آدمهای خوب شهر

Monday, July 25, 2011

کیف پول گمشده

فکر کن وسط خیابون کیف دستی‌ت رو بالا و پایین کنی اما ببینی از کیف پول خبری نیست. یا گم شده یا دزد برده. به هرحال دو زار برای رفتن به خونه نداری! وقتی از پیدا کردنش ناامید میشی به هر زور و زحمت خودت رو می رسونی خونه و یه اپسیلون هم احتمال نمیدی یه روزی گم شده، پیدا شه.
4-5روز بعد، از حراست دانشگاه با من تماس گرفتند. اولش چندتا سکته مغزی و قلبی زدم وقتی فهمیدم اونی که پای تلفنه حراستیه. یعنی با من چه کار داره؟! تا اینکه گفت کیفتون پیدا شده و بیاید تحویل بگیرید. وقتی رفتم دانشگاه، شمارۀ خانومی که کیف رو تحویلشون داده بهم دادن. خیلی برام عجیب بود. چون کیفم میدون انقلاب گم شده بود و میدون المپیک به دستم رسید. زنگ زدم به اون شماره. یه خانومی برداشت و برام توضیح داد: قبل از دیدن کیفت به حضرت زهرا گفتم شرایط رو جوری فراهم کنید که بتونم به شما خدمت کنم. تا اینکه خوردم به پست کسی که کیفت رو پیدا کرده بود و نمی دونست باید باهاش چی کار کنه. وقتی کارت دانشجوییت رو از کیف درآوردم و دیدم اسمت فاطمه است، با خودم گفتم حالا وقتشه که به قولم عمل کنم. احساس کردم این کار مورد رضایت حضرت صدیقه طاهره است. برای همین گشتم دانشگاهتونو پیدا کردم و کیفت رو تحویل حراست دادم.
ایشالا که حضرت زهرا خیر ِدنیا و آخرت به ایشون بده.

نویسنده: ناشناس

Friday, July 22, 2011

شاگرد راننده

آدم خوب شهر شاگرد راننده ی سرویس دانشگاه بود که وقتی موقع جمع کردن کرایه ها من و دوستم از خستگی خوابمون برده بود، مثل بقیه صدامون نزده بود و بیدارمون نکرده بود...

نویسنده: ناشناس

Labels:

Tuesday, July 19, 2011

مردم خوب اصفهان

چند روز پیش بخاطر یک کاری مجبور شدم سفر کنم به شهر اصفهان. اینجا به طور خلاصه چند خاطره از آدمهای خوب اون شهر ذکر می کنم:
1. تو مسیر تهران- اصفهان که با اتوبوس داشتیم می رفتیم، کنار یک پمپ بنزین اتوبوس خاموش کرد و راننده هر کاری کرد، استارت نمی خورد. بی اینکه به کسی چیزی گفته باشه سریع دو تا راننده تریلی اومدن کنار ماشین و شروع کردن به صحبت و بعد در نهایت با باطری به باطری کردن ماشین رو روشن کردن.
تو همین حین یه اتوبوس مسافربری دیگه که اومده بود بنزین بزنه تا وارد شد، راننده و شوفرش اومدن سمت ماشین که ببینن چی شده و بعد که مطمئن شدن راننده تریلی ها کمک می کنند رفتن. یکی از مسافرا عجله داشت و اونو با خودشون بردن.
حالا بعضی از مسافرا با بالا نگه داشتن در موتور، کمک به جمع کردن وسایل بعد راه افتادن ماشین، و ... خیلی راننده رو هم شرمنده و هم خوشحال کردن. پسر شوفر یه صحنه اومد بعضی وسایل رو برداره بره سمت ماشین. بعد طی یه مسافت چند دقیقه ای بالاخره رسید به ماشین و یکی از مسافرها اومد گفت آقا جعبه ابزار و شلنگ های انتقال سوختت رو جاگذاشتی. طفلک خسته بود و یکم هم هول کرد. تا اومد برگرده بره بیاره شون دید یکی از مسافرها اونا رو جمع کرده و آورد.
2. تو خود شهر اصفهان وقتی رفتم از فرصت کمی که دارم برای تفریح استفاده کنم، از هر راننده و عابری که آدرس پرسیدم دقیق و قشنگ توضیح دادن. دو سه تا تاکسی وقتی گفتم پول خورده ندارم گفتن برو آقا قابلی نداره. هی اصرار می کردم خوب مثلا شما بجای دویست بیا این پونصد تومنی رو بگیر می گفتن نه آقا مهمون ما.
3. حتی یه مغازه دار حاشیه نقش جهان رفتم ازش آب معدنی بگیرم گفت ببخشید خورده ندارم. گفتم مسئله ای نیست باشه. گفت نه آقا شما مهمون ما. بنداز تو صندوق. گفتم نه باشه. اینجوری راحت ترم، اشکالی نداره. گفت نه این چه حرفیه اصلا من دلم می خواد این آب معدنی رو به شما پنجاه تومن بفروشم. برو آقا.

نویسنده: ناشناس

Labels: ,

Monday, July 18, 2011

همکار سریع السیر!

بالاخره بعد از کلی ادا و اطوار و ناز و غمزه و قر و قمیش، عرشیا خان تشریف آوردن دنیا. یه وضعیه تو خانواده که نپرس. مادر خانمی گاهی میشینه، پا میشه، گریه میکنه، میخنده، دستاشو میبره آسمون، اسفند دود میکنه، میگه شب تولد حضرت علی اکبر اسم بچه‌م باید بشه علی‌اکبر یا باید بشه مهدی. آبجی بزرگه غر میزنه، میگه آخه نوکرتم، زن و شوهر دوس دارن اسم بچه‌شون بذارن عرشیا، حالا شما بزن تو ذوق‌شون. خلاصه یه وضعی.
فردا سر کار داداش کوچه تماس گرفته میگه فلانی قند عسلم رو دارم می‌برم خونه، اول می‌برم ختنه‌ش کنم. کلی با هم گپ زدیم. نیم ساعت بعد آبجی کوچیکه تماس گرفته میگه بچه رو امروز می‌برن خونه، دیگه نمی‌تونی بری بیمارستان عیادت برو خونه‌شون. حالا منم یه وضعی‌ام . یه ملغمه‌ای از هیجان، خوشحالی، شنگول و اینا. عجله دارم برم اما یه عالمه کار روی سرم ریخته. با همکار محترم 3-2 روز پیش کنتاکت کردیم که چرا کاراشو درست و به موقع انجام نمیده. از دست هم دلخوریم. فکر می‌کردم حالا حالا ها روابط‌مون بهبود پیدا نکنه. متوجه وضع من شده. تند تند داره کاراش رو نشون میده که تمام و کمال انجام داده. کمی به خودم میام میبینم داره کارای منو هم انجام میده. هیجان من به اون هم سرایت کرده. گویا متوجه حالم شده. کارایی که تو این نیم ساعت انجام داده تو شرایط عادی تو یه هفته هم انجام نمی‌داد

نویسنده: ناشناس

Labels:

کارمند حراست دانشگاه

ممون این روزا عادت کردیم قبل از ورود به دانشگاه یک خانمی بیاد جلو و کارتمونو ببینه بعد کلی ارشادمون کنه برای رعایت حجاب، آخر سر هم رامون نده تو! یه بار خیلی کار مهمی داشتم و باید حتما میرفتم دانشگاه ولی بازم جلوی در تکرار اعصاب خوردی همیشگی... ولی ایندفعه وقتی فوریت کارمو توضیح دادم با یه صحنه مواجه شدم که هنوزم باورم نمیشه... دختری که مسئول حراست بود یهو پالتوشو درآورد داد بهم!! گفت اینو از روی پالتو خودت بپوش چون ممکنه حراست های توی دانشگاه هم به کوتاهی پالتوت گیر بدن؛ خواستی بری بیرون بهم برگردون!
پالتوی نسبتا گرونی بود و دادنش از طرف آدمی که توی طبقه ِ اقتصادی بالایی نبود قطعا کار بزرگی بود
خدا واقعا خیرش بده :)

نویسنده: الهه

Labels:

کیف پولهای گم شده

من دو بار کیف پولم رو گم کردم و هر دو بار هم خدا رو شکر کیفم به دست آدمای خوب شهر افتاد. اولین بار میدون هفت تیر: آقایی که کیف رو پیدا کرده بود و خانومش، اول از روی کارت کتابخونه زنگ می زنن به کتابخونه دانشگاه. بعد پیگیری می کنن و شماره خونه رو از رو پرونده پیدا می کنن که البته شماره خونه قدیمیمون بوده که من تو پرونده م عوض نکرده بودم و بعد شماره جدید رو میگیرن و این طوری من رو پیدا می کنن! بار دوم هم دم عید بود. یه آدم خوب کیف رو نزدیک خونه پیدا کرده بود. اما این بار از دفعه
قبل تجربه شده بود. شمارمو گذاشته بودم تو کیفم. :دی

نویسنده: مهرنوش

Labels:

Sunday, July 17, 2011

همشهری افغان

گوشی مامان گم شده بود. هممون تو نگرانی بودیم که یه نفر زنگ زد به خونه. مامان رفت دنبال گوشی و برگشت. تعریف کرد که یه کارگر افغان گوشی رو جلو در خونه پیدا کرده و زنگ زده. هرچی هم مامان اصرار کرده هیچی ازش قبول نکرده.

نویسنده: مهرنوش

Labels:

استاد خوب شهر


روزبه‌روز ارادتم نسبت به استاد جمعيت‌شناسي‌مان بيشتر مي‌شود، خانم دکتر کاوه. ديروز يک کار بردم پيشش، کلي ايراد گرفت و کلي برام توضيح داد و با يک بغل کتاب و منبع روانه‌ام کرد خانه که تصحيح کنم کارم را. حتي روش صحيح گرفتن منبع را هم يادم داد، کاري که خودم بايد بلد مي‌بودم!

الان که دارم کار را تصحيح مي‌کنم، يعني درواقع فقط چند مقاله به دانش چند ساعت پيشم اضافه شده، تازه مي‌فهمم کارم چقدر پرت بوده و چقدر يک استاد مي‌توانسته تحقيرآميز بهش نگاه کند. خودم با چند ساعت مطالعه بيشتر، الان کار قبلي‌م را به شکل چند برگه کار کاملاً احمقانه مي‌بينم!

اما دريغ از يک نگاه تحقيرآميز که اين زن به من و کارم کرده باشد! چقدر پرانرژي سوالاتم را جواب مي‌داد و چقدر مهربانانه ايراداتم را مي‌گرفت. انگار که حق داشته‌ام آن ايرادات را داشته باشم! خودم که مي‌دانم نداشته‌ام. تازه کلي هم باهام راه آمد و ددلاين را عقب برد. چقدر آرامش و امنيت داشتم پيشش.

نویسنده: زهرا قدیانی

Labels:

Saturday, July 16, 2011

نان تازه

یکی از کلاس های صبح دانشگاه تشکیل نشد و ما تصمیم گرفتیم توی یکی از قهوه خونه های اطراف دانشگاه صبحانه بخوریم. تجربه ی بودن توی اون محیط برای هممون تازگی داشت، برای همین هر کشف تازه ای رو با صدای بلند به بقیه اعلام می کردیم. مثل این که هرکس که می اومد تو ی قهوه خونه به همه سلام می کرد. حتی به ما : سلام خانوما!!! منتظر سفارشمون بودیم که من یک کشف جدید کردم: بچه ها! بعضی از مشتری ها نون تازه گرفتن... نونشونو با خودشون میارن!!! مورد مکشوف، آقایی بود که همون لحظه داشت سفارشش رو به صاحب قهوه خونه میداد که اتقافا جلوی ما بود... هنوز به میزی که می خواست پشتش بشینه نرسیده بود که برگشت و
 یه سوم نونشو گذاشت روی میز ما!!!! ....خیلی چسبید...توی تموم روزم بوی نون سنگک میومد

نویسنده: مهرنوش

Labels:

یک عالمه آدم خوب!

با یکی از دوستام قرار داشتم و باید خودم رو سریع بهش می رسوندم. صبح جمعه بود و سرکوچه تاکسی خیلی کم رد می شد. یه ماشین شخصی اومد طرفم. من هیچ وقت سوار شخصی نمی شم اما راننده خانوم بود و من هم خیلی عجله داشتم. برای همین پریدم تو ماشین. اول می خواستم تا یه مسیری رو برم اما دوستم زنگ زد برای همین از اون خانوم پرسیدم که اگه مسیرشون می خوره مسیر رو دربست می رم. ازش پرسیدم که کرایه چقدر می شه که آخر مسیر هیچ کدوم ناراضی نباشیم. گفت که کارش این نیست و نمی دونه. چیزایی رو که برام تعریف کرد براتون می نویسم.
گفت که چند وقت پیش دوستشون یه دختر خانومی رو تو مشهد بهشون معرفی می کنه که نیاز به عمل جراحی داشته اما امکان پرداخت هزینه ها رو نداشته. این میشه که تصمیم می گیرن به همراه دوستشون هزینه ی عمل رو فراهم کنن. می گفت که تا حالا یه بخشی رو جمع کردیم. برای بقیه اش مسافر کشی می کنم. ماشین هم مال دوست پسر دخترمه.
می گفت که به خیلیا برخوردیم. بعضیا که خیلی داشتن و بهشون اعتماد نکردن و اون بعضی های دیگه که...خودتون بخونین:
مثلا می گفت که یه خانوم مسنی که تنها تو این خونه هایی که یه حیاطه و چند تا خانواده با هم هستن زندگی می کنه. زندگیش با حقوق بازنشستگی شوهر مرحومش میگذره که 120 تومنه. ازم پرسید فکر می کنی چقدر کمک کرد؟... 100 تومن! یعنی برای کل ماهش فقط 20 تومن می موند. بهش گفتیم: مادر نمی تونی با این پول یه ماه رو بگذرونی! گفت: که نون خالی می خورم... این طوری می گذرونم که اون بتونه زندگی کنه!!! و می گفت که الانم داره با همون نون خالی می گذرونه... بعضی آدما چقدر بزرگن!
از یه پسر دانش جویی گفت که سوار ماشینش شده و بیشتر از کرایه اش داده.
از پزشکی که حاضر شده از حق خودش برای عمل چشم پوشی کنه.
خدا به همشون سلامتی، شادی و برکت بده.

نویسنده: مهرنوش

Labels:

Thursday, July 14, 2011

راننده خوب شهر ما

یک اسکناس دویست تومانی و یک سکه پنجاه تومانی می دهم به راننده اتوبوس ، سکه آنقدر ریز و کوچک است که کف دستش گم می شود. شرمم می شود معطل کنم برای گرفتن بیست و پنج تومان باقیمانده . سرم را می اندازم پایین و از اتوبوس دور می شوم . یکی از پشت سر صدایم می کند ، برمی گردم ، راننده است که از ماشین اش پیاده شده تا باقی پول مرا پس بدهد.
سکه بیست و پنج تومانی ای که کف دستم می گذارد ، بزرگتر از پنجاه تومانی کف دست خودش است . سر که بلند می کنم برای تشکر و چشمم که می افتد به چهره ی خسته و گرمازده اش ، تازه می فهمم چقدر انصاف او بزرگتر از شرم من است

نویسنده: پیر فرزانه

Labels:

Wednesday, July 13, 2011

شهردار خوب

آدم خوب شهر، شهردار خوب منطقه ماست که بلندگوهایی که به دستور مقامات (بالا) تو شهرداری نصب شده بود تا صبح و ظهر و عصر اذان بگه رو قطع کرد تا هم محلی هاش آسایش داشته باشند حتی اگه اسلام به خطر بیافته...

نویسنده: احسان

Labels:

Wednesday, July 06, 2011

مزاحم و آدمهای توی خیابان

یه کوچه ی باریک و خلوته. پسره با موتور قرمزش میاد جلو.. از اولین لحظه ای که دستشو رو تنم حس می کنم شروع می کنم به داد زدن و دنبالش دویدن. همینطور دارم با جیغ و گریه فحش می دم و تهدید می کنم و می گم "جرئت داری وایسا" و می دوم. پسره می رسه به ته کوچه که می خوره به یه خیابون اصلی. چند تا خانوم و آفا اونجا وایسادن. سر کوچه هم دفتر یه آژانسه. جیغ می زنم که "بگیرین اون آشغالو" . وقتی می رسم به ته کوچه دوتا از راننده آژانسا پریده ن تو ماشینشون و دنبال پسره رفتن. بی نفس اونجا وایسادم تا یارو رو برگردونن و زنگ بزنم به پلیس یا حداقل بزنم تو گوشش.  آقاهه می گه "کیفتو زده؟" می گم "کاش کیفمو زده بود" . آدمای اونجا تازه می فهمن چه خبر بوده. راننده ها یهو جدی می شن. سکوت. خانومه میاد پیشم که بهم مهربونی کنه. من منتظر اون راننده هام. برمی گردن. یکی شون داره شدیدآ معذرت می خواد .. "ببخشید خانوم.. به خدا همه ی سعیمو کردم. آیینه م هم شیکست. ولی انداخت تو ورود ممنوع، دیگه نشد برم دنبالش. " در حالی که دارم تشکر می کنم اون یکی می رسه. می گه "کیفشو زدن؟" اون آقایی که اونجا بود  براش یه توضیحی می ده  که نمی شنوم. راننده هه که می شنوه بر می گرده پیش من. دوباره سه ساعت معذرت خواهی. دیگه اونقدر آروم هستم که بتونم بهش لبخند بزنم و بگم "به هر حال ممنون که سعیتون رو کردین. خیلی لطف کردین.. مرسی.." 
آدم های سر کوچه حقیقتآ همه ی سعیشونو کردن.  بعد از آدمهای سرکوچه آروم تر بودم..

نویسنده: ناهید

Labels: