آدمهای خوب شهر

Tuesday, August 30, 2011

افطار در ترافیک!


ماه رمضون پارسال. يادگار، پائين‌تر از آزادي. ساخت‌وساز بود و راه باريک شده بود و ترافيک شديد. ما که ولو شده بود تو ماشين، جونمون رفته بود و احساس مي‌کرديم خونه به مغزه نمي‌رسه ديگه. اذونم داده بودن و آدم بيشتر مي‌سوخت!

يکهو يه خانومي از يکي از خونه‌هاي همون خيابون اومد بيرون. با يه سيني پر از کاسه‌هاي يه‌بارمصرف آش. هر ماشين يه کاسه.

آفرين به اون حواس بامعرفتت که جمع همه‌چي هست. هروقت از اونجا رد مي‌شم يادت مي‌کنم.

نویسنده: زهرا قدیانی (وبلاگ چشم و چراغ)

Labels:

Sunday, August 28, 2011

راننده و کیف پول گمشده

سر سی ‌متری جی سوار تاکسی یه پیرمرد شدم برای میدون جمهوری، نزدیکای میدون یادم افتاد دیشب که رفتم دم در خونه تا با یه پیک موتوری تصفیه حساب کنم، بعدش کیف پولم رو می‌ذارم رو میز تحریر و یادم رفته بذارمش تو جیب شلوارم، الانم پول همرام نیست. با خودم گفتم بخشکی شانس کارتای اعتباری‌م همه تو کیف پولم هستن، تازه اگرم همرام کارت داشتم این راننده‌ها اعصاب معصاب ندارن که منتظر بمونن. ببین اول صبحی چه گیری کردیما.
خدا رو شکر همة مسافرا میدون که رسیدیم پیاده شدن. گفتم آقا ببخشید شما دربست میرید. گفت بله کجا برم. گفتم همین مسیر رو برگردید لطفاً. داشت دور میزد که برگرده، ضلع شمال غربی میدون زد کنار گفت: ببخشید یه سؤال بپرسم؟ گفتم بفرمایید. گفت: شما احیاناً کیف پولتون رو جا نذاشتید منزل. یه خنده ریز کردم گفتم آره جا گذاشتم. یه لبخند خوشگل زد، گفت پسرم نمی‌خواد برا کرایه برگردی خونه، برو به کارت برس. گفتم: پدرجان این‌طوری که نمیشه، از خجالت می‌میرم. گفت: صدبار تا حالا برا خودم پیش اومده، بی‌خیال، برو خدا پشت و پناهت.
تو جیب شلوارم گشتم، 300 تومن پول خرد همرام بود، گفتم پس این رو بگیرید، بقیه‌ش رو از طرف شما می‌دم به یه نیازمند، حلال کنید ما رو. پول رو گرفت گفت: اصلاً کرایه‌ت همین 300 تومن میشه، یعنی اصلاً نخواست منت سرم بذاره.
بعضی آدمای خوب به آدم انگیزه زندگی میدن. خیلی خوبن

Labels:

Wednesday, August 17, 2011

خوب کار کردن در یک سیستم خراب!

روزای انتخاب واحد، همیشه از بدترین روزهای دانشگاه بود! رعایت پیش نیاز همنیاز، ظرفیت کم آزمایشگاه ها، تداخل درس ها و...
اما بچه های دانشکده ی فیزیک امیرکبیر یکی رو داشتن که حلال تمام مشکلات بود؛ کافی بود مشکلتو بهش بگه تا دو دقیقه بعد با یه نامه میومد، بیا درستش کردم :)
اگه اون نبود گمونم هممون یه دو سه ترمی به 4سال کارشناسیمون اضافه میشد
بهترین هارو برات میخوام که یه تنه جور تمام بی برنامگی هارو میکشیدی

نویسنده: الهه

Labels: ,

وقتی یک فاجعه‌ی بد، چند خاطره از آدم‌های خوب می‌شود


از هوای گرم تهران که کلافه شدیم؛ همین چند روز پیش بساطمون رو جمع کردیم و گفتیم بریم برسیم به یه شهری که از این هوا نجاتمون بده. رسیدیم به خلخال. شهری آذری زبان حوالی اردبیل.
 از لحظه‌ای که وارد شهر شدیم، برخوردایی که می‌دیدم؛ همه‌ش همین جمله‌ای تو ذهنم میمومد که سردر این وبلاگ نوشته: «آدم‌های خوب شهر».
تو شهر که می‌چرخیدی فقط کافی بود کمی هاج و واج باشی و مثلن کمی خسته اطرافت رو نگاه کنی یا با ماشینی که پلاکش غریبه آروم و گیج رانندگی کنی... به جای اینکه برخوردهای متداولی مثه بوق زدنای پیاپی بشنوی یا آدمایی ببینی که با نگاهشون می‌خوان آدمو بخورن و چشماشون داد می‌زنه می‌خوان با یه لحن خشمگینی سرت داد بزنن: «غریبی؟»... به جای همه‌ی اینا و این برخوردهای همیشگی، مردمی می‌دیدی که انگار منتظر کمک کردنن. سریع میومدن سراغ آدم و می‌پرسیدن چیزی لازم داریم یا کمکی می‌تونن بکنن یا نه!
ماشین ما تو همین شهر یکدفعه و قبل از رسیدن به جاده‌ی خروجی شهر، فرمون بُرید.
بعدِ بیرون اومدن از شوک و اینکه چه شانسی آوردیم که زنده موندیم؛ با امداد خودرو تماس گرفتیم. از تهران به ما زنگ زدن که نمی‌تونیم امدادخودروی مستقر تو خلخال رو پیدا کنیم و موبایلش خاموشه. راه افتادیم تو شهر برا پیدا کردن مکانیک. اینجا بود که دوباره «آدم‌های خوب شهر» یکی یکی پیداشون شد:
 رفتیم تو یه لوازم‌التحریری و آدرس مکانیک خواستیم. صاحب مغازه که آقای حاجتی نامی بود تا فارسی حرف زدن ما رو دید به جای آدرس دادن، تلفنش رو برداشت و به یه نفر زنگ زد که موبایلش خاموش بود و ازقضا همون مسئول امداخودرویی بود که تهران هم پیداش نکرده بود. بعد رفت و از مغازه‌های همسایه‌ش شماره‌ی خونه‌ی طرف رو پیدا کرد و زنگ زد اونجا. همه‌ی حرفاشون هم به ترکی بود و ما هیچی متوجه نشدیم تا بعد از چند دقیقه که ماشین امداد رسید و ماشین رو برداشت برد و ماشین بعد یک ساعت تعمیر شد.
همه‌ ی اینا خیلی سریع افتاد در حالی که ما فقط از یه لوازم‌التحریری پرسیدیم «مکانیکی کجاست؟»
نویسنده:   mk mk

Labels:

Tuesday, August 16, 2011

پاک کردن شیشه ماشین ها پشت چراغ قرمز با لنگ و شیشه شور!!!


طولانی‌ترین خیابان خاورمیانه اگرچه به دیدن شلوغی هرروزه‌اش، چنارهای رو به موت و جوی آبش، به بوقها و فریادها و به دیدن بچه‌های كار عادت كرده است، عصر پنجشنبه با حركت عده‌ای جوان ناشناس غافلگیر شد. خیابان ولیعصر، زیر پل پارك‌وی در عصر پنجشنبه تجربه نادری از سر گذراند. نظم موجود تغییر كرد. ۱۰۰ تا ۱۵۰ جوان با میانگین سنی ۲۰ سال با شیشه‌شور و دستمالهای یزدی، با لباسهایی مرتب به استقبال شیشه كثیف ماشین‌ها رفتند تا با مردمی از جنس خودشان درباره كودكان كار و خیابان حرف بزنند. پسران و دختران جوان دو ساعت در خیابان شیشه شستند، آدامس و فال فروختند و نتیجه دو ساعت تلاششان را به كودكانی بخشیدند كه پارك‌وی برای آنها حكم محل كارشان را دارد.

[...]
بچه‌هایی كه هر روز از چهارراه‌های پربركت خیابان ولیعصر كسب درآمد می‌كردند، در ساعات پایانی كار هرروزه‌شان با رقبایی مواجه شدند كه نه قیافه و لباسهایشان به كار كردن در چهارراه می‌خورد و نه برخوردشان با آنها، برخورد رقیبانه‌ای بود. آنها با صورت‌های خسته از ۱۲ ساعت كار در زیر تیغ آفتاب، گیج و گنگ به این رقیب‌های جوان نگاه می‌كردند و به كاسبی‌ای كه به حد كافی در گرما راكد است لعنت می‌فرستادند. زهرای هفت ساله با خودش می‌گفت: آفتاب و كولر ماشین‌ها كه شیشه‌ها را بالا نگه می‌دارد كم بود كه باید سر و كله این مزاحمها هم پیدا می‌شد.

از ساعت ۲۰ تا ۲۰:۳۰ به جمعیت عجیب شیشه‌شور به‌دست اضافه میشد. اما خبر خوب هنوز به بچه‌ها نرسیده بود. بچه‌ها كمكم در یك شور و مشورت صنفی كه با هم كردند متحد شدند تا بگویند: ما امروز كاسبی نكرده‌ایم. هوا گرم است و مردم حوصله ما را ندارند. تا دو ساعت دیگر هم باید برویم خانه. شما كار ما را كساد می‌كنید. معلوم هم هست كه این كاره نیستید.

جواب رقبا حكم مرخصی غیرمنتظره‌ای داشت: شما بروید دو ساعت استراحت كنید. ما هم هر چقدر پول بگیریم همه را بین شما تقسیم می‌كنیم.

بچه‌ها در شورای كوچكشان شاد از استراحت بعد از یك روز كار در كسادی خواهش كودكانه و تجاریشان را برای ادامه مذاكرات در كف خیابان گذاشتند: نمیشه هر هفته یه روز بیاین اینجا. یا اصلا پخش شید تو خیابونای دیگه. ما آدرس جاهایی رو كه بچه‌ها توش كار می‌كنن بهتون می‌دیم.

آسفالت خیابان داشت هرم داغ جذب كرده از روز را می‌فرستاد هوا. مردم آخرین تلاششان را می‌كردند تا خود را به سفره افطار برسانند. جوانان توانستند حدود ۴۰۰ هزار تومان پول جمع كنند. آنها این پول را بین بچه‌هایی كه حالا به تعدادشان اضافه شده بود پخش كردند.

شاید مردمی كه پنجشنبه از چهارراه پارك‌وی گذر كردند امروز دیگر كودكان كار را اعضای كوچك باندهای مخوف، لكه‌های زشت متحرك در خیابان، بچه‌های ربوده‌شده و اجیرشده و شخصیت اول هزار داستان جنایی و پلیسی نبینند. شاید شك كرده باشند كه این بچه‌ها واقعاً كودك‌اند و حقشان از كودكی روی آسفالت همه خیابانهای این شهر زیر پاهای همه ما له می‌شود. همین شك كوچك، برای آن جوانان یك عصر كار و این كودكان همیشه كار یك روزنه امید باز می‌كند.



نویسنده: الناز انصاری - روزنامه روزگار

Labels:

Monday, August 15, 2011

جبران خطای پلیس!

از وبلاگ  طامات:

امروز با دوستان دم افطار کلی ثواب بردیم و کار خیر کردیم.
خیابون جلفا یکی از خیابون های پر ترافیک تهران در ساعات آخر روز محسوب میشه. این خیابون از میدان کتابی شروع میشه و به پل سید خندان ختم میشه.
امروز دم افطار پایین این خیابون یک طرفه ، یعنی نزدیکای پل سید خندان کلی از این پلیس های کلاه کج وایساده بود و ماشین هایی که توش خانوم های آرایش کرده بودند رو می گرفتند جریمه می کردند. اگر هم با پسر بودند ماشین رو می خوابوندند. 
خیابون ترافیک بود و ماشین ها به کندی حرکت می کردند. 
ما به همراه دوستان خود در محل های مختلف این خیابان استقرار پیدا کردیم.
و هر ماشینی که دارای شرایط فوق بود رو مطلع می کردیم و قبل از رسیدن اونها به انتهای خیابون اونها رو از کوچه های اطراف فراری می دادیم.
به گزارش دوستان پلیس های محترم پایین خیابون فک کردن دیگه جامعه درست شده و هیچ مورد تخلفی مشاهده نمی شه. برای همین رفتن خونه هاشون. 

Labels:

Sunday, August 07, 2011

کمک به موقع دم افطار

دیروز کلاسم 15 دقیقه بعد افطار تموم شد و خب با وجود اینکه تو خیابون ماشین فراوون بود اما تاکسی گیرم نیومد. یه موتور سوار جوون اومد جلوم وایساد و گفت: آقا کجا میری برسونمت؟
تعارف کردم ولی بلافاصله سوار شدم.
از قضا هم منطقه ای در اومدیم و تا سر کوچه مون هم رسوندم و البته اجازه نداد کرایه ش رو حساب کنم

نویسنده: ناشناس

Labels:

Wednesday, August 03, 2011

فروشنده محترم

آدم خوب شهر فروشنده فروشگاه سجاد توی رضاست که هر وقتی باهاش حرف میزنی جوابت رو با کلی احترام و محبت میده. وقتی میری سر ظهر ماه رمضونی خوردنی بخری چپ چپ نگات نمیکنه

نویسنده: مهدی 

Labels:

Tuesday, August 02, 2011

مامور پلیس مودب:)

آدم خوب شهر مامور دفتر پلیس بعلاوه ده بلوار سازمان آب مشهده که امروز وقتی تو صف بودم تا نوبت من بشه و مدارک منو وارد سیستم کنه، اینترنتش که قطع شد با وجود اینکه هی همکارش بلند برای همه توضیح می داد که ببخشید سیستم ها قطعه و من هم خب اصلا عجله نداشتم و درک کردم و ناراحت نبودم اما آخرش که کارم تموم شد و مدارکمو تحویل داد باز گفت ببخشید معطل شدید مشکل از سیستمها بود

نویسنده: ناشناس

Labels: ,

Monday, August 01, 2011

موبایل و دوست بدبین!

امشب با دوستم رفتیم پارک قدم بزنیم. تازه یه گوشی سونی اریکسون اکسپریا خریده. یه جا نشستیم و بعد ادامه دادیم به قدم زدن. موبایل رو از جیبم در آوردم که ساعت رو نگاه کنم یهو گفت: وای موبایلم رو رو صندلی جا گذاشتم. دوید به سمت جایی که بودیم ولی موبایل نبود. هی می گفت بردن دیگه تموم شد. با گوشی خودم زنگ زدم بهش دو سه بار زنگ زدیم کسی جواب نداد. گفت فایده نداره. گفتم چرا نمی گی طرف آدم ساده ایه نمی دونه چجوری جواب بده؟ اگه حرفه ای بود که اول سیم کارت رو در میاورد. بار چهارم یه پسری برداشت و گفت آره پیداش کردم گفتم ور دارم بالاخره صاحبش پیداش میشه گناه داره. قرار گذاشت باهامون یه جایی و رفتیم. زنگ زد که آره فلان گوشه خیابونم. دوستم اشتباه فهمید رفت یه جای دیگه بعد گفت نیستن دیدی؟ سر کاریم. بهش زنگ زد فهمید اون سمت دیگه منظورش بوده. رفتیم و دیدیم دو تا جوون تو یه پراید نقره ای بودن. گوشی رو برگردوند و هرچی گفتیم یه مژدگانی یا شامی لااقل مهمون تون کنیم قبول نکردن.
و تو تمام این مدت داشتم فکر می کردم که میشه این دوستم هم یکی از آدمهای خوب شهر رو ببینه؟

نویسنده: ناشناس

Labels: