درناهای رنگی و بچه های فروشنده
کاغذهایی که محض تبلیغات سر چهارراه، توی خیابان میدهند دستم نمی اندازم توی سطل.رهاشان نمیکنم توی
خیابان..میگذارمشان این کنارِ در ماشین..هر چند وقت به چند وقت درشان می آورم، درنا درست میکنم باهاشان.پشت فرمان ماشین درنا ردیف است رنگ رنگی،از کاغذهای تبلیغات..چند وقت پیش سرِ یکی از همین چهاراراه ها پسرک آمد آدامس بدهد پشت شیشه، شیشه را دادم پایین که بش بگویم به کارم نمیآید که گفت اونا چیه...با اشتیاق بچه طورِ خیلی خووبی توی نگاش به درناها. یک رنگی رنگی ش را دادم بش، پرسیدم خوشگله؟سر تکان داد که خودت درست کردی؟ذوق زده بود.ذوق زده شدم.دوستش هم آمد که چی داری. چند وقت بعدتر توی ترافیک سرو دختربچه آمد به هوای فروش دستمال هاش و تکرار داستان درناها..یکبار توی پمپ بنزین دادمان..تاحالا چهار پنج باری شده که درناهام را میدهم به بچه های پشت چراغ ها..بین ماشین ها.توی ماشین کناری..دلخوشی کوچکی شده برای من..دیدن همان برقِ کودکی توی چشمهاشان..حالا مینشینم با کلی ذوق دُرنا درست میکنم. حواسم هست ور رنگی کاغذ بیفتد بیرون چون دیده ام رنگیش را بیشتر دوس دارند....
دلم میخواست میشد همه ی بچه های دنیا را جمع کرد براشان درناهای رنگی هوا کرد..