آدمهای خوب شهر

Wednesday, June 29, 2011

راننده با صفا

تو مسیر انقلاب- امیر آباد- انرژی اتمی
یه تاکسی هست که راننده اش دل سبزی داره و این شادابی رو به ماشینش هم منتقل کرده. سوار که بشین از داشبورد جلو تا سقف و فاصله پشت شیشه عقب و حتی جای دنده پر سبزه و گل و گیاه مصنوعی با یک تزیین قشنگه که ضمیمه اش یه موسیقی دلنشین از صدای آبشار و صورت خنده روی راننده است که درباره علت کارش وتوضیح می ده و دفتر یادداشتش رو که مسافرینش براش کامنت گذاشتن نشون میده
اونم خیلی لذت بخشه

نویسنده: ا. محرابی نژاد

Labels:

راننده کتاب فروش

امروز سوار یه تاکسی شدم. . راننده مرد جوانی بود که کنار مسافر کشی -کتاب هم می فروخت. . هر جایی که می شد -روی داشبورد-زیر دنده و خلاصه هر جایی که فکرش رو بکنید قفسه کوچک زده بود و توش کتاب کذاشته بود.وبا خوش رویی در مورد هر کتاب که برمی داشتی توضیح می داد.توی هیچ سفر درون شهری اینقدر به من خوش نگذشته بود!.

نویسنده: زرافشان

Labels:

بیمار سرحال

و بیمارستان، یه آقای مهربون که فرداش یه عمل سخت میکرد، همش به من و دو نفر دیگه که حالمون خوب نبود کمک میداد! هی پرستارا رو صدا می زد و هوامونو داشت!
فرداش که اونم عمل کرد شدیم چهار تا داغون رو تخت افتاده!:)))

نویسنده: نیما تبریزی

Labels:

Monday, June 27, 2011

صف درمانگاه

ایام فاطمیه افتاده بود مرداد و شهریور و گرمای مشهد آن سال غیر قابل تحمل بود.مشکی پوشیدنمان هم مزید بر علت شده بود . حرم بودیم هنوز مانده بود به غروب .جواد چند باری خون دماغ شد,پشت سر هم و دفعه آخر فشارش افتاد.کول اش کردم و راه افتادم دنبال  درمانگاه.چهارده-پانزده سالم بود و جواد سه سال کوچکتر و مریض و نحیف.سخت نبود کول کردنش.صدای اذان می آمد که رسیدیم به درمانگاه. شلوغ بود و من هم شدیدا خجالتی, تا  بپرسم دکتر هست و چقدر باید بابت ویزیت بدهم چند نفری آمدند و شماره گرفتند .رفتیم ونشستیم تا نوبتمان بشود.خانم جوانی که بچه اش را آورده بود وقتی حال جواد را دید واسطه شد واز باقی مریض ها خواهش کرد که ما را بدون نوبت بفرستند داخل.همین اتفاق در داروخانه هم افتاد و آنجا هم با خواهش و تمنا  داروها را بدون نوبت برایمان گرفت.فکر کنم ده سالی گذشته باشد از آن روز , خدا خیرش بدهد, نشده مشهد بروم و یادش نکنم.

نویسنده: ق. آرماوی

Labels:

Sunday, June 26, 2011

مسافر مهربان:)


یه روز صب تو تاکسی نه من پولِ خورد داشتم،نه آقای راننده...و یکی از خانومهای خوبِ شهر داوطلبانه کرایه تاکسیمو دادند!!!

نویسنده: اندیشه غفرانی

Labels:

"آدمهای خوب شهر" روی فیس بوک

سوال یکی از خوانندگان خوب وبلاگ باعث شد من به فکر بیافتم که صفحه ای برای وبلاگ روی فیس بوک درست کنم.
همین الان این کار رو کردم و یه تعدادی از نوشته های اخیر رو روی صفحه
 گذاشتم.
اسم صفحه هم هست "آدمهای خوب شهر".
با تشکر از آقا یا خانم کوزه بابت سوال/پیشنهادشون:)

Monday, June 20, 2011

استاد و منشی مهربان

نظریه‌های جامعه‌شناسی که درس اصلی‌مونه، من چون تغییررشته‌ای هستم دو واحد مبانی نظریه‌های جامعه‌شناسی هم باید با بچه‌های لیسانس بگذرونم. نظریه‌های جامعه شناسی خودمون امتحان پایان‌ترم نداره و همین باعث شد تاریخ امتحان این دو تا درسُ اشتباه کنم و سر امتحان مبانی نروم! عصری دیدم منشی گروه‌مون زنگ زده که خانوم چرا نیومدی امتحان بدی؟ منم سرخوشانه برگشتم میگم خب امتحان نداشتیم که! وقتی منشی گروه حقیقت ماجرا رو تعریف کرد آه از نهادم برخاست که واااای حالا چی کار کنم؟ کی می‌خواد این واحدُ دوباره بگیره؟
منشی گروه گفت وایسا من فردا با استادتون صحبت می‌کنم که ازت جدا امتحان بگیره. فرداش ساعت هشت و نیم صبح (ینی اول وقت پیگیر کار من شده بوده) زنگ زد که من کلی اصرار کردم و استاد قبول کرده و بیا این شماره استاد، ینی یک حرکت کاملاً مادرانه. این شد که با استاد هماهنگی کردم و امروز رفتم محل کار استاد و امتحانه رو دادم و قالش کنده شد.
حالا نمی‌دونم این کار کی بود. منشی گروه، خانوم رضوی که انقدر پیگیر کارم بوده یا خود استاد، دکتر نصرتی‌نژاد، دیده من نیومدم به منشی گفته برو به این بچه بگو من به استاد اصرار کردم که یه بار دیگه ازت امتحان بگیره. در هر صورت آخیـــــــــــش.. خدا به دوتاشون خیر زیاد بده.
 
نویسنده: زهرا قدیانی

Labels: ,

Thursday, June 16, 2011

ساعت فروش جوان

هرچي التماس کردم آبجي کوچيکه براي خريد کادوي روز پدر کمک کنه قبول نکرد. فقط پيشنهاد خريد يه ساعت رو بهم داد. منم از خداوندگاران دادو ستدم، يعني اگه يه جنس 1000 تومني رو 3-2 هزار تومن بخرم يه موفقيت تو امر تجارت برام حساب ميشه. رفتم دم يه فروشگاه ساعت فروشي ديدم يه پسر 18-17 ساله توشه، گفتم صبر مي‌کنم باباش، دائيش، عموش، داداشش يا هرکي صاحاب مغازه هست بياد، کلا حوصله دادو ستد، همکاري، گفتمان و ... با آدماي زير 40 سال رو ندارم. اما ديدم يه ساعت بيشتر فرصت براي خريد و برگشت به خونه وقت ندارم. گفتم چاره‌اي نيست رفتم تو فروشگاه يه رنج ساعت از قيمت 15000 تومني تا 270 هزار تومني از ويترين درآوردم. به فروشنده ميگم ميدوني رفيق! اين ساعت‌هاي ارزونت چشم‌نواز و قشنگه، سنگينه، مردونه‌س؛ اگه براي خودم مي‌خواستم اين 16000 تومنيه چشممو گرفته. ولي مي‌خوام هديه بدم اين قيمت بالا‌ها هم به چشمم قشنگ نمياد، برا سن بالاها يه جوريه. البته من دربند قيمت و اين بحثا نيستم‌آ. ولي هديه‌س ديگه. آداب خودشو داره. بالاخره بعد از نيم‌ساعت گشت‌و گذار تو ويترين و در و ديوار فروشگاه گفتم برادر اون 85 تومنيه رو بده ببرم، اگه آقاجون خوشش اومد که هيچ اگر نه با خودشون ميايم عوض مي‌کنيم. پسره يه خنده ريز کرد و سريع ساعت رو گذاشت تو جعبه منم با 5 تومن تخفيف 80 تومن دادم بهش. دستگيره در رو که کشيدم پايين برم گفت برگرد. برگشتم اتيکت ساعت رو نشونم داد قيمتش 8500 تومن بود. با اتفاق‌آ و حرفايي که بينمون رد و بدل شده بود مبني بر اينکه آدم نباس عقلش به چشش باشه يه فضايي شده بود. حالا من هم يه سور درست‌درمون خوردم از اين جوون، هم از حرکت جوانمردانش پر از انرژي شدم، هم پروسة خريد دچار مشکل شده، يعني يه وضعي‌م الان.

نویسنده: ناشناس

Labels:

Sunday, June 05, 2011

چای صبح برای رفتگر

از گودر احسان:

امروز صبح ساعت 4 پاشدم که قرصامو بخورم
صدای جاروی رفتگر می اومد
شنیدم که یه آقایی اومد به رفتگر محلمون گفت
بیا تا این چایی رو بخوری من جارو میزنم
این آدما کمن، ولی هستن

فرستنده: نجوا

Labels:

Friday, June 03, 2011

این نوشته درباره هاله سحابی است

خیلی فکر کردم که این نوشته را اینجا بگذارم یا نه. که کسی فکر نکند سیاسی است. که جهت گیری نباشد. که و که و که..
ولی هر چه فکر میکنم، وجدانم اجازه نمی دهد همینطور بی اشاره  از این ماجرا بگذرم. این چند ساله خیلی وقتها آن فریادی را که اخلاق بهم حکم کرده نزده ام بخاطر "شرایط". این بار اما شوخی بردار نیست. این بار می دانم که هیچوقت خودم را نخواهم بخشید اگر بخاطر شرایط این دوران این ماجرا را هم بگذارم که بگذرد. روح و روان ما، وجدان ما، باید به یک چیزهایی حساس بماند. شرایط هر چه که باشد. یک اصول اخلاقی هست که هزینه فایده بردار نیست. برای من، ماجراهای این دو سه روز از این دسته است. از آن چیزهایی است که قیمت ندارد. و سکوت در مقابلش فروختن روح است به سیاهی که من هنوز باور دارم گذراست.
این نوشته، خاطرات پراکنده ژیلا بنی یعقوب است از هاله سحابی.
زنی که  بالاخره زندگیش را گذاشت پای اعتقادش به صلح.

"
یک -دوستی از من خواسته بود که به نیابت از او و به دلیل ارتباط و آشنایی ام با هاله، از او به عنوان مدافع حقوق زنان برای حضور در یک کنفرانس بین المللی دعوت کنم.شماره هاله را گرفتم و خیلی زود صدای مهربانش را از آن سوی خط شنیدم.موضوع را که برایش گفتم، خندید و گفت :از آن دوست تشکر کنید و بگویید من حتی پاسپورت ندارم.من فقط یکبار در زندگی ام به مکه رفته ام که آن هم پاسپورت خاص خودش را دارد...
پریدم توی حرفش:اصلا مساله ای نیست، فرصت دارید که درخواست پاسپورت کنید، الان خیلی هم سریع می دهند.
خندید و گفت :«نه، ژیلاجان!مساله این نیست...تا به حال حتی به مغزم هم خطور نکرده که به خارج سفر کنم.»
متعجب شدم:چرا؟دلیلش چیست؟
گفت :«آنقدر کار برای بهتر شدن زندگی مردم در همین ایران دارم که هیچ وقت فکر نکردم که به خارج سفر کنم.»
به خاطر قولی که به دوستم برای دعوت از او داده بود، اصرار کردم و اصرار .اما هیچ فایده ای نداشت، فقط می گفت :«همین جا در ایران، خیلی کار برای انجام دادن دارم.چرا باید به خارج سفر کنم؟»
دو-پس از حوادث انتخابات پراز مناقشه خرداد 88 در بند 209 اوین زندانی بودم، همان زمان که مردم روزها به تظاهرات اعتراضی می رفتند و شب ها اعتراض خود را از پشت بام خانه های شان فریاد می زدند.قرار مردم برای الله و اکبر گفتن اعتراضی ساعت ده شب بود....توی بند 209 بودیم و ساعت ده شب شد.صدای پرطنین الله و اکبر در بند پیچید.این چه کسی است که در بند امنیتی وزارت اطلاعات و در سلول، طبق قرار مردم درست راس ساعت ده شب تکبیر می گوید؟فردا زندانی جدیدی را به سلول ما آوردند که شب قبل با هاله سحابی هم سلول بود و برای ما گفت که او کسی نبوده جز هاله.... هاله الله اکبر می گفته و این حرکت آنچنان تاثیر و یا ترسی را در دل زندان بان ها انداخته بود که یکی از نگهبانان زن در سلول را باز کرده و هاله را بغل کرده و گفته بود:خانم، قربونت برم، ساکت شو، هم برای تو خیلی بد می شود و هم برای ما....
هاله در سلولش در بند 209 هم پیمان با مردم، راس ساعت ده شب الله اکبر می گفت، چقدر رشک برانگیز بود برای من این همه شجاعت و ایمانش.
دو- او زودتر از من از زندان آزاد شد و سال بعد دوباره به زندان افتاد. قبل از اینکه به زندان برود مدام به من و تعدادی دیگر از خانواده های زندانیان و شهدای جنبش سبز سرکشی می کرد، با مهربانی یک مادر که می خواست همه کم و کسری های فرزندانش را رفع و رجوع کند.چند روز مانده به نوروز 89 با گل و سبزه به دیدنم آمد برای هفت سین سال نو.حتی به فکر گل و سبزه هفت سین من نیز بود.
سه- نوروز امسال در زندان بود.یکی از روزهای نوروز کسی زنگ خانه ما را فشرد.در را که بازکردم نشناختمش .گفت که هاله از داخل زندان برایش پیام فرستاده که با گل و هدیه ای کوچک به دیدنم بیاید و بگوید :«ژیلا!مرا ببخش!که نتوانستم این نوروز و در نبود بهمن به دیدنت بیایم.»
چهار-خاطراتم از هاله و پدرش خیلی زیاد است.از قدیس سازی پس از مرگ همیشه دوری کرده ام اما من هرگز ندیدم که پدر و فرزند حتی در باره دشمنانشان نیز به درشتی و غیرمنصفانه سخن بگویند.هرگز صلح طلب تر و مسالمت جو تر از آنها ندیدم، آنقدر که هاله شب قبل از تشییع جنازه پدرش مدام می گفت که به جوانترها بگویید که به مراسم تشییع نیایند، جوانها زود احساساتی می شوند و خدای ناکرده ممکن است فضا ناخواسته متشنج شود.ما می خواهیم همه چیز آزام باشد.
پنج-چندین سال پیش، مهندس سحابی نزدیک یکسال بود که در سلول انفرادی محبوس بود و هیچ خبری از او نبود.می گفتند در زندان دچار حمله قلبی شده و باز هم به خانواده اجازه ملاقات و تلفن نمی دادند.هاله که پیگیر کارهای پدر بود، بعد از ماهها این در و آن در زدن، یک روز خودش را جلوی اتومبیل علیزاده رییس وقت دادگستری تهران انداخته بود تا شاید خبری از پدر بگیرد.
ماهها بعد وقتی پدر آزاد شد، داستان را که برایش تعریف کرد، مهندس سحابی گفته بود :«خود را جلوی ماشین انداختن یک حرکت خشونت آمیز و اشتباه است.»
شش-در تشییع جناره پدر، چند شاخه گل دردست داشت، درست مثل همه تظاهرات های پس از انتخابات که به پلیس های ضدشورش، شاخه های گل تقدیم می کرد در تشییع پدرش نیز به پلیس ها گل می داد.پوستر پدرش را روی سینه چسبانده بود.خیلی از مردم عکس های مهندس را در دست داشتند.پلیس ها و مامورهای لباس شخصی عکس ها را از دست مردم به زور می کشیدند و پاره می کردند.چقدر دیدن این صحنه باید برای هاله سخت بوده باشد، اما باز هم چیزی نگفت تا اینکه ماموری با فشار، عکس پدر را از روی سینه اش کشید،...و رفتارهای ناشایست دیگر... هاله بیهوش شد و بر زمین افتاد...و دیگر هرگز برنخاست...به همین سادگی!

Labels:

Thursday, June 02, 2011

نگهبان پیر صبر و مدارا و دخترش....

از گودر:

هاله سحابی در آخرین شب حیاتش در بیان خاطراتی از پدرش گفت: یادم می‌آید سال 78 كه كوی دانشگاه مورد حمله قرار گرفت و دانشجوها خیلی عصبانی بودند، بابا به جمع آنها رفت و در جمع آنها نشست و گفت كه بنشینید خواسته‌های‌تان را بنویسید و از اینجا بیرون نروید، چون می‌خواهند شما را بزنند. بچه‌ها عصبانی بودند و حتی هو كردند و گفتند سحابی كی تو را مامور كرده و پدرم جواب داد كه 50 سال تجربه‌ام مرا مامور كرده و آمده‌ام بگویم نگذارید خشم به شما غلبه كند.

نویسنده: ناشناس

Labels: