خیلی وقت پیش بود. من هنوز دانشجو بودم و طبق معمول یه سر و هزار سودا. سرم به کلی کار گرم بود و درس هام تلنبار بود برای شب امتحان. از اون طرف یه عدم اعتماد به نفس شدید هم اون روزها نسبت به هرچیزی که به کامپیوتر مربوط می شد داشتم
شب امتحان نزدیک بود و من باید برای درس شبیه سازی پروژه تحویل می دادم. باید یه برنامه ای می نوشتیم که مسئله رو در حالت های مختلف حل کنه. یادمه چند گزینه برای انتخاب نرم افزار داشتیم که من فقط پاسکال برام آشنا بود.
توی اون روزها غم امتحان ، خوب غم بزرگی بود هنوز و من یادم نیست کی و کجا، در جواب "چطوری" مازیار از درد امتحان ها و نخواندن ها و این پروزه لعنتی گفتم. باز یادم نیست دقیقن مازیار با چه جمله هایی گفت نگران نباش و کمک ات می کنم و بیا پنجشنبه که دانشگاه تعطیله قرار بذاریم دفتر مجله و سر و ته این پروژه رو هم بیاریم. کلی خوشحال شده بودم و پیش خودم فکر می کردم آخ جون پروژه حل شد، فکر می کردم حالا مازیار پنجشنبه یه پروژه آماده برام میاره و بهم توضیحات کافی برای شرکت در جلسه دفاع ای که استاد علم کرده بود رو میده و بعد تموم
پنجشنبه رفتم دانشگاه. دفتر مجله بودم که مازیار رسید. گفتم خوب بریم سراغ پروژه؟ گفت بریم. برو کامپیوتر رو روشن کن تا بیام.رفتم پشت کامپیوتر و شادمان منتظر مازیار شدم. اومد بالای سرم با یه سری کاغذ و گفت خوب شروع کنیم.هنوز شادمان نگاهش می کردم و سر تکون دادم. گفت خوب مسئله رو بنویس. متعجب نگاهش کردم و نوشتم. گفت خوب به نظرت چه جوری باید روی کاغذ حل اش کنیم؟
دیگه اثری از شادمانی در من نماند، باز من بودم و مسئله. هی گفتم مازیار اذیت نکن وقت نداریم بیا بشین زودتر تموم شه. مازیار زیر بار نرفت. یعنی می گفت من کمک ات می کنم خودت پروژه رو کامل انجام بدی و من مدام تکرار می کردم من نمی تونم وقت نداریم و ... خلاصه از من اصرار بود و از او انکار. بالاخره قبول کردم که زورم بهش نمی رسه و مجبورم فعلاً به شیوه او جلو برم تا باورش بشه نمیشه. گفتم باشه من تیکه روی کاغذ رو قبول دارم اما قسمت کامپیوتری اش واقعاً کار من نیست. گفت حالا بیا شروع کنیم.
شروع کردیم. روی کاغذ مسئله راحت تر بود و می شد یه چیزهایی نوشت. من می نوشتم و او ایراد می گرفت و باز من می نوشتم، تا بالاخره یه جایی گفت به نظر من درسته
منتظر بودم دیگه بشینه پشت کامپیوتر، باز گفت تو شروع کن. مسئله را تیکه تیکه کرد و من رو مجبور کرد برنامه هر تیکه رو روی کاغذ بنویسم و بعد روی کامپیوتر ببرم و چک کنم و باز... یادمه هوا هنوز تاریک نشده بود که پروژه تموم شد. حس عجیبی بود، احساس اعتماد به نفس بند زده شده و شادمانی و تشکر و دوستی و... واقعاً ماهیگیری یادم داده بود. اون هم به زور
راستی من اون روز دفاعیه دیدنی بودم. شاهکار بودم :) هنوز مرسی
نویسنده: شیدا
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر