آدمهای خوب شهر

Thursday, November 30, 2006

تو میوه فروشی بودم و داشتم خرید می‌کردم. یه پیرزنی رو دیدم که داشت از جعبه‌ی میوه‌های کهنه و پلاسیده که میوه‌فروش یک گوشه‌ی مغازه‌اش، احتمالا برای دور ریختن، گذاشته بود میوه برمی‌داشت. بعد آمد پیش میوه‌فروش برای حساب کردن. میوه‌فروش قیمتی که برای اون میوه‌های خراب پیشنهاد کرد بیشتر از چیزی بود که اون پیرزن می‌تونست بپردازد. پیرزن میوه‌ها را همان‌جا گذاشت و رفت. لحظه‌ای گذشت. من به میوه‌فروش گفتم میوه‌ها را به پیرزن بدهد، هر چقدرش ماند من خودم می‌دهم. میوه‌فروش شاگردش را صدا زد و گفت برود دنبال پیرزن و برش گرداند. شاگرد مغازه رفت و بعد از یک دقیقه برگشت و گفت که نتوانست پیرزن را پیدا کند. پیرزن زودتر رفته بود.

از این اتفاق سال‌ها می‌گذرد و هر وقت به یادش می‌افتادم هزار افسوس می‌‌خورم که چرا آن قدر صبر کردم تا پیرزن برود. خودم را هرگز نمی‌بخش


نویسنده:
ناشناس

Labels:

Friday, November 24, 2006

فکر می کردن نابغه می شم. دلشون می خواست بشم. تابستون کلاس پنجم دبستان برام معلم خصوصی ریاضی گرفتن که به نابغه شدنم کمک کنن. یه آقایی گمونم 25-26 ساله (می دونین که بچه ها تو اون سن، سن بزرگترا رو تشخیص نمی دن و هر کی مدرسه نره حتما پیره!) تابستون وقت بازی بود و من اصلا حوصله توان یاد گرفتن نداشتم. حس می کردم هیچ وقت یادش نخواهم گرفت. بیچاره خیلی با من کلنجار می رفت که بفهمم جریان چیه و من هیچوقت حواسم بهش نبود (هنوزم بعد 14 سال همونجوریم. درگیر ریاضیات مهندسی و بی حواسی).


یه روز تا از در اومد تو گفت امروز می ریم اتاق تو رو ببینیم. من نمی دونم اتاق تو چه شکلیه. خیلی جا خوردم . گفتم باشه. تو اتاقم اول رفت به کتابخونه ام نگاه کرد و کتابارو که خوب زیرو رو کرد گفت "خب حالا یه کم حرف بزنیم؟" گفتم یا خدا حتما می خواد شکایت کنه از وضعیت درسیم که شروع کرد راجع به فلسفه رنگ و رنگ وسایل من و کتابایی که داشتم و آینده آدما حرف زدن. حتی بعضی از حرفاشو خوب نمی فهمیدم. تمام ساعت کلاس رو با هم حرف زدیم.


همیشه فکر می کنم آقای ایرج ایوانی (که همون سال رفت کانادا و دیگه هیچی ازش نشنیدم) اولین آدم بزرگی بود که با من مثل آدم بزرگا برخورد کرد. و می دونین که چه دنیاییه وقتی حس کنی مهمی و دیگران می تونن روی فهمت حساب کنن و باهات حرف بزنن، وقتی به زور 10 سال داری. به نظرم بهترین آدما همیشه دمهایی هستند که به چیزهایی که جدیت ندارن، معنا و جدیت می بخشن.


نویسنده:
ناشناس

Labels:

به نظر خودش کار مهمی نیست ولی خیلی ساله که این کارو می کنه. الان هم تنها دلیلی که داره تعریف می کنه به خاطر اینه که شاید بعضی ها به ذهنشون نرسه این کارو بکنن و فقط یه جور یادآوری یه
توی زمستون که هوا سرد می شه کارتن خوابها وضعشون بدتره. گاهی یه کاپشن یا یه جفت جوراب, یه پلیور کهنه یا یه پتو می تونه اونا رو نجات بده.

نویسنده:
ناشناس

Labels:

Monday, November 20, 2006

پلیس

پنج سال پیش - میدان تجریش
-------------------------

یک پیکان مسافرکش جلوی من ترمز نه چندان محکمی کرد و من بی حواس از پشت زدم به ماشین.
از شانس ما یک پلیس همون کنار وایساده بود.
پیاده که شدم معذرت خواهی کردم ولی قبل از اینکه راننده بهم برسه و حرفی بزنه پلیس دوید طرفم، رو به من بین من و راننده وایساد و آروم ولی عصبانی گفت :" چرا معذرت خواهی می کنی؟ هیچی دیگه نگو تا من بهت بگم"
راننده دعوا را شروع کرده بود پلیس گفت :" هر روز میای اینجا همین بساط و راه می ندازی. ماشینت هم که چیزی نشده. برو دعوای بیخود راه ننداز."

بعد هم رو کرد به من که :" زود سوار شو برو راهو بند نیاری."

Labels:

نمی دونم این هم می شه گذاشت به حساب خوبی آدمها یا نه، ولی چیزی که هست اینه که بعضی وقتا چیزایی که ما فکر می کنیم بدن، بد نیستن.



دوشنبه ها بعضی ها از جمله من تا چهار و نیم کلاس دارن. امروز هم یه سری بودیم که دم در منتظر وایستاده بودیم. اومده بودیم از مدرسه بیرون. نیم ساعت دیر شده بود و هنوز هیشکس نیمده بود دنبالمون. حتما ترافیک بود. آقایی که مسئول در مدرسه ست دائما بهمون می گفت بریم تو و ما غر می زدیم. همیشه بداخلاقه و من هم طبعا هیچ وقت ازش خوشم نمیومد. من هم کلی غر زدم . ما هی می گفتیم اگه بریم تو نمی فهمیم اومدن دنبالمون یا نه و اونها هم نمیان تو، اونهم می گفت که فلانی گفته همه باید برن تو و اولیا یا آژانس یا هر چی باید بیاد تو دنبال شما.

عصبانی بودم که چرا این آقا این همه سر ما داد می زنه. برای همین گفتم : خوب چرا انقدر بد اخلاقین؟!

بهم نیگاه کرد ولی هیچی نگفت. فقط همونطور که اعتراض می کرد رفت. وقتی رفت من اخم کردم و گفتم : چرا انقدر عصبانیه؟!

یکی از بچه ها نگام کرد و گفت : آخه مسئولیت هاش خیلیه. حق داره.



انگار یه آب سرد بریزن روی سرم. نمی شد گفت اسمش پشیمونی بود. خیلی بدتر.یه چیزی بود که آدم همیشه یادش می مونه که اینجوری برخورد نکنه با هیچکس و هیچ وقت و تو هیچ جا.

بعدش که اونها رفتن من با یه دختر سه ساله ای که اسمش رو نمی دونم دنبال بازی کردیم. دیدم همون آقا بهمون لبخند می زنه.

امروز هیچ وقت این یادم نمی ره. حرفی که دوستم زد و آدمی که فکر می کردم چه قدر بد اخلاقه.



نویسنده:
پانته آ

Sunday, November 19, 2006

عذر خواهی

می خواستم بابت سوت و کور بودن اینجا عذرخواهی کنم. من خودم که دیگه ایران نیستم که چیزی ببینم، شمایی که می خونید هم که یا حالشو ندارید یا چیزی ندارید بنویسید.
خلاصه که فعلا اینطوریه!
امیدوارم که درست بشه.

Monday, November 13, 2006

امین

فكر كنم خرداد ماه پارسال بود. براي گشتي چند روزه در استان آذربايجان همسفر گروه دانشجويي نا آشنايي! شده بودم. از كل گروه دو نفر رو مي شناختم. بخشي از برنامه سفر بالا رفتن از يه كوهي بود كه فكر كنم به غاري منتهي مي شد(اصلا يادم نيست اسمش چي بود، حافظه ام تعريفي نداره! فقط احساساتم رو مي تونم به خاطر بسپرم!). يه قسمت مسير سنگي بود و تقريبا عمودي!، كاملا براي من صعب العبور بود، دوست داشتم ادامه بدم اما اصلا نمي تونستم. وايستاده بودم و بالا رو نگاه مي كردم. فكر مي كردم كه امكان نداره بتونم بالاتر برم .همون موقع يكي از بچه هاي گروه كه بالاتر ايستاده بود، دستش رو به سمت من دراز كرد و پيشنهاد كرد كه كمكم كنه بالا برم. ترديد داشتم. مي ترسيدم كه بيفتم پايين. جرات نمي كردم بهش اعتماد كنم. به قدرت دست خودم هم اعتماد نداشتم. بالاخره تصميم گرفتم... دستم رو گرفت.

و دستم رو خيلي محكم گرفت.

اينقدر محكم كه مطمئن بودم يا منو مي كشه بالا يا خودش هم با من مي يفته پايين. حتي اگه من هم دستش رو ول مي كردم اون من رو رها نمي كرد. تما م ترس من تبديل به يه احساس آرامش مطبوع شد. اون ادم يه احساس امنيت در من ايجاد كرد نمي دونم چه جوري توضيح بدم ولي احساس كردم مي تونم بهش اعتماد كنم. مي دونين، حتي اگه من هم دستش رو ول مي كردم اون من رو رها نمي كرد. اين خيلي روم تاثير گذاشت. اين تجربه رو مي گم: اينكه بتوني به كسي بيشتر از خودت اعتماد كني.

اين ماجرا گذشت اما تو خاطر من موند. اولين فرصت بعدي كه ديدمش، پيشنهاد دادم كه مامانش بشم ( نمي تونستم پيشنهاد ديگه اي بهش بدم! چون يه شش هفت سالي از من كوچيكتر بود!!) بعدها بهم ثابت شد كه خيلي بيشتر از اوني كه فكر مي كردم خوب، مهربان، قابل اعتماد، دوست داشتني و بذارين يه بار ديگه هم بگم: "خوبه"‌. خلاصه الان من يه پسر 23 ساله دارم. نه نه 24 ساله! امروز 22آبان 85 ساعت 4 صبح، 23 سالش تموم شد و رفت تو 24 سال.

تولدت مبارك.


نویسنده:
ساحل

Labels:

Friday, November 10, 2006

مامان

دیشب دیر رسیدم خونه. خیلی خسته بودم، مثل چند شب گذشته مهمون داشتیم. دلم به حال مامانم سوخت. اما خیلی خسته تر از اون بودم که تعارف کنم تو ظرف ها کمکش کنم. مامان! چه طوری می تونی تنهایی اینقدر کار کنی. تازه شب هم که من از مهمونا عذرخواهی کردم و خوابیدم تو مجبور بودی تا دیر وقت پیش مهمونا بشینی....

ساعت هشت صبح بود که سراسیمه اومدی تو اتاق من. هنوز گیج خواب بودی (شبش سه چهار ساعت خوابیده بودی) گفتی: " پاشو عزیزم دیرت می شه". من هم غرغرکنان گفتم:"مامان! امروز پنج شنبه است داری منو صدا می کنی! امروز که نمی رم سر کار!" افسوست رو تو صدات احساس می کردم:"آخ ببخشید مامان جون بیدارت کردم." یه جوری آه کشیدی که انگار چه گناه کبیره ای مرتکب شدی . نیم ساعت بعد وقتی از جام بلند شدم و تو رختخواب تو، تو آغوش تو جا گرفتم، هنوز عذاب وجدان داشتی که منو زود بیدار کردی چون اولین چیزی که بهم گفتی این بود:"آجی(تو منو اینجوری صدا می کنی)! ببخشید که نذاشتم این روز تعطیلت رو راحت بخوابی..."


میشه من هم یه روز به خوبی مامانم بشم؟


نویسنده:
ساحل

Labels:

Thursday, November 09, 2006

بقالی کوچه ما

جلوی خونه ما یه بقالی بود. آقا رضا. از وقتی که من یادم میاد خودش و باباش اون مغازه رو داشتن.
من 11 سالم بود که این اتفاق افتاد. ناهید (خواهرم) دو سه روزی بود که تب داشت. اون روز صبح بردیمش حموم. تو هال نشسته بودیم و ناهید تو حوله پیچیده بود که یهو شروع کرد لرزیدن. رنگش کبود شد. تشنج کرده بود. ترتیب درست چیزایی که بعدش اتفاق افتاد یادم نیست. فقط یادمه که من و مامانم دو در داشتیم با گریه سوار تاکسی می شدیم که آقا رضا دوید طرفمون.
"پول ورداشتین؟"
مامانم یهو خشکش زد.
"نه..."
آقا رضا دوید تو مغازه و هر چی پول درشت داشت داد به ما.
...

Labels:

Wednesday, November 08, 2006

من خیلی آدم بدی ام !!!!

یه راننده سرویس داریم که خیلی بداخلاقه. یه روز بعدازظهر کلی از دستش عصبانی بودمو همش توی دلم بهش فحش می دادم که چرا صبح اونقدر دیر اومد دنبالم. بالاخره توی اون خیابون شلوغ پیداش کردمو دنبالش رفتم که اون جوری ماشینو پیدا کنمو سوار شم. همین جوری که دنبالش می رفتم دیدم که دیگه زیادی داره می ره بالا فحش دادنم بیشتر شده بود که این چرا این جوری می کنه آخه ؟!!! یهو دیدم که رفت جلو و جلو تا جایی که دیگه هیج ماشینی نبود اون وقت دستش رو کرد توی جیبشو یه اسکناس در آورد انداخت توی صندوق صدقات.
می خواستم همون جا بشینم زمینو از دست خودم گریه کنم


نویسنده:
حورا

پارک لاله - وسط چمن ها

نشسته بودیم روی چمنا. زیر یه درخت. یه خرده دورتر از ما پر بود از آدم. خانواده های مختلف و با بچه هایی که بازی می کردن و سفره هایی که پر بودن از خوراکی. خلاصه کلی شلوغ می کردن. ما هم یه جای دنج بودیم که دور از این صداها می تونستیم همه رو ببینیم. دو تا سرباز هم بودن که نشسته بودن با هم حرف می زدن ولی نه سفره داشتن, نه خوراکی.

یه کم گذشت. همینطوری که گوش می دادم به حرف مامان دیدم خیــــلی دورتر از اون دو تا سرباز یه خانم چادری با دو تا لیوان آب پرتقال پاشد و رفت پیش سربازها, خم شد و لیوانا رو با دقت گذاشت رو چمنا. یه طوری که یه وقت نیفتن. یه چیزی گفت و رفت. یهو مامان وسط همه ی حرفاش گفت "وای دیدی؟"

آخه اگه بدونین چه قدر سربازها با اون سرهای بی موشون خوشحال شدن و لبخند زدن.

نویسنده:
پانته آ

Labels:

Wednesday, November 01, 2006

دوست

یه دوستی دارم که موقع رانندگی، هر وقت ببینه یه چیز گنده ای افتاده وسط خیابون که آدم باید بخاطرش خط عوض کنه، می زنه کنار و می ره هلش می ده بیرون خیابون.

Labels:

درباره "یک پیشنهاد"!

سلام دوباره
من می خواستم بگم که من فهمیدم پیام منظورش چیه. و به این نتیجه رسیدم که راس می گه (درباره اینکه اینا نی تونه جزو حریم خصوصی باشه). دیگه پیشنهادی در این مورد نمی دم فقط خودم با در نظر گرفتن این موضوع تصمیم می گیرم تو هر مورد مشخصات بدم یا نه. شما هم که طبق معمول هر جوری که به نظرتون درسته بنویسین.
بازم مرسی از پیشنهاد های عماد و پیام.