آدمهای خوب شهر

Monday, August 30, 2010

گردنبند نقره برای زن ناشناس

آدم خوب این داستان خود نویسنده است که جائی‌ در گودر پیدایش کردم:

با سپهرک رفتیم خرید. بعد آمدیم، تی‌شرت‌ها و لباس‌های زیر و شلوار و گرم‌کن و بقیه‌ی چیزها را بسته‌بندی کردیم. سپهرک هم یک چیزهایی خودش کنار گذاشته بود. یک بسته‌ی بزرگ زنانه داشتیم و یک بسته‌ی متوسط پسرانه. داروها را هم جدا گذاشتیم. با سرایدار ساختمان‌مان که پاکستانی‌ست قرار گذاشته بودیم. آن قدر دوست‌داشتنی و مهربان و بزرگوار است که من مطمئن بودم بسته‌ها زود به مقصد می‌رسند.
دست آخر، به طرز احمقانه‌ای فکر کردم، شاید زنی که بسته را باز می‌کند، دل‌ش بخواهد میان لباس و دارو و غذاهای بسته‌بندی شده یک چیز غیرمعمول هم پیدا کند. رفتم سر زینت‌آلات‌م، نقره‌هایم. یک زنجیر نقره و یک گردنبد چوب و عقیق کار دست انتخاب کردم. گذاشتم لای لباس‌ها . بعد از تصور این که زنی که نمی‌شناسم‌ش هم شاید مثل من نقره و عقیق دوست داشته باشد و لبخند بزند، دلم گرم شد. خندیدم.

نویسنده : فتانه

Labels:

Saturday, August 28, 2010

مهربانی رانندگان تهرانی

تهران - بزرگراه مدرس، قبل از پل پارک وی >> ساعت های آخر یک روز فشرده کاری، ماه رمضون، هوای گرم... ترافیک سنگییییییین... خسته... چشمامو بستم، سرمو تکیه دادم به شیشه... وسط بزرگراه... خوابم برد... نمیدونم چند دقیقه شد... چشمامو باز کردم... کسی بوق نمیزد... فقط آروم مسیرشونو کج میکردن و از کنارم رد میشدن... لبخند راننده ماکسیما رو هیچ وقت فراموش نمیکنم... و این مردم مهربووون

نویسنده: ناشناس

Labels:

Wednesday, August 25, 2010

افطاری نگهبان وزارت مسکن

مجبور بودم به خاطر کاری حدود یک ساعت جلوی وزارت مسکن فاطمی توی ماشین بنشینم. وقت افطار نگهبان ساختمان با یک بشقاب نان تازه و پنیر آمد زد به شیشه ماشین. گفت دیدم اینجا منتطرید گفتم افطار کنید! هم شرمنده شدم هم متعجب. کلی تشکر کردم یک لقمه از نان پنیرش کندم و به فاصله یکی دو دقیقه راه افتادم. من روزه نبودم. اما همین که این پسر جوان به جای نشستن پشت شیشه های آبی اتاقکش و هلف هلف خوردن و تماشا کردن مردم چنین معرفتی داشت، خودش دست مریزاد دارد.

از وبلاگ آهو

Labels:

Sunday, August 22, 2010

مراقب مهربان کنکور

مراقب حواس جمع کنکور پارسال انسانی‌ام حسابی بهم کمک کرد تا جامو از رو به روی کولر عوض کنم و همش هم حواسش بهم بود که یه وقت توی چک کردن ‌های حضور داوطلبان من جا نیفتم.توی اون جو استرسی عملش واسه من خیلی مهم و تاثیرگذار بود .گرچه من فقط همون یه بار دیدمش اما خیلی اوقات اون آرامشی که رفتارش بهم داد تو ذهنم میاد.

از وبلاگ تلخون

Labels:

صبر و حوصله آقای اینترنتی!

پنج شنبه برای اولین بار می‌خوام رمز وایرلس ام رو عوض کنم. اصلا برای کامپیوتر خودم هم رمز لازم نیس! همین جوری الکی فکر لو رفتنش افتاد تو سرم! شیوه‌اش هم اون‌طور که کارشناس نصب بهم گفته بود عین آب خوردن بود... رمز رو عوض کردم و روی ضبط کلیک می‌کنم.ارتباطم قطع میشه تا شب...بجای اینکه با پشتیبانی تماس بگیرم صبر پیشه می کنم.در هر حال از دید من صبر کردن خــــــــــــــــیلـــــــــــی آسون‌تر از تلفنی حرف زدن با یه آدم غریبه است(من جز در مورد دوستام کلا با تلفنی حرف زدن مشکل دارم!حتی با فک و فامیل...هزار بار استخاره می کنم تا تلفن رو بردارم و بتونم تپش قلبم رو کنترل کنم...میدونم خیلی عجیبه ولی خب من این مدلی‌ام دیگه)

ساعت 23:50 دقیقه دیگه دل رو به دریا میزنم و با این امید که نصفه شب کسی واسه پشتیبانی نیست زنگ میزنم...اشتباه کرده‌ام! یکی گوشی رو برمیداره.موقع تعویض شیفتشه و داره وسایلشو جمع میکنه.منو پاس میده به یکی دیگه از دوستاش.اون ازم میخواد ارتباطمو با کابل برقرار کنم و دوباره زنگ بزنم.دوباره که زنگ میزنم شیفت عوض شده و یک نفر جدید اومده.فوق‌العاده صبور و خوش‌اخلاقه.درک میکنه من از اصطلاحات فنی‌اش سر درنمیارم و سعی میکنه دقیق بهم توضیح بده چی کار کنم.تا ساعت 12:45 (5 دقیقه کم‌تر از 2ساعت) همه‌ی دستوراتی را که گفته انجام می‌دم.صدبار امتحان می‌کنیم.دیگه اون‌جا یه گروه تشکیل دادن و هرکی یه نظری میده و اون به من انتقال میده!کسی باورش نمیشه یه تغییر رمز ساده این مصیبتو درست کرده که 2 ساعته بابتش علافیم.آخرش ارتباط برقرار میشه ولی من نمی‌تونم هیچ صفحه ای رو باز کنم!!!بعد از 2ساعت دیگه داغون و عصبی‌ایم.ادامه اش را می‌ذاریم برای فرداااااااااا!به امید اینکه خودش خود به خود درست بشه

فردا تا ساعت 5 بعداز ظهر هنوز درست نشده!...دوباره زنگ میزنم.همون آقاییه که دفعه‌ی اول موقع تعویض شیفتش زنگ زده بودم و منو پاس داده بود به دوستش! از 5 تا 7:30 تلفن دستمه.راهی نیست که امتحان نکرده باشیم و عملیات ژانگولری نیست که اون از اون طرف تلفن انتظار نداشته باشه من انجام بدم!!!مثل شب قبل از اصطلاحات سر در نمیارم و لازم است همه چیز رو آروم و مرحله مرحله بهم بگه...اول چند دفعه‌ای میگه اجازه ندارن کار وایرلس انجام بدن اما فکر میکنم تهش دیگه این قضیه واسش تبدیل شده بود به یه مبارزه شخصی!من حس آدمی دارم که زنگ زده به اورژانس و از اون طرف انتظار داره بهش آرامش بدن و کمکش کنن تا مریضش نجات پیدا کنه و خداییش اون آقا هم واقعاً صبورانه و خوش‌برخورد رفتار میکنه...بعد از دو ساعت و نیم و امتحان کردن هزار راه دیگه واسه هیچ کدوممون اعصاب و توان نمونده.ولی اون با شوخی و خنده و سر به سر من گذاشتن از نگرانی‌ها وسردرگمی‌هام کم میکنه. آخرش با نصب دوباره وایرلس همه چی درست میشه!قبل از اینکه آخرین راه رو امتحان کنیم دیگه واقعاً کلافه است (هزار بار هم بهم تاکید کرده کار وایرلس همش هفت دقیقه است و نمی‌فهمه جداً مشکل کامپیوتر من چیه!) با ناامیدی میپرسه:شما طبقه چندمین؟ میگم:دوم. میگه: خب خوبه. اگه این راه هم جواب نداد تو از اون‌جا کامپیوترتو پرت کن پایین منم از این‌جا خودمو پرت می‌کنم...!

از وبلاگ تلخون

Labels:

Wednesday, August 18, 2010

ماهی و ماهیگیری

خیلی وقت پیش بود. من هنوز دانشجو بودم و طبق معمول یه سر و هزار سودا. سرم به کلی کار گرم بود و درس هام تلنبار بود برای شب امتحان. از اون طرف یه عدم اعتماد به نفس شدید هم اون روزها نسبت به هرچیزی که به کامپیوتر مربوط می شد داشتم
شب امتحان نزدیک بود و من باید برای درس شبیه سازی پروژه تحویل می دادم. باید یه برنامه ای می نوشتیم که مسئله رو در حالت های مختلف حل کنه. یادمه چند گزینه برای انتخاب نرم افزار داشتیم که من فقط پاسکال برام آشنا بود.
توی اون روزها غم امتحان ، خوب غم بزرگی بود هنوز و من یادم نیست کی و کجا، در جواب "چطوری" مازیار از درد امتحان ها و نخواندن ها و این پروزه لعنتی گفتم. باز یادم نیست دقیقن مازیار با چه جمله هایی گفت نگران نباش و کمک ات می کنم و بیا پنجشنبه که دانشگاه تعطیله قرار بذاریم دفتر مجله و سر و ته این پروژه رو هم بیاریم. کلی خوشحال شده بودم و پیش خودم فکر می کردم آخ جون پروژه حل شد، فکر می کردم حالا مازیار پنجشنبه یه پروژه آماده برام میاره و بهم توضیحات کافی برای شرکت در جلسه دفاع ای که استاد علم کرده بود رو میده و بعد تموم
پنجشنبه رفتم دانشگاه. دفتر مجله بودم که مازیار رسید. گفتم خوب بریم سراغ پروژه؟ گفت بریم. برو کامپیوتر رو روشن کن تا بیام.رفتم پشت کامپیوتر و شادمان منتظر مازیار شدم. اومد بالای سرم با یه سری کاغذ و گفت خوب شروع کنیم.هنوز شادمان نگاهش می کردم و سر تکون دادم. گفت خوب مسئله رو بنویس. متعجب نگاهش کردم و نوشتم. گفت خوب به نظرت چه جوری باید روی کاغذ حل اش کنیم؟
دیگه اثری از شادمانی در من نماند، باز من بودم و مسئله. هی گفتم مازیار اذیت نکن وقت نداریم بیا بشین زودتر تموم شه. مازیار زیر بار نرفت. یعنی می گفت من کمک ات می کنم خودت پروژه رو کامل انجام بدی و من مدام تکرار می کردم من نمی تونم وقت نداریم و ... خلاصه از من اصرار بود و از او انکار. بالاخره قبول کردم که زورم بهش نمی رسه و مجبورم فعلاً به شیوه او جلو برم تا باورش بشه نمیشه. گفتم باشه من تیکه روی کاغذ رو قبول دارم اما قسمت کامپیوتری اش واقعاً کار من نیست. گفت حالا بیا شروع کنیم.
شروع کردیم. روی کاغذ مسئله راحت تر بود و می شد یه چیزهایی نوشت. من می نوشتم و او ایراد می گرفت و باز من می نوشتم، تا بالاخره یه جایی گفت به نظر من درسته
منتظر بودم دیگه بشینه پشت کامپیوتر، باز گفت تو شروع کن. مسئله را تیکه تیکه کرد و من رو مجبور کرد برنامه هر تیکه رو روی کاغذ بنویسم و بعد روی کامپیوتر ببرم و چک کنم و باز... یادمه هوا هنوز تاریک نشده بود که پروژه تموم شد. حس عجیبی بود، احساس اعتماد به نفس بند زده شده و شادمانی و تشکر و دوستی و... واقعاً ماهیگیری یادم داده بود. اون هم به زور

راستی من اون روز دفاعیه دیدنی بودم. شاهکار بودم :) هنوز مرسی

نویسنده: شیدا

Labels:

Sunday, August 15, 2010

تشکر

چندین ماه بود که اینجا خاک می خورد. چند هفته پیش دوست عزیزی بهم گفت که باید دوباره راهش انداخت. که کار خوبی بوده. که حیف است. و من انگار که منتظر همین چند جمله بوده باشم دوباره انرژی گرفتم و دلم خوش شد که کسی هست که دلش تنگ اینجا شود.
خواستم حالا که حرف آدمهای خوب است یادی از این دوست بکنم، که خودش می داند که کیست، که به "آدمهای خوب شهر" جانی دوباره داد.
ممنونم دوست:)

Thursday, August 12, 2010

کافه چهار میز (چار میز)

مغازه ایست کوچک زیر پل حافظ تقریبا روبروی امیرکبیر. اسمش وصف حالش است. چهار میز دارد و هر کدام چهار صندلی دورش است. دو زن می گردانندش. هر دو جوانند، یکی ولی بزرگتر از آن یکی است. غذاهایشان گوشت ندارد. منو را روی تحته سیاهی با گچ می نویسند و کاغذی اش را هم می دهند دستت. یک انباری مانند طبقه بالا دارند که که ازش نردبانی می آید پایین توی مغازه. بعضی چیزهایی را که از قبل پخته اند تویش نگه می دارند. آشپزخانه شان همان جا ته مغازه 3 متری است. می توانی بایستی جلوی شیشه و خیره شوی به دختری که با مهارت عجیبی سس های ماکارانی را توی ماهیتابه درست می کند و آخر سر هم ماکارانی را می ریزد رویش. هر سوالی ازش کنی با لبخند جواب می دهد ولی نگاهش از روی ماهیتابه و چراغ گاز نمی چرخد. انگار که نخواهد دقتش به هم بخورد. هر دو لبخند به چهره دارند و باهات حال و احوال می کنند و یک جوری صاف و ساده و واقعیند که از همان لحظه اول فکر می کنی رفتی خانه دوستی مهمانی.
حیف که اسم هایشان را یادم نمی آید. ولی از دست ندهید این گوشه دنج خیابان حافظ را.

پی نوشت: یکی ازخوانندگان نوشته بود اسم کافه چارمیز است. من چون مطمئن نیستم هر دو را گذاشتم. ممنون از عماد

پی نوشت 2: یکی دیگر از خوانندگان نوشته که جایشان عوض شده و رفته اند آن طرف خیابان توی یک کوچه. مغازه را هم حالا دو مرد می گردانند. باز هم ممنون بابت اطلاعات

پی نوشت 3: باز هم با تشکر از یکی از خوانندگان، دو خانم اصل کاری که اسم یکیشان رضوان است هنوز هستند و دو آقا هم کمکشان می کنند. کافه هم توی کوچه منتهی به مدرسه البرز است.

Labels:

درخواست

دوستان عزیزی که اینجا را می خوانید، نوشته های این وبلاگ را آدمهایی مثل شما برای من می فرستند. شما هم دل دل نکنید و دست بکار شوید. خاطراتتان را برایم بفرستید که با هم اینجا را سر پا نگه داریم.
ممنون.

Wednesday, August 11, 2010

جوب آب و پیرزن

زن توی ماشین کنار خیابان نشسته بود و زل زده بود به پیاده رو. کمی جلوتر پیرزنی با روسری گلدار و موهای سفید عصا به دست از کنار خیابان داشت می آمد به سمت ماشین زن. نزدیکیهای ماشین که رسید آمد طرف جوب طوری که انگار می خواست از رویش رد شود. کمی جوب باریک را نگاه کرد و کمی بالا و پایین خیابان را. انگار که چشمش دنبال پل بود. که پیدا نکرد. همین موقع بود که زن پیاده شد :" مادر کمک می خواین؟" پیرزن لبخند زد.
با هم از روی جوب رد شدند. زن برگشت توی ماشین و صدای دعاهای بلند بلند پیرزن آرام آرام در خیابان محو شد.

Labels:

Sunday, August 01, 2010

سرباز مهربان

اردیبهشت 76 بود. من 16 سالم بود و حتی رای اولی هم نبودم. اماپروژه درس تاریخمان درباره انتخابات بود و با دوستم رفته بودیم امامزاده صالح که قبل از سخنرانی خاتمی با مردم مصاحبه کنیم. داشتیم با اولین نفر حرف می زدیم که گرفتنمان. توی آن اتاقک نیروی انتظامی که سر ورودی ایستگاه اتوبوس تجریش بود، یک آقای مسن لباس سبز ما دو دختر 16 ساله را نشاند و هی پرسید "با مجاهدین کار می کنین؟ با اسرائیل؟ با آمریکا؟"
من گیج و منگ می گفتم "پروژه درسی مدرسه اس" وتوی سادگی خودم فکر می کردم الان است که سوتفاهم برطرف شود. ولی نشد. مارا نشاندند توی یک ماشین پلیس و به سرباز راننده گفتند مستقیم ببردمان اطلاعات شمیرانات.
من گریه را شروع کرده بودم. ماشین که راه افتاد، به سرباز گفتم "خونه ما نزدیکه. می شه بریم در خونمون من به بابام بگم؟" سرباز از توی آینه نگاهی بهم انداخت و گفت :"باشه. ولی به کسی نگید ها....ناراحت نباش...چیزی نیست ایشالا..."
رسیدیم دم در خانه. به ما گفت پیاده نشویم. رفت زنگ در خانه را زد و بابا که آمد دم در شروع کرد برایش توضیح دادن. تکه تکه هایی از حرفهایش را می شنیدم. گفت نگران نباشند. آدرس آنجا را داد. آخر هم به سمت ماشین که آمد، انگار که چیزی یادش رفته باشد تندی برگشت و بابا را صدا کرد و گفت :"آقا شناسنامه هاتونم بیارین. اگه دم دست باشه بهتره."
و ما راه افتادیم به سمت اطلاعات شمیرانات.
و من تمام مدتی که توی یک اتاق نشسته بودم جلوی آقای ریشو و قسم می خوردم که کاری به کار اسرائیل و مجاهدین ندارم، حواسم بود که بابا دارد می آید و سربازی هم هست همین نزدیکی ها که بهم گفته نگران نباشم. آخر سر همان شناسنامه ها را وثیقه گذاشتیم و اجازه دادند شب برگردیم خانه....

نویسنده: مریم

Labels: