آدمهای خوب شهر

Wednesday, April 27, 2011

ناموس تو، ناموس من


 از وبلاگ طلبه های ونوسی:

خواهرم بد جوری از درد بی تابی میکرد...
شب بود، زنگ زدم آژانس، رفتیم درمانگاه، شلوغ بود و همگی به نوبت...
معاینه دکتر، گرفتن داروها، تزریق سرم و ... نگاه به ساعتم انداختم! یازده و چهل پنج دقیقه!

سریع از درمانگاه بیرون زدیم و تاکسی دربست گرفتیم...
راننده تاکسی دویست متر مانده به منزل مان پایش را روی ترمز گذاشت...
"خانم ها شرمنده، اگه جلوتر برم باید تا اخر خیابون اصلی گاز بدم، از همینجا که دور برگردون هست میخوام برگردم"
با زبان بی زبانی گفت پیاده شوید.

بدجوری خیابان خلوت بود، جز چراغ تیرهای برق چراغ هیچ خانه ایی روشن نبود!

به راه مان ادامه می دادیم که صدای یک موتوری پشت سرمان آمد، جرأت نگاه کردن به عقب نداشتیم، قدم ها را تند تند برمی داشتیم، یک لحظه صدای موتور محو شد، نگاه کردیم دیدیم زیر نور یکی از چراغ های برق مقابل مان سبز شد.
جوان موتوری صورتش را بسته بود، گاز موتور را گرفت و حرکت کرد به سمت ما...

خواهرم با ترس سقلمه ایی به من زد و گفت:
ـ ای کاش از درد می مُردم این وقت شب نمی اومدیم بیرون!
ـ ماکه دیروقت بیرون نیومدیم ، سر شب بود، خب شلوغ بود طول کشید...
ـ خدا کنه متلک ش رو بندازه بره رد کارش...
ـ حالا شاید بنده خدا با ما کاری نداشته باشه...
ـ اگه یه آشنا ما رو ببینه میگن این دخترا اگه خراب نباشن تا این موقع شب بیرون از خونه نیستن!
ـ خب حالت بد بود رفتیم بیمارستان، خلاف شرع که نکردیم، پیش میاد خُ خُ خُ خُ

یک لحظه زبانم در کام ماند، موتوری در دو سه متری ما ترمز کرد، شالَش را از صورت برداشت و گفت:
"خوهرا نترسید، من از دور مراقبتون هستم تا برسید خونه"

نجوا................................................
حل کردن کردن معادله زیاد سخت نیست، فقط دو سمت دارد
ناموس تو=ناموس من
همین!

Saturday, April 23, 2011

استاد و دانشجو

یکی از دوستان تحریریه امسال مدرس دانشگاه شهرستان محل اقامتش شده. پیام داده فلانی دارم برای عمل جراحی یکی از دخترای دانشجو که خانوادش بضاعت مالی نداره پول جمع می‌کنم. اگه میخوای شریک باشی بسم‌الله. اینکه یه نفر با شأن مدرس و استاد دانشگاه کاری رو انجام میده که خیلی از رفقا بعد از فارغ‌التحصیلی اون تیپ کارها رو دیگه بو سیدن گذاشتن کنار گاهی هم اصلا روشون نمیشه انجام بدن خیلی باشکوهه. پیر شی الهی خواهر.
راستی! این قضیه رو تو یکی از جلسات دوره‌ای رفقامون تعریف کردم. حاج عباس رفیقمون سه‌پیچ قضیه شده برای کمک. بعد یکی از رفقای دیگه که نمی‌دونم رئیس یا مدیر یه مجموعة خیریه هست رو لینک کرده با حضرت استاد.
عباس جون دمت گرم! ایشالا تو هم هیئت علمی دانشگاه تهران بشی منم بشم شاگردت بعد بذار همین‌جور بمیرم برات از کسی هم کمک نگیر.
نویسنده: aem

Labels: ,

Friday, April 22, 2011

راننده و قران

توی تاکسی بودم و قبل از اذان بود. رادیو داشت قرآن پخش می‌کرد.
من موبایلم رو در آوردم که به یکی از بچه ها زنگ بزنم. راننده صدای رادیو را کم کرد تا وقتی من حرف می‌زنم روی قرآن نباشه. (چقدر رو قرآن حرف زدن برامون عادی شده) وقتی تلفنم تمام شد راننده دوباره صدای رادیو را زیاد کرد.
 
نویسنده: ناشناس

Labels:

Thursday, April 21, 2011

کارت مترو

در متروی آزادی من و بقیه ی مسافران از قطار پیاده شده بودیم و منتظر آسانسر بودیم. در پشت گیت ها پیرمرد و پیرزنی با دخترشان ایستاده بودند. از قرار معلوم بلیتشان اعتبار نداشت و مسئول گیت ها به آنها اجازه ی رد شدن نمی داد و می گفت باید برگردند و دوباره بلیت بخرند.آنها اصرار می کردند که بلیتشان دو سفره است ولی مسئول گیت می گفت به هر حال الان اعتبار ندارد. پیرمرد و پیرزن غصه شان گرفته بود که چه جوری ابن همه پله را بالا و پایین بروند تا بلیت بخرند و مثل این که مسیر برگشت از آسانسر به ورودی اصلی مترو را هم زیاد بلد نبودند. ما مسافران هم نظاره شان می کردیم تا این که آقایی از جمع ما به مسئول گیت ها گفت حالا ملاحظه ی سنشان را بکنید و بگذارید رد شوند. اما او جواب داد که اینجا با دوربین مدار بسته کنترل می شود و اگر بدون بلیت اجازه ی رد شدن آنها را بدهد توبیخ خواهد شد. آن آقا گفت اگر من کارت خودم را بزنم به این سه نفر اجازه ی رد شدن می دهید؟ مسئول گیت ها گفت با کارت شما فقط یک نفر می تواند رد شود ولی اینها سه نفر هستند. بقیه ی مسافران که انگار منتظر شنیدن این جمله بودند همه کارت هایشان را درآوردند و گفتند ما هم حاضریم کارت بزنیم. خلاصه در نهایت سه نفر از مسافران کارت زدند و پیرمرد و پیرزن و دخترشان کلی تشکر کردند و رد شدند

نویسنده: ملیکا شهریاری

Labels:

آزار خیابانی!

ماجرا مال 13-14 سال پیش است. از مدرسه بر می گشتم و توی تاکسی صندلی کنار پنجره نشسته بودم. هنوز بچه بودم و با ماجرای اذیت و آزار توی تاکسی آشنا نشده بودم. مردی که کنارم نشست اما خیلی زود یادم داد. کم کم خودش را جابجا می کرد و من هرچه خودم را به پنجره می فشردم فایده نداشت. راننده تاکسی پیرمرد مو سفیدی بود. و من یه دختر 17-18 ساله که بدجور ترسیده بود. نمی دانم چه جرئتی پیدا کردم که برگشتم طرف مرد کنار دستی و گفتم: "آقا لطفا درست بشین." با صدایی که همان موقع فهمیدم بغض آلوداست و عصبانیتش چیزی نمانده تبدیل به گریه شود. پیرمرد مو سفید راننده توی آینه نگاهم کرد و فکر کنم از همان نگاه عصبی و وحشتزده ام فهمید ماجرا از چه قرار است. ماشین را زد کنار. سرش را برگرداند عقب و رو به مرد کنار دستی من گفت :"آقا بفرمایید پایین."
یک دفعه انگار آب خنکی ریختند روی صورت داغ کرده ام. مرد هم مثل من شوکه شده بود. ولی صدای راننده و نگاهش آنقدر محکم بود که نه جای بحثی گذاشت نه جای اعتراضی. مرد بی هیچ حرفی پیاده شد. پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت "خوبی دخترم؟" و من اشکهایم ریخت.
این اولین و آخرین باری بود که مردی ناشناس در خیابانهای تهران از من در برار آزار مردی دیگر دفاع می کرد.
  نگاه آن پیرمرد را هیچوقت فراموش نمی کنم.

Labels:

Friday, April 15, 2011

بوی نان

چقدر نازنین هستند این کارگران افغانی . من احساس می کنم این ها ایرانی های اصیل هستند با فرهنگ وآداب ایرانی نه ما .
چند وقت پیش دیر وقت شب رسیدم دم خانه ی دوستم بی خبر . خانه نبود . زنگ زدم گفت در راه است و تا نیم ساعت بعد می رسد. همانطور که دم در منتظر بودم ، یکی از کارگران افغانی که در خانه ی نیمه ساز مجاور خانه ی دوستم روزها مشغول کارو شب ها مشغول زندگی بودند، با یک لقمه نان سنگک و کباب به سمت من آمد و گفت : خانوم ، لطفا این لقمه را بگیرید. دست مان تمیز است . بفرمائید .وقتی نگاه متعجبم را دید گفت : بویش می آید. آن قدر این کارش برایم ارزشمند بود که حد نداشت . یادش به خیر . قدیم ها برای ما ایرانی ها هم رنگ و بوی غذاها حرمت داشت و هنگام خوردن کباب به یاد دیگران هم بودیم . واقعا یادش به خیر.

نویسنده: پیر فرزانه

Labels:

Thursday, April 14, 2011

حرمت خانواده

تعطیلات نوروز تموم شده فروردین هم داره تموم میشه ما هنوز داریم بازدیدهای سال نو رو جواب میدیم. تو یه دونه از این بازدیدا که نمیشد بپیچونی (هیچ رقم تو کت آقاجون نمیره که بازدیدای عید رو بپیچونی) رفتیم خونه فامیل محترم نشستیم زیرآب همه فامیلایی که نیستن رو زدیم سیاست‌های منطقه رو بررسی کردیم. چشم‌انداز جنبش‌و اهداف کوتاه مدت و بلند مدت طرح یارانه‌ها رو تأثیر و تأثر همه اینها با هم‌و پیش بینی وضع مصر و تونس و لیبی و... خلاصه همه‌چی رو.
حالا لحظه خوب خداحافظی صابخونه محترم124 هزار پیغمبرو با تمام مقدسات عالم جلو چشمون میاره که تو رو خدا شام بمونید. قبل از اینکه من بتونم نذر و نیاز کنم که آقاجون قبول نکنه قرار بر این میشه که بمونیم. حالا 5-4 ساعت آینده رو چی‌کار کنیم؟ رفتم یه دوری بزنم تو یه بوستان نشستم رو صندلی ام‌پی تری رو روشن کردم جناب استاد دارن تحریر میزنن یه خانم محترم اومده نشسته کنار من ( حالا این همه جا هست تو پارک‌آ !!!) میگه آهنگ شاد نداری؟ منم تریپ بی‌تفاوتی اومدم میگم نه. بعد حالا متعجبم که این خانم با این پاشنه‌هایی که به نظرم یه مینیمالیه از برگردان برج ایفل چه جوری از خونه خودش‌و رسونده تا اینجا، بعدش چه جوری یه همچین خانم رشید و بلند بالایی تو مایه‌های آبجی رستم‌اینا تو این یه ‌متر پارچه جا شده ( به گمونم پارچه‌ش کشی باشه) بعد میگم این که تریپ تو منزله که! نکنه من اشتباهی اومدم تو حیاط خلوت مردم که چند نفر از جلومون رد میشن. حالا بماند...
حاج‌خانم سر صحبت رو باز کردن با کلی ادا و اطوار منم تریپ این که چیز مهمی نیست. هر روز تو تهرون بدتر از این وضع رو هم تجربه می‌کنیم. دست کرده تو کیفش یه بسته سیگار در آورده تعارف میکنه یه دونه هم برا خودش روشن کرد. دیگه هم دارم شاخ در میارم. هم دارم شاکی میشم. هم هوس سیگار کردم یعنی لعنت به این رسم و رسوم دید و بازدید نوروز...
آخرش گفت به گمونم شما خیلی خونواده دوستی ( با کلی قر و قنبیل) منم گفتم خیلی. بعد یه خانومه با یه بچه رو کمی دورتر نشون دادم گفتم ببین چقدر ماهه بیچاره فکر کرد جدی جدی اونا خونواده منن. سریع بلند شد عذر خواهی کرد با یه حالت خاصی رفت. حالا من نمیدونم دلم برای تنهایی اون بنده خدا سوخته که تو نگاه آخرش بدجوری حالم رو گرفت یا هرچی؛ فقط میدونم که از آدمایی که حرمت خونواده حالیشون میشه خوشم میاد. جدا حرمت خونواده حالیش بود.

نویسنده: aem

Labels:

Wednesday, April 13, 2011

کارگر و همسایه

از گودر:

توی قابلمه آش بردیم برای کارگر ساختمون بغلی
توی قابلمه بنفشه کاشته ، و برامون آورده

Labels: ,