نکنی که جای کسی رو تنگ کردی (حتا اگر، «اگر» کوچیک باشه)، احساس نکنی باید زود خریدت رو بکنی بیای بیرون، احساس نکنی که باید لیست کتاب می‌داشتی و می‌رفتی اعلام می‌کردی و می‌خریدی می‌اومد بیرون. کتاب‌فروشی خوب یعنی که فروشنده‌ی مهربونش بهت بگه برو اون گوشه بشین یه داستان از این کتاب رو بخون اگر دوست داشتی بخر. کتابفروشی خوب یعنی جایی که بری و احساس راحتی بکنی با کتاب‌ها، با قفسه‌ها، به همه‌چی.

خلاصه‌ی کلام این‌که، «اگر» کتابفروشی واقعاً دلنشینی شده. من فقط یه سری از مزیت‌هاش رو براتون گفتم. فکر می‌کنم باید خودتون هم برید، جو اونجا رو ببینید، خصوصاً اگر بر بخورید به حضور چند تا آشنا، ببینید چه جمع کوچولوی مهربونی اونجا یکهو درست می‌شه. جای پرتی هم که نیست. کافیه از توی بلوار کشاورز بپیچید توی خیابون ۱۶ آذر، قبل از این‌که برسید به خیابون پورسینا، پارک کنید. کوچه‌ی عبدی‌نژاد همون‌جاست. سمت راست. پلاک ۶.

نویسنده: مریم مهتدی - وبلاگ صفحه سیزده

Labels:

Wednesday, July 14, 2010

وثیقه برای زندانی سبز

بعد از عاشورا دوستش را گرفتند.
چند روز قبل از عید صدایشان کرده بودند که سند بیاورید آزادش می کنیم. سند را برده بود یکی از این ادارات دولتی (که یادم نیست کدام بود) برای بازداشت که بعد ببرد اوین. توی اداره طبق معمول هم شلوغ بوده هم خیلی کسی عجله ای برای کارها نداشته انگار. آخر سر بعد از کمی این دست آن دست کردن می رود سراغ مسئول آنجا و بلند می گوید :"آقا من زندانی دارم می شه اینو زودتر ردیفش کنی که کارش نکشه به تعطیلی؟"
مرد ازش می پرسد:"جرمش چیه زندانیت؟"
"سبزه."
اول چند ثانیه ای سکوت می شود و نگاهش می کنند و بعد ناگهان انگار که همه به هیاهو می افتند. آقای مسئول این اداره دولتی راه می افتد سراغ کارش و کارمند ها یکهو سرعت می گیرند و خلاصه در چشم به هم زدنی کارش راه می افتد. موقع خداحافظی مسئول اداره در گوشش می گوید :"آزاد که شد، بهش بگین سال تحویل ما رو هم دعا کنه آقا."

Saturday, July 10, 2010

بسیجی

آمده بود خون اهدا کند...حدودا 20ساله بود...مطابق معمول پرسیدم:دریکسال گذشته رابطه جنسی نداشتید؟
گفت:نه خانوم من بسیجی ام!
ناخودآگاه سرم را بلند کردم و نگاهش کردم...نمیدانم چقدر در نگاهم خشم و سرزنش بود...حتی شک کردم نکند بلند گفته باشم هرچه از ذهنم گذشت...سرش را به زیر انداخت و گفت:خانوم ما کتک خوردیم اما کسیو نزدیم...
دلم یک طوری شد...نمیدانم سوخته بود یا شرمنده بود

از گودر یک نفر

Labels: