آدمهای خوب شهر

Sunday, October 31, 2010

ولی دم مهربان!

شوهر عمه ام چند روز قبل از خانه خارج شد و برنگشت. از ماشین بیاده شده و به محل کار میرفته که موتور میزند بهش و چند ساعت بعد در بیمارستان تمام میکند
میان گریه و آه و ناله، نگرانی همسرش یعنی عمه ام این بود که جوانک راکب موتور شب را در زندان نماند و کارهای اداری رضایت دادن تمام شود تا جوانک برود خانه اش

نویسنده: احسان

Labels:

Saturday, October 30, 2010

آن روز سرد پاییزی - من - آن مرد

یک روز سرد اواخر پاییز بود. اولین برف، از ظهر شروع به باریدن کرده بود. خیابان‎ها گل و شل شده بود و ترافیک وحشتناک بود. جنون زودتر رسیدن به خانه در روان همه ریشه دوانده بود. بعد از ظهر بود و مدارس و اداره‎ها همه با هم آدم‎هایشان را تف کرده بودند توی خیابان‎ها و میدان‎ها. میدان ولیعصر زیر شلوغی و مه و سرما گم شده بود. ایستگاه خطی‎های تجریش چند کوچه بالاتر از میدان بود، اما صف آدم‎های منتظر تاکسی خطی تا میدان رسیده بود. آدم‎ها توی بارانی‎ها و کاپشن‎هایشان فرو رفته بودند و سعی می‎کردند هر میلی‎متر خالی بین خودشان تا نفر جلویی را سریع پر کنند. هر یک ربع یا 20 دقیقه یک بار یک تاکسی می‎آمد و صف اندکی (اندازه پنج نفر آدم مچاله شده) جلو می‎رفت.

من یک دختر دبیرستانی 15-16 ساله بودم. با روپوش خاکستری و مقنعه و کتانی‎هایی که تویش آب رفته بود و پاهای لاغری که می‎لرزید. آن قدر پول نداشتم که دربست بگیرم. حتی شاید اگر راننده تاکسی کرایه را صد تومان هم بیشتر می‎کرد دیگر پول تاکسی سوار شدن نداشتم. دیر شده بود. ساعت از 5 گذشته بود؛ یعنی دو ساعت بود که مدرسه تعطیل شده بود و من هنوز میدان ولیعصر بودم. موبایل هم در کار نبود که به مادرم زنگ بزنم و بگویم که گیر کرده‎ام. تلفن‎های عمومی صف داشت و من حاضر نبودم ریسک کنم و جایم در صف تاکسی را از دست بدهم. سردم بود، اما بیشتر نگران بودم. نگران نگرانی مادرم. نگاهم گیر کرده بود روی پیچ کوچه فرعی، که کی یک تاکسی دیگر می‎آید. تاکسی‎ها اما می‎رفتند و توی دریای ترافیک پیش رو گیر می‎کردند و معلوم نبود دوباره کی برمی‎گردند.

او یک مرد جوان 35-30 ساله بود. جلوی من ایستاده بود و من از او فقط لبه‎های بارانی خاکستری‎اش را یادم هست و کفش‎هایش که خیس بود و شاید مثل کفش‎های من تویش هم آب رفته بود. ماشین‎ها می‎آمدند و پر می‎شدند و می‎رفتند و دوباره نگاه ما به کوچه خالی می‎ماند. جلوی من 5 نفر ایستاده بودند. حساب کردم، دیدم یعنی یک تاکسی(آن موقع‎ها هنوز جلو دو نفر سوار می‎شدند). یعنی برای من در تاکسی‎ای که می‎آمد جا نبود. یعنی 20 دقیقه تا تاکسی بعدی و 20 دقیقه تا تاکسی بعدتر. یعنی 40 دقیــــــــقه. یعنی 40 دقیقه سرمای بیشتر، 40 دقیقه تیک‎تیک دندان‎ها، 40 دقیقه نگرانی من، 40 دقیقه نگرانی مادرم، 40 دقیقه...! گریه‎ام گرفته بود. سردم بود. خسته بودم. بچه بودم. بعد... تاکسی آمد. نفر اول سوار شد. دومی و سومی جلو نشستند. چهارمی نشست. پنجمی آن مرد جوان بود. در را گرفت. باز کرد. مکث کرد. پا به پا شد. برگشت. گفت «تو برو.»
من حتی سرم را بالا نکردم. گفتم «ممنونم.» و نشستم. مرد، در را بست. شک ندارم که تاکسی  را تا وقتی که توی دریای ترافیک و دود و برف گم شد، دنبال کرد. من تن سپردم به گرمای صندلی و بغضم را فرو دادم.
حالا... هر بار که توی ترافیک می‎مانم، هر وقت آب می‎رود توی کفشم، هر موقع که سردم است، وقتی کسی نگرانم است، موقعی که تاکسی گیرم نمی آید... من یاد او می‎افتم. این جور وقت‎ها برایش دعا می‎کنم

از وبلاگ این روزها

Labels:

Friday, October 29, 2010

کله پز غیرتی!

صبح زود با بابا رفتیم کله پاچه بخریم. قرار شد من را پیاده کند دم در کله پاچه ای پل رومی و خود ش برود دنبال نان سنگک. هوا هم هنوز تاریک بود. کله پزی یکی دو تا میز خالی داشت برای همین قابلمه را که داد دستم فکر کردم بروم بیرون منتظر باشم که بیخود جایشان را نگیرم. مرد نگاهی به خیابان انداخت و گفت »" خانم همینجا بشین تا بابات بیاد. نمی خواد بری بیرون."
فکرش را که می کنم باید حرصم بگیرد که می دانم اگر پسر بودم این حرف را نمی زد. و شاید حرفش از سر قلمبه شدن غیرتش بوده.
ولی نمی دانم چرا حرصم نگرفت و کاری به کار انگیزه های درونیش هم نداشتم. همنیطوری یکهو این حرف را که بهم زد لبخند زدم و نشستم. شاید چون همینقدر بی دلیل واقعا دلم نیم خواست توی تاریکی توی خیابان منتظر بمانم...

Labels:

...

سلامتی اون خانوم محجبه‌ی پنجاه، شصت ساله، که ده قدم جلوتر از من راه می‌رفت و هر جا که می‌شد، روی نرده‌ها یه تیکه چسب سپید کاغذی می‌چسبوند.
سلامتی اون تیکه‌ چسب‌های کج و معوج، سلامتی اون دست خط ماژیکی هول‌هولکی بدخط.
سلامتی «شب ظلم می‌گذرد». سلامتی «درود بر صداقت».
از گودر یک نفر

Labels:

Thursday, October 28, 2010

همراهان سبز

می گفت سعی می کنم هر از گاهی حتما بروم توی یادگار و از جلوی اوین رد شوم که مبادا در روزمره زندگی گم شوم و از یادم برود آنهایی که آن تو نشسته اند همراه منند.

نویسنده: ناشناس

Labels:

Wednesday, October 27, 2010

واقعاً ها! دیروز. سه شنبه 27/7/89 . ساعت 7 غروب

کنار راننده نشسته بود. به ترافیک میدان توحید که رسیدیم از پیرمرد گل‌فروش یک دسته گل خرید: 2000 تومان. شاخه گل‌ها را یک به یک بر‌داشت ‌و تیغ‌ و برگ‌های زاید را با دقت و ظرافت از شاخه گل جدا ‌کرد. کمی که گذشت برگشت عقب رو به سه مسافر صندلی عقب. به هر کداممان –همگی آقا بودیم- یک شاخه‌گل رز سرخ‌رنگ داد. یکی هم به راننده. گفت: «تیغ‌هاش رو هم گرفتم که دستتون رو خراش نده». همه مبهوت تشکر کردیم. همینطور به سکوت گذشت تا در میانه راه پیاده شد و رفت. خوش برخورد و نمکین بود دختر.

برگرفته از گودر محمود اس

Labels:

Tuesday, October 26, 2010

امانتی!

پارسال تابستون بعد از گذروندن یک روز خیلی خیلی گرم تابستون، بعدازظهر بود که داشتم از کلاس زبان برمیگشتم خونه. از سر خیابون ترکمنستان (خیابان مطهری نرسیده به شریعتی) طبق معمول یه تاکسی گرفتم برای میدان شهدا ( اگه نمیدونید کجاست، میشه نزدیکی های ساختمان مجلس شورای اسلامی) که برم خونه.
به میدون که رسیدم، از ماشین پیاده شدم. تا خونه چند دقیقه بیشتر راه نبود. وسط راه خواستم موبایلم رو دربیارم که دیدم نیست. فکر که کردم دیدم تو تاکسی انداختمش. خلاصه دویدم خونه و شروع کردم زنگ زدن به گوشیم. من هم که عادت دارم همیشه سایلنت باشم. دو ساعتی زنگ زدم تا بالاخره یکی برداشت. راننده همون تاکسی بود. گفت ی مسافر اومد سوار بشه دیدم داره ی چیزی از رو صندلی برمیداره، به زور ازش گرفتم که برگردونم.
کلی ذوق کردم. گفتم کجایید بیام بگیرم؟
گفت شما خونت کجاس، من بیام.
گفتم شما چرا، بفرمایید کجایید، من سریع میام.
گفت من بلوار کشاورزم ولی من باید بیام. آخه امانتی شما دست منه! من میخوام امانتی شما رو برگردونم، خودم بیاید بیام.
خلاصه هرکاریش کردم راضی نشد. نزدیک غروب بود که رسید میدون شهدا. نمی دونستم چطوری تشکر کنم. به خودم گفتم ی مژدگانی بدم که لااقل خرج بلوار کشاورز تا میدون شهدا بشه.
تا دست کردم جیبم، با اخم نگاهم کرد و گفت: این کارا چیه؟ خدا رو شکر که امانتیت رو رسوندم. بعدم گازشو گرفت و رفت
وسط خیابون وایساده بودم و فقط به لحنش فکر می کردم. همچین میگفت تامانتی شما! انگار خودش ازم گرفته و کلی هم دیر داره برمیگردونه...
هیچ وقت فراموشش نمی کنم، نه بخاطر ی موبایل، بخاطر اون همه مرام

نویسنده: حسن رجایی فرد

Labels:

انجمن نیکوکاری رهاورد مهرو دانش

تعریف که بکنند برایت نمی فهمی چه خبر است. هر چقدر هم که دلت بلرزد از شنیدن داستان علی و سارا که بعد از زلزله بم همه زندگیشان را گذاشته اند پای بچه هایی که مادر یا پدرشان  را از دست داده اند، هر چقدر هم اشک جمع شود توی چشمت از شنیدن ماجرای سختیهایی که انگار سرنوشت هر آدم خوبی است اینجای دنیا و سارا و علی 7 سال است که با آن دست و پنجه نرم کرده اند تا زندگی حداقل 100 کودک بمی را زیرورو کنند (می گویم حداقل چون نمی توانم حساب کنم زندگی چند خوانوار از این کارشان نو شده) واقعا نمی فهمی چه خبر است. حتی هرچقدر نوشته های خاله صفورا را بخوانی که می دانی ثبت در تاریخ مهمی است.
باید بروی بم، توی انجمن بنشینی و ساعتها خیره شوی به بچه ها. به خاله سارا و خاله  سحر و خاله صفورا و عمو علی و همه خاله ها و عموهایی که آنجا کنار بچه ها هستند. و باید ببینی برق چشمهای بچه ها را وقتی بازی می کنند و آزمایش علوم می کنند و نقاشی دیواری. باید بشنوی حرف زدن خاله سحر را با پسر بچه ای که عادت دارد سرش داد بزنند یا کتکش بزنند. وقتی با مهربانترین و همراهترین صدا و لحنی که شنیده ای ازش می پرسد:"به نظرت کجای کار اشتباه بود که اینطوری شد؟ خودت از رفتارت راضی ای؟" یا حرف زدن خاله سارا را وقتی به دختر بچه هایی که آرام روبرویش نشسته اند می گوید که حق دارند انتخاب کنند که کمک می خواهند یا نه.
باید ببینی حمیدرضا را وقتی بالاسر خوکچه هندی  ایستاده و ایده هایی برای ساخت لانه اش می دهد که صد سال به ذهن تو خطور نمی کرد.
باید ببینی فائزه 10 ساله را وقتی با صبرو حوصله منها کردن را برای فاطمه توضیح می دهد و هی دایره می کشد که نشان دهد چطور می شود 4 را از 2 کم کرد.
باید ببینی مهرداد چطور با خنده و هیجانی که ته ندارد از خاطرات سفر تابستانش حرف می زند.
باید بشنوی صدای علی را وقتی بی هوا می آید روبرویت و می گوید: سلام خاله. اسمت چیه؟

هیچ جور نمی شود توصیف کرد محبت بی دریغی را که این بچه ها هر روز درش غوطه ورند. فقط باید باشی و ببینی و بشنوی. چیزی هست توی هوای این انجمن که به تویی که فقط دو ساعت است رسیده ای احساس امنیت می دهد. آنقدر که بی هوا به خودت می گویی :"عجب شانسی دارن این بچه ها." همین موقع یادت می آید که این بچه ها همانهاییند که خراب شدن آوار را روی سر پدر و مادر دیده اند و هفت سال است خیلی هایشان نه پدر دارند نه مادر. پس چه چیزی است توی این اتاقها که به ذهن تو می آورد این بچه ها خوشبختند و یادت می رود درد هفت ساله شان را؟ واقعا چیزی بالاتر از امنیت می شود برای این بچه ها ساخت؟
شاید هنر سارا و علی و بقیه همراهانشان همین بس باشد که خبری از دلسوزی فلج کننده در این انجمن نیست. محبتی که خیلی راحت می شود بغلتد به سمت مخربش، توی این انجمن نیروی سازنده بچه ها است. بچه هایی که مسئولیت دارند، انتخاب می کنند، احترام می بینند، و اظهار نظر می کنند.و همین می شود که دیوارها را قرص و محکم می کند. همین خود بچه هایی که یکی دو روز بعد زلزله خاله سارا و عمو علی رفتند سراغشان توی چادرها، جمعشان کردند دور هم، و آنقدر باهاشان بازی کردند که صدای خنده شان باز بلند شد. و همه شمایی که یادتان می آید بم را در آن روزها باید بفهمید که این صدای خنده یعنی چه.

الان دوروز است که برگشته ام و می خواهم بنویسم. دوروز است که هرکس می پرسد چه خبربود نفسم می گیرد. واقعا چه باید بگویم از این آدمها، چقدر بلند می شود فریاد زد خسته نباشید؟ دمتون گرم. ممنون. خدا قوت. چند بار می شود تکرار کرد این جمله ها را قبل اینکه معنایشان را از دست بدهند؟

پی نوشت 1: اینها چند نوشته دیگر است درباره انجمن: یک، دو، سه

پی نوشت 2: این هم اطلاعات برای کمک به انجمن که همیشه و همیشه لازم است:
حساب شماره 285410045 بانک تجارت شعبه دولتی کد 400
به نام انجمن نیکوکاری رهاورد مهر و دانش

 


 

غریب آشنا!

سوار که شدم اتوبوس تقریبا پر بود. همان بالای پله های دم در ایستادم. چند ایستگاه بعد، در که باز شد، زن جوانی دست پیرزنی را که دست دیگرش عصا بود گرفت و از پله ها آرام آرام آوردش بالا. در که بسته شد و اتوبوس که راه افتاد زن رو کرد به جمعیت و گفت: یکی  می شه بلند شه؟ دو سه نفری جابجا شدند و آخر سر زن جوان پیرزن را برد روی نزدیکترین صندلی نشاند. یک جور مهربانی هم باهاش حرف می زد که دل آدم ضعف می رفت. داشتم با خودم فکر می کردم که دخترش است یا نوه اش که دیدم از پیرزن پرسید:" کجا باید پیاده شی؟" بعد باز رو کرد به جمعیت و گفت: "خانمها به ایستگاه جام جم که رسید به این مادر بگین." و من تازه فهمیدم که هیچ نسبتی با هم نداشته اند!

Labels:

اين دو پيرمرد..

تهران شهر شادي نيست.. اصلن تهران شهر عبوسي است (و اين البته ديد و حس من است)..
                                                         +++
صبح ها‏ كنار خروجي شمالي متروي صادقيه‏ دو پيرمرد ترك زبان‏ يكي سرنا به دست و ديگري دهل به بغل ميخوانند. به آذري. و بايد باشي و ببيني كه چطور به شجاعت اخمهاي شهر را باز ميكنند.
و گاهي هم پيرمرد دهل به دست تكانكي به كمر ميدهد و روي پا بند نميشود. وردش هم اين است: اخمهايت را باز كن جوان!
                                                         +++
گاهي كه نيستند‏ دلم برايشان تنگ ميشود‏.. براي اين رزمندگان شادي..
 
نویسنده: مهدی

Labels:

کور از خدا چی میخواد؟!

رفته بودم قسمت تحصیلات تکمیلی واسه فعال کردن اکانتم. نشسته بودم خانومه کارم را انجام بدهد. توی اتاق سه‌تا خانم بودند و جلوی هرکدام یک لیوان چایی خوش‌رنگ. یک دانشجو همانطور که داشت از جلوی در رد می‌شد، با یکی از خانوم‌ها سلام و علیک گرمی کرد، انگار می‌شناختند هم را. خانومه هم جوابش را داد. لیوان چایی‌، که تا نزدیک‌دهانش بالا آمده بود را آورد جلو، خنده‌ شیطنت‌آمیزی کرد و با صدای بلند طوریکه صداش به دانشجوئه، که حالا چند قدمی از در اتاق دور شده بود، برسد گفت: بفّرما چایی. قیافه‌ش شبیه دونقطه‌دی شده بود!

داشت سربه‌سر طرف می‌گذاشت. بعد نگاه کرد به من و گفت: یعنی بدترین شکنجه‌س، به دانشجو بگو بفرما چایی. داغ دلش تازه می‌شه. و بلندبلند زد زیر خنده. من هم که چه‌کار کنم؟ خنده!

واقعاً دلم خواست. بوفه‌ هم که آن‌ور دنیاست. ساعت بعد هم کلاس داشتم و وقت نمی‌شد برم و برگردم. یک‌دفعه دیدم خانومه بلند شد، گفت بذار برم برات از آبدارخونه چایی بگیرم. دلت خواست. 

نویسنده: زهرا قدیانی

Labels:

Monday, October 25, 2010

پینه‌دوز بامرام

کفشم رو بردم پیش پینه‌دوز، از اینایی که زیر پله‌ای کار می‌کنن. شماره تلفنم رو گرفت. فرداش دیدم اسمس زده «با سلام. کفش شما حاضر است. لطفا بیایید ببریدش. با تشکر» یعنی به آسمون رسیدم از این مرامش. تو این دوره‌ای که دوست آدم به آدم اسمس نمیزنه...

 از وبلاگ ریزنوشت

Labels:

خواهران غریب

تو بیمارستان شریعت‌رضوی 30-20 نفر منتظر بودیم . یه خانم جوون با دو تا بچه مثل ماه هم بینمون بودند. ماشاء‌الله سعید و سمیه اینقدر بانمک بودن که ملت همه حیرون بامزه‌گی‌های این بچه‌ها بودیم.من شخصا کف کرده بودم که این دو تا وروجک 4-3 ساله این همه حرفای قلمبه‌سلمبه رو از کی، کی، کجا یاد گرفتن. بچه‌ها دوقلو هم بودن. مادرشون همین‌جور که از خوشمزگی‌های بچه‌هاش کیف می‌کرد و به خودش می‌بالید به خودش هم می‌پیچید مشخص بود حالش خوب نیست. فکر کنم بچة سومش رو هم باردار بود.یا شایدم خیلی چاق بود؛ چه می‌دونم؟
یه دفعه سمیه خورد زمین بعد یه قشقرقی راه انداخت که نگو. طفلی مادرش هول ورش داشت نمی‌دونست چی کار کنه. سریع یه خانومه سمیه رو بقل کرد چسبوند به خودش گفت الهی خاله بمیره شروع کرد ناز و نوازش بعد برد جلو مادرش گفت بیا خواهر نترس هیچ‌چی نشد.(اون وسط مسطا سعید اومد سمیه رو بوس کرد گفت آجی بوسش کردم الان خوب میشه. خداییشم تأثیر داشت. من شاهدم)نوبت رسید به شمارة 36. خاله گفت پاشو خواهر بریم تو سعید و سمیه و خواهرش رو برد داخل بعد خودش برگشت.خواهرش اینا که اومدن بیرون گفت می‌خوای بیام برسونمتون دم خونتون. مادر سعید گفت نه عزیزم.مرسی بهترم خودم میرم و از این حرفا...
بعد داشت که می‌رفت خاله گفت عزیزم شماره شما چند بود مادر سمیه گفت 43. خاله رو کرد به ماها گفت آقایون خانوما ببینید من جامو با این خانم عوض کردم بعد نوبتم شد نگید نوبتت گذشته‌ها (تو بیمارستان شریعت‌رضوی نوبت بیمار رو دفترچه همون برگة پذیرش ثبت میشه قابل انتقال نیست)
وقتی فهمیدم اونا خواهر خانوادگی نیستن واقعا حظ کردم. اینقدر با محبت برا مادر سعید و سمیه دل می‌سوزوند که یه لحظه‌ام شک نکردم که خواهرش نباشه.
دستت درد نکنه خاله. یکت یه میلیون. پیر شی الهی

نویسنده: aem

Labels:

بسیجی واقعی

چفیه انداختن یک راننده ون نمی‌تواند بی‌حکمت باشد. ساعت نه شب‌، یعنی زمانی که یک راننده قاعدتاً خسته‌وکوفته است، موقع کرایه دادن و پیاده شدن، این جملات را به هریک از مسافرها می‌گوید:

قابلی نداره... خیلی ممنونم... خدا به شما برکت بده... مواظب سرتون باشید... برید در پناه خدا.. خدا نگهدار شما باشه...

برایش فرقی ندارد، زنی، مردی، باحجابی، بی‌حجابی، پیری، جوانی، به همه می‌گوید، آن‌هم با لحن مهربانانه و احترام‌آمیز.

چفیه انداختن یک راننده ون نمی‌تواند بی‌حکمت باشد، دارد به «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» عمل می‌کند.

نویسنده: زهرا قدیانی

Labels:

Friday, October 22, 2010

پدربزرگ صاحب بنز

مسیر خونه به مدرسه به قول معروف خیلی بد مسیر بود سخت تاکسی گیر میومد و صبح زود اگر به اتوبوس نمیرسیدم حسابی دیر میرسیدم.
فصل امتحانات بود و من هم شب امتحانی مثل همه تا صبح پای کتاب و دفتر و کامپیوتر.
صبح خواب موندم.
زنگ زدم آژانس ماشین نداشت.
رفتم سر خیابون یه چشمم به ساعت بود یه چشمم به خیابون
یهو یه ماشین ترمز کرد یه پیرمرد بود گفتم مسیرو گفت میرم
وقتی نشستم تازه دیدم اوه! سوار بنز شدم و یه نگاه به پیرمرده کردم ترسیدم:|
گفتم به امتحان نمیرسیدی بهتر بود بچه! انگار از حالت چهره م فهمید گفت نوه ی منم همسن و سال شماست مسیرم این سمت بود و..
ما رو رسوند در مدرسه پول هم نگرفت:D
توی راه برگشت هی به خودم میگفتم واقعا از چهره آدما نمیشه قضاوت کرد..

نویسنده: ناشناس

Labels:

تور عروس

بیشتر از 7 سال بود که در تهران تئاتر نرفته بودم. برای همین آن یک ساعت و ربع تئاتر تور عروس بیشتر از آنکه باید شاید بهم مزه داد. این را از اظهار نظرهای آدمهایی که باهاشون بودم فهمیدم و از اینکه دیدم با خیلی هایش موافقم. اما گفتم اینجا بنویسم که شما اگر دلتان هوس کمی حرف حق را کرده و می خواهید یاد شجاعتهای خودتان در تابستان و پاییز 88 بیفتید، بروید این اجرا را ببینید. یا اگر فکر ناحقی هایی که به زنان این کشور می رود هر از گاهی دلتان را بدجور می لرزاند. امیر امجد نگاهی کمی واضح ولی برای من یکی به موقع دارد به جامعه ما و آخر سر، یک جور خوبی دل آدم را شاد می کند که صبر کند. و درد زایمان این آبستنی 100 را تحمل کند به امید تولد آن کودکی که خیلی ها در سالی که گذشت در سبزی همراهانشان جرقه های تولدش را دیدند.
ممنونم آقای امجد. و ممنونم زنان سیاهپوش تور عروس که لرزش صداهایتان در آن تکه جمله های آخر میگفت که دلهای شما هم دارد می لرزد و دیگر تئاتر بازی نمی کنید.

Labels:

ادب

صدای ضبط، ماشین را برداشته؛ سبوی ما شکسته..در میکده بسته.. امید همه ما به همت تو بسته.. به همت تو ساقی..

می‌پیچد توی کوچه. در مسجد باز، صدای اذان کوچه را برداشته؛ الله‌اکبر.. الله اکبر..

راننده تاکسی ضبط را خاموش می‌کند.

 نویسنده: زهرا قدیانی

Labels:

ایده

سروصورت‌شان کَروکثيف است. لباس‌هاي کهنه پوشيده‌اند با دم‌پايي. يک دختر و دوتا پسر. بزرگتر شدند مي‌توانند گل بفروشند يا اسپند دود کنند اما الان زير شش‌هفت‌ سال‌اند، قدشان به‌زور به شيشه ماشين‌ها مي‌رسد، مي‌توانند گدايي کنند يا حداکثر کبريت بفروشند.

دست‌شان را گرفته و بين رديف‌هاي لباس بچگانه مي‌چرخاندشان. بچه‌ها چشم‌هايشان برق مي‌زند، هم بهت‌زده‌اند هم ذوق‌زده. حتي تصور يکي از اين لباس‌هاي خوش‌رنگ براي يک کودک خياباني شگفت‌انگيز است چه برسد به اينکه بداند تا چند دقيقه ديگر، يکي از آنها مال او خواهد شد.

شالي با گل‌هاي قرمز را بي‌هوا سر کرده. کيف‌ش را انداخته رو شانه و حلقه سوئيچ را کرده تو انگشتش. بيست‌وهفت‌هشت مي‌زند. لباس‌هاي سَرسَري‌ش مي‌گويد مال همين دوروبر است و آمده بوده خريد کند که اين ايده به سرش زده. بچه‌هاي همين چهارراه پائين‌ را سوار ماشين‌ کرده و آورده شهروند.

لباس‌هاي بچگانه را برانداز مي‌کند تا سايزشان را پيدا کند. رو مي‌کند به دختر و مي‌پرسد: خاله، شما دامنم مي‌خواي؟

نویسنده: زهرا قدیانی

Labels:

Wednesday, October 20, 2010

پلیس وظیفه شناس

کمی بالاتر از درب شمالی پارک المهدی تو میدان آزادی، تقریبا یک ماه پیش یا شایدم کمی بیشتر و کمتر، درست جلوی پل زیرگذری که از یه طرف میره سمت جاده مخصوص از شمال میره سمت صادقیه، یه ماشین خراب شده بود؛ سرهنگ پلیس110 ماشینش رو پشت ماشین خراب پارک کرد بعد وایستاد وسط خیابون ماشینایی که از آیت‌الله سعیدی و جاده مخصوص میومدن رو هدایت می‌کرد تا تو لاین خودشون حرکت کنند. با خودم گفتم اگه سرهنگ از کارش خسته بشه بخواد بپیچونه بره، ترافیک از آیت‌الله سعیدی تا میدون فتح بلکم تا وسط مسطای جاده قدیم هم میرسه. تو جاده مخصوص که رسما جهنمی میشه. وایستادم ببینم چی‌کار میکنه شاید 40 دقیقه شد این قدر صبور و مسلط بود که داشت کم‌کم گریم می‌گرفت (من عقده کم دیدن‌انگاری آدم خوبا رو دارم، گاهی) رفت از نزدیک نگاش کنم، شایدم دست‌مریزادی بگم، خوب تو چشاش که نگاه کردم، دیدم اصلا فکر نمیکنه که داره کار شاقی میکنه. دقیقا حس انجام وظیفه داشت.
خدا حفظش کنه

نویسنده: aem

Labels:

آقای راننده طرفدار حجاب

یکی از روزای آخر بهار بود.
من اوضاع روحیم اون موقع به سامان نبود.

جنوب بهارشم تقریبا تابستونه.
روحیه ی خراب و گرمای هوا و پیاده برگشتن از سر کاری که دوستش نداشتم همه با هم لحظات بدی رو رقم زده بودن.
 مسیر پیاده روی اجباری که تموم شد، ایستادم سر خیابون منتظر ماشین.

تا خونه راه زیادی نبود. کرایه ام همه اش می شد صدتا تک تومنی.
به مقصد که رسیدم ، گفتم ممنون آقا پیاده میشم. دوتا سکه ی پنجاه تومنی که تو دستم بود رو طرف راننده گرفتم و گفتم بفرمایید.
راننده گفت نمی گیرم.
متعجب گفتم چرا؟ سکه نمی گیرید؟
گفت نه. از شما نمی گیرم.
من تعجبم بیشتر شد.
آقای راننده گفت به خاطر حجابت، نجابتت.
گفتم شما لطف دارید ولی این کرایه حق شماست.
گفت نه. من اینجوری دوست دارم. برو انشالله همیشه مینجور باشی.

نویسنده: بنده عشق

Labels:

راننده شرکت واحد

با دوستام قرار داشتیم بریم مهمونی باید 2تا اتوبوس سوار میشدم که برسم به مقصد و دیرم شده بود
وقتی اتوبوس اولی رسید به جایی که باید اتوبوس بعدی رو سوار میشدم اتوبوس بعدی داشت راه میفتاد بدو رفتم که بلیط بدم راننده گفت بدو بدو برو سوار اون یکی بشو جا نمونی.
جدا به دلم نشست .

نویسنده: ناشناس

Labels:

پلیس راه و تابستان داغ

ظهر داغ مرداد،تو جاده ساوه ماشین مون مشکل پیدا کرده بود
من بودم و همسرم
همسرم هرچی باش ور رفت

چون ابزار نداشت نمی تونست درستش کنه
ماشین پلیس راه اومد کنارمون پارک کرد
ترسیدیم گفتیم لابد می خاد جریمه مون کنه که بدجا نگه داشتیم
پلیسه پیاده شد و جعبه ابزار داد به مون،بعد گفت اگر وسیله ای کم داری بگو من ماشین سنگینا رو نگه دارم
اونا همه جور وسیله دارن
بعدشم عقب ماشین تا یه فاصله ای علامت گذاشت کسی به مون نزنه
رفت یه دوری زد باز نیم ساعت دیگه اومد دید ما هنوز اونجاییم
خودش اومد تو جوش گرما با همسرم دوتایی کمک کردن تا خلاصه بعد یه ساعت و نیم ماشین راه افتاد
دست آخر هم با صورت عرق کرده و دستای سیاه ،بطری آب معدنی داد به مون که تشنه نمونیم باقی راه
رو جیب لباسش نوشته بود
روح الله نادعلیان
ممنون آقای نادعلیان که انسان بودی این همه

نویسنده: عطش شکن

Labels:

Tuesday, October 19, 2010

کلا مترو

توی مترو که سوار می شین کلا به آدمها نگاه کنین. بار ها و بارها اتفاق می افته که وقتی یه صندلی خالی می شه، کسی که بالا سر صندلی ایستاده قبل اینکه بشینه یه نگاه به دورو برش می اندازه که ببینه باید جارو به کس دیگه ای بده یا نه. که آیا آدم پیری هست که سر پا باشه.  و هربار این توجه آدمها، و این نگاهشون که با دقت به اطراف می چرخه باعث می شه که من ناخودآگاه لبخند بزنم.

Labels:

صندلی خالی در مترو

 امروز صبح توی مترو بودم که یه مرد جوون از جاش بلند شد و جاشو به یه پیرمرد داد که به سختی واستاده بود. پیرمرد خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد و به مرد جوون گفت " کاری جز دعا که از دستم بر نمیاد . ایشالا وقتی شمام پیر شدی جوونا این شکلی بهت کمک کنن." ایستگاه بعد یه پیرزن و پیرمرد سوار شدن که خیلی پیرتر از مرد بودن. پیرمرد اولی از جاش بلند شد و به همه گفت یه صندلی بیان اینورتر تا اون خانوم پیر بتونه بشینه. یکی دیگه از جوونها هم برای شوهر پیر اون خانم پاشد. خدارو شکر یه ایستگاه بعد یکی پیاده شد و برای پیرمرد اولی هم جا خالی شد.

نویسنده: ندا

Labels:

باز هم موبایل گم شده

امروز تو تاکسی یکی از خانم ها می گفت موبایل دخترش توی یه ماشین جا مونده بود. بعد یک زن به آخرین شماره گرفته شده زنگ زده بود و گفته بود که: "این موبایل توی ماشین جا مونده. منم دیدم عکس دخترتون روشه گفتم دست غریبه نیفته بهتره" بعدم
 آدرس گرفته بود و موبایل را براشون فرستاده بود.

 نویسنده: ناشناس

Labels:

Monday, October 18, 2010

پیرمرد موسفید توی مترو

توی مترو با بابا ایستاده بودیم و من با یک دست میله را نگه داشته بودم و با یک دست یخ روی صورتم را که دندان تازه کشیده باد نکند. سمت چپمان یک نفر از بین دو آقای نسبتا تپل پیاده شد و یک صندلی خالی شد. به بابا گفتم بشین. گفت من نمی خوام تو بشین. گفتم من نمی تونم وسط اون دوتا بشینم. نگاهی کرد و گفت آها و خلاصه هر دو همانطور ایستادیم. چند ثانیه بعد دیدم از ردیف صندلی های روبرویی پیرمرد مو سفیدی به بغل دستی هایش گفت جابجا شوند و هر کدام را یک صندلی فرستاد عقب تا اینکه بین خودش و دیوار شیشه ای یک جا خالی شد. با دست به من اشاره کرد که جا مال منست. شنیده بود که رویم نمی شود بین آن دونفر بنشینم و یک جای راحت تر براین درست کرده بود.

Labels:

Sunday, October 17, 2010

خانم رادیولوژیست

یک رادیولوژی فک و دندان هست توی خیابان ولیعصر کمی پایین تر از پسیان. اسم خود رادیولوژی را نمی دانم ولی اسم کوچه اش هست نصیبی. یک خانه خیلی قدیمی را سه طبقه را همانطور که بوده نگه داشته اند و فقط وسایل کار را گذاشته اند توش. چند بار تاحالا رفته ام برای عکسهای دندان عقل. دختری هست که مسئول عکس گرفتنشان است. از آن آدمهایی است که نگاهش که می کنی دلت انگار آرام می شود آنقدر که نگاهش و لبخندش مهربان است و آنقدر همه کارش را با آرامش (و نه تنبلی) می کند. تکان اگر بخوری عصبانی نمی شود و باز با همان صبر بار اول همه چیز را توضیح می دهد.  عکس را که تحویلت می دهد سوال اگر بکنی باز با لبخند جواب می دهد و آخر سر همه با همان لبخند راهی ات می کند که بروی. جای خوبی است برای اینکه کمی ترست از جراحی دندان چند ساعت بعد بریزد.

Labels:

Saturday, October 16, 2010

رهگذر مهربان

 به خیال خودم با کلی هنرمندی ماشین رو چسبیده به دیوار پارک کردم و پیاده شدم راهمو کشیدم که برم. چند قدم دور نشده بودم که صدایی از پشت سرم بلند گفت :"خانم." تو این فکر بودم که با منه یا نه و اگه با منه حتما می خواد یه غری به پارک ماشین بزنه که صدا دوباره گفت "خانم". برگشتم. زن که داشت از پارک خارج می شد که برود نگه داشته بود، سرش را از ماشین بیرون آورده بود و معلوم شد که با من است. نگاهمان که به هم رسید گفت :" چراغاتون روشن مونده".

Labels:

Tuesday, October 05, 2010

جوانمردان

سوار تاکسی شدم در صندلی عقب فقط یک پسر نوجوان به شدت چاق بود. ماشین به راه افتاد و من نگران مسافر بعدی بودم که هرچقدر هم لاغر می بود باز هم مرا بین خودش و پسرک له می کرد. می ترسیدم که اگر هم دو نفر حساب کنم به پسر نوجوان بربخورد.
اما
مرد جوان راننده تا زمانی که پسرک چاق پیاده شد، هیچ مسافری نزد.

از وبلاگ گیس طلا

Labels:

Sunday, October 03, 2010

پليس مهربان 3

کنار همسرم نشسته بودم ، کمربند را فراموش کرده بودم ببندم . پليس به همسرم گفت بزن کنار . همسرم گفت جناب بايد خودش جريمه اش را بپردازد . پليس گفت ، حرکت کن . يک روز او را گردش آورده اي مي خواهي سرش منت بگذاري که برايت جريمه دادم

نویسنده: ناشناس

Labels: