آدمهای خوب شهر

Friday, May 27, 2011

درناهای رنگی و بچه های فروشنده

این را هم در گودر گردی هایم پیدا کردم. هر که هست دمش گرم:

کاغذهایی که محض تبلیغات سر چهارراه، توی خیابان می‏دهند دستم نمی‏ اندازم توی سطل.رهاشان نمی‏کنم توی
خیابان..می‏گذارمشان این کنارِ در ماشین..هر چند وقت به چند وقت درشان می ‏آورم، درنا درست میکنم باهاشان.پشت فرمان ماشین درنا ردیف است رنگ رنگی،از کاغذهای تبلیغات..چند وقت پیش سرِ یکی از همین چهاراراه ها پسرک آمد آدامس بدهد پشت شیشه، شیشه را دادم پایین که بش بگویم به کارم نمی‏آید که گفت اونا چیه...با اشتیاق بچه طورِ خیلی خووبی توی نگاش به درناها. یک رنگی رنگی ش را دادم بش، پرسیدم خوشگله؟سر تکان داد که خودت درست کردی؟ذوق زده بود.ذوق زده شدم.دوستش هم آمد که چی داری. چند وقت بعدتر توی ترافیک سرو دختر‏بچه آمد به هوای فروش دستمال‏ هاش و تکرار داستان درناها..یکبار توی پمپ‏ بنزین دادمان..تاحالا چهار پنج باری شده که درناهام را میدهم به بچه های پشت چراغ ها..بین ماشین ها.توی ماشین کناری..دلخوشی کوچکی‏ شده برای من..دیدن همان برقِ کودکی توی چشم‏هاشان..حالا می‏نشینم با کلی ذوق دُرنا درست می‏کنم. حواسم هست ور رنگی کاغذ بیفتد بیرون چون دیده ‏ام رنگیش را بیشتر دوس دارند....
دلم می‏خواست میشد همه ی بچه های دنیا را جمع کرد براشان درناهای رنگی هوا کرد..

Wednesday, May 25, 2011

مظنون صبور!

تو ايستگاه بي آر تي يه آقايي با سرعت پياده شد و گفت آقايون شما ديديد اين آقا قبل از من پياده بشه و يه بنده خدا رو نشون داد. همه گفتن آره. بعد اين بنده خدا شروع كرد داد و بيداد كه آي دزد! عمراً اگه بذارم بري و از اين‌جور حرفا. مظنون بيچاره همين‌جور هاج و واج نگاه مي‌كرد. مال‌باخته بد و بيراه مي‌گفت و داد و بيداد مي‌كرد كه من مي‌گردمت و پولم رو ازت مي‌گيرم و از اين صحبتا. مظنون سريع كتش رو در آورد داد دست مالباخته گفت بگرد. تقريباً همه شك كرده بودن به مظنون. فكر مي‌كردن داره ادا در مياره. مالباخته جيب‌هاي كت رو گشت و بازم بد و بيراه مي‌گفت. بعد رفت سراغ جيب‌هاي شلوار و جيب پيراهن مظنون بيچاره. مظنون خودش جيبش رو مي‌آورد جلو تا مالباخته بگرده. آروم به من گفت اين الان منو بگرده بهتر از اينه كه شك تو دلش باقي بمونه. يه روز منو اونور خيابون ببينه فكر كنه من دزدم. يه نگاهي به قد و قواره مظنون كردم ديدم خداييش از حيث نيرو چند تا سر و گردن از مالباخته تواناتره. صرفا براي اينكه شرايط اونو درك ميكنه چيزي نميگه. مالباخته حتي نكرد يه معذرت‌خواهي بكنه. من شخصا از اين همه طمأنينه، سعه صدر و خويشتن‌داري مظنون كب كرده بودم. تسلط عجيب و غريبي به رفتارش داشت. خيلي خوب بود.

نویسنده: aem

Labels:

Saturday, May 21, 2011

بنیاد حکمت اسلامی صدرا

می خواستم برم بنیاد حکمت اسلامی صدرا که چند تا از کتابهای ملاصدرا رو برای یکی از دوستان بخرم. صبح از توی وبسایت موسسه شماره تلفنشون رو پیدا کردم. آقایی که گوشی رو برداشت بهم گفت که کتابها رو داره و اگه می خوام برم بگیرم دم در اسم اونو بگم که راهم بدن. بگذریم که وقتی رسیدم فهمیدم دفتر مرکزی مفصل تر از این حرفهاست و قرار نیست کسی بره اونجا کتاب تکی بخره.
از نگهبان دم در مجتمع گرفته تا آقایی که سوار ماشینم شد و تا دم ساختمان باهام آمد، تا نگهبان دم درساختمان  بنیاد و آقای پیرهادی که بردم به کتابفروشی و آقای کتابفروش که خودش گفت کتابها رو ورق بزنم که مشکلی نداشته باشد آنقدر همه مهربان و کار راه بنداز بودند که حسابی کیف کردم.
خلاصه که دست همه شان درد نکند.

Labels:

جریمه لذت بخش!!!!

صبح سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت رسالت. وقتی رسیدم روبروی جایی که می خواستم برم، دیدم که بنده این طرف بزرگراهم و مجموعه آن طرف. پیچیدم توی قنبرزاده که دیدم دو پلیس جوان بهم اشاره کردند بزن کنار. کلا این طرح زوج و فرد رو یادم رفته بود. ایستادم و گفتم من قرار نبود بپیچ این تو چون می خواستم برم اون ور رسالت. آقای پلیس هم با لبخند گفت:"رسالت خودش تو طرحه!"
منم گفتم ببخشید و گواهینامه رو دادم بهش. قبل اینکه جریمه رو بنویسه پرسد :"حالا کجا می خوای بری؟" بهش گفتم. برام توضیح داد که چه جوری می تونم دور بزنم و بندازم اون سمت رسالت. وقتی داشت جریمه رو می نوشت هم یه کمی با هم حرف زدیم که "کتاب ملاصدرا به چه در د می خوره (می خواستم برم کتاب ملاصدرا بخرم!) و کجا درس می خونم و از این چیزا. آخرش جریمه و گواهینامه رو که بهم داد پرسید : "فهمیدی از کجا بری؟
گفتم آره.
گفت:" پس برو... ببخشیدا!"
گفتم "ای بابا..شما ببخشید!"
و راه افتادم. با خوشحالی!

Labels:

Thursday, May 19, 2011

دوست و بستنی

مرداد ماه بود و هوا هم بسیار گرم و آزار دهنده. ساعت حوالی سه بعد از ظهر بود. داشتیم به سمت خونه می رفتیم. روبروی پست خونه چهارراه لشگر لبنیاتی معروفی بود که بستنی های خوبی داشت. بستنی خریدیم و داشتیم می خوردیم که دوستمون رفت و یک بستنی دیگه خرید و رفت اون طرف خیابون. یک کارگر داشت با مته برقی دیوار بتنی رو تخریب می کرد و عرق از سر و صورتش می ریخت کف زمین. دوستمون زد به شونه اش و بستنی رو داد بهش و برگشت اومد پیش ما. حتی یک کلمه هم بین اونها رد و بدل نشد. خوشمزه ترین بستنی عمرم رو همون روز خوردم...
نویسنده: یک دوست

Labels:

Monday, May 16, 2011

عابر پیاده

توی سر بالایی که پیچیدم داشت آرام آرام با کیسه های میوه توی دستش می رفت. کنارش ایستادم و از پنجره صدایش کردم :"خانم بفرمایید تا یه جایی برسونمتون."
زن نگاهی بهم کرد، اول لبخند زد و سرش را تا نیمه تکان داد که یعنی نه، بعد سربالایی را نگاه کرد و خندید و در حالیکه در ماشین را باز می کرد گفت دستت در نکنه.
سرم را چرخاندم که کنارم را نگاه کنم و راه بیفتم که دیدم زنی آن طرف خیابان برایم دست تکان می دهد. نگاهش که کردم با نگاهی که مهربانی ازش می بارید لبخندی زد و گفت :" خدا عمرت بده."
خوبی این آدم، که برای کاری که هیچ خیری به خودش  نرسانده بود از من تشکر می کرد چنان شادم کرد که تا برسم خانه لبخند از روی لبم نمی رفت.

Labels:

Saturday, May 14, 2011

مسافر منصف

زن سوار که شد قیافه اش اخمو و خسته بود. چند دقیقه که گذشت رو به راننده گفت:" شما تمام روز تو این شلوغی دیوانه نمی شی؟ ما که فقط گاهی سوار می شیم و پیاده می شیم داغونیم."
راننده که مرد جوان انگار خجالتی بود لبخند زد و سرش را تکان داد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. من هم توی دلم غری به زن زدم که حالا چرا توی تاکسی غر می زنی به جای اینکه خنده رو باشی که خستگی طرف در برود!
 زن وقتی خواست پیاده شود پرسید "چقدر تقدیم کنم؟"
راننده جوان گفت 500 تومن.
زن کمی مکث کرد و گفت:" کم نمی گیری؟ 500 تومن تا میدونه. از اونجا تا اینجا هم می شه 200. روهم می شه 700."
پول را به راننده داد و پیاده شد. راننده که معلوم بود شوکه شده گفت :"دست شما درد نکنه" و بعد از چند ثانیه مکث راه افتاد.
و من به این فکرکردم که چه اجباری هست بیخود درباره آدمها قضاوت کنم؟

Labels:

Friday, May 13, 2011

مهربانی جوان افغان

ماجرا برمیگردد به حدود 20 سال پیش. مادرم برای پادرد پیش دکتر ارتوپد رفته بود و در اتاق انتظار منتظر بود. یک جوان افغان که دستش شکسته و گچ گرفته بود هم منتظر نوبتش بود. مطلب شلوغ بود و آقای منشی دکتر که فرصت نفس کشیدن نداشت با خستگی رو کرد به جوان افغان و پرسید: "سیگار داری؟" جوان جواب داد نه سیگار نمیکشم. پس از چند دقیقه جوان از مطب بیرون رفت و با یک پاکت سیگار برگشت. منشی با تعجب نگاهش کرد!!! در حالی که سیگار را  به منشی میداد گفت: "شما سرتان شلوغ است من برایتان خریدم"
 
نویسنده: ندا

Labels: