آدمهای خوب شهر

Tuesday, November 30, 2010

مادر مهربان


یک روز نسبتا خوب پاییزی بود. هوا سرد نبود و هیچ اثری هم از ابر در آسمان دیده نمی شد. من طبق معمول به سمت محل کارم راه افتادم و تا ظهر هوا متغیر شد. حدود چند ساعت از ظهر گذشته ابر آسمان را پوشاند و باران شروع به باریدن کرد. فکر کردم از آن باران هاییست که زود بند می آید ولی نه تنها بند نیامد بلکه رگبار شدیدی شروع به باریدن کرد. من ناچار بدون چتر و لباس گرم به سمت منزل راه افتادم. تا سر کوچه رفتم و منتظر ماشین شدم. حسابی خیس شده بودم و از سرما می لرزیدم. ماشین های اندکی از روبرویم می گذشتند و من همچنان زیر باران ایستاده بودم. صدایی از پشت سرم شنیدم برگشتم و خانم مسنی را دیدم که با چتر و لباسی گرم به من لبخند می زد. گفت دخترم حسابی خیس شدی و سرما می خوری. این ها رو با خودت داشته باش. خوشحال شدم از این که کسی مهربانانه نگرانم بود ولی نمی توانستم چتر و لباسی را که به نظر نو می آمد قبول کنم. گفتم مادر جان مهم نیست. من اگر این ها را از شما بگیرم چگونه به شما برگردانم؟ لبخندی زد و گفت فرض کن این ها را مادرت به تو داده. ولی اگر فکر می کنی مدیون می شوی خانه ما همین جاست هر وقت خواستی برایم بیاورشان و با دست به ساختمان دو طبقه ای اشاره کرد. فهمیدم از پشت پنجره مرا دیده و دلش به حالم سوخته است. از این همه اعتماد غرق در لذت شده بودم. با توشه مادر مهربان به خانه رفتم و فردای آن روز تابلوی زیبایی خریدم که رویش نوشته بود مادر دوستت دارم و به همراه لباس و چتر برای مادر مهربان جدیدم بردم. هنوز هم گاهی به مادر مهربان تنهایم سر می زنم...

نویسنده: نیروانا

Labels:

Saturday, November 27, 2010

استفاده از امکاناتِ جامعه‌ی شهری

با خانمِ وکیل در بزرگراه بودیم. کامیونی جلوی ما بود که ویراژ می‌داد. دو-سه بار که این کار را کرد خانمِ وکیل که داشت رانندگی می‌کرد گوشه‌ای نگه داشت. زنگ زد به 110. شنیدم که سلام کرد و گفت "کامیونی در بزرگراهِ صدر... بله؛ حتماً." چند ثانیه‌ی بعد دوباره صحبت کرد. شماره‌ی کامیون را گفت و مسیر را هم. پایانِ مکالمه. برایم توضیح داد که بارها این کار را کرده، و چند باری دیده که در خیابان یا بزرگراهی پلیس اصلاً منتظرِ راننده‌ای بوده است.

بعداً دو بار شخصاً به پلیسِ 110 زنگ زدم: یک بار دیدم کسی داشت از صندوقِ صدقات چیزهایی بیرون می‌کشید، و یک بار هم چند نفر داشتند یکی را می‌زدند. هر بار قبل از اینکه کسی گوشی را بردارد شماره‌‌ی اپراتورِ جواب‌دهنده اعلام می‌شد. هر بار در همان چند ثانیه‌ی اول گفتم که کجا هستم، و به‌سرعت به‌ جای دیگری وصل‌ام کردند. محل و موضوع را گفتم. کسی که با من صحبت می‌کرد با دقت گوش می‌کرد و سؤال‌های مربوط می‌پرسید (مثلاً: "منظورتون سینما آزادی در عباس‌آباده؟"). هر دو بار چیزی مثلِ "نیرو اعزام می‌شود" شنیدم، و لحن و واژگان اطمینان‌بخش بود. و در موردِ خودم هم هیچ چیزی نپرسیدند.

یک بار هم صرفِ تهدید به صحبت با 110 مشکل‌ام را حل کرد. حوالیِ نیمه‌شب صداهای مهیبی در کوچه‌مان می‌آمد. چیزهایی شبیهِ لوله را از روی وانتی می‌انداختند پایین. آقایی که به دیدِ من شبیهِ صاحب‌کارها بود داشت تلفنی حرف می‌زد و اعتنایی به من نکرد. نسبتاً بلند—و در حالی که تلفن‌ام دست‌ام بود—به لوله‌انداز گفتم: "اگه یکی دیگه بندازی زنگ می‌زنم پلیس بیاد." بعد، بدونِ تغییرِ لحن: "متوجه شدین: زنگ می‌زنم پلیس." و برگشتم خانه. تا صبح صدا نیامد. شب‌های دیگر نیز هم.


این را که با چه کیفیتی به گزارش‌ها رسیدگی می‌کنند نمی‌دانم—موردهایی را شنیده‌ام که خوب و سریع وظیفه‌شان را انجام داده‌اند، و لابد موردهای نوعِ دیگری را هم کسانی سراغ دارند. به هر صورت، به نظرم وقتی خطر یا خشونتی را در خیابان می‌بینیم می‌توانیم به 110 زنگ بزنیم. هزینه‌ای ندارد، و بعداً هم وجدان/اعصاب‌‌مان معذب نخواهد بود که هیچ کاری نکردیم. 



از وبلاگ نسخه قابل انتشار

Labels:

Wednesday, November 24, 2010

فرشته‌هم پیکان داغون سوار می‌شود

مسافر بودیم
ماشین مشکل داشت طبق معمول
گفتم خدایا یه جوری خودت ما رو برسون خونه مون نصفه شبی تو جاده و بیابون نمونیم
بعد به شوخی تو دلم گفتم حتا اگه راه داره دوتا فرشته محافظ بفرست اسکورت‌مون کنن
بعد خندیدم به حرف خودم
اتفاقاً ساعت سه شب تو راه موندیم و باطری خوابید به سلامتی
یه پیکان داغونی بالاخره نگه داشت
دوتا اصفهانی توش بودن
کمک کردند ماشین راه بیفته
بعد چون چراغ‌ها روشن نمیشد گفتن ما تا جایی که مسیرمون باشه میایم پشت سرتون تا نور بندازیم راه روشن شه
هم مسیر بودیم اتفاقاً
تمام سه ساعت راه اسکورت مون کردن تا رسیدیم
فهمیدم که فرشته حتما لازم نیست بال و لباس سفید و حلقه ی نور داشته باشه
که میشه فرشته اصفهانی باشه و پیکان داغون سوار شه و زیر شلواری بپوشه
که خدا هم شوخی سرش میشه انگاری

نویسنده: عطش شکن

Labels:

دفتر پست پل صدر

صبح که رسیدم مسئول باجه 20 که مرسولات خارجی را تحویل می گیرد نبود. از آقایی چند باجه آن طرف تر که مسئول بخش داخلی بود پرسیدم "هستن؟" گفت "آره. داره صبحانه می خوره الان میاد.". من هم همینطور منتظر ایستادم روبروی باجه. چند دقیقه که گذشت دیدم همان آقای باجه کناری سرش خلوت شده بود و همه مشتریهایش را راه انداخته بود آمد طرف من و  گفت چی داری؟ کیسه کتابها و مجله ها رو نشانش دادم و گفتم :"اینا می ره کاناده، اینا آلمان". نگاهی به کتابها کرد، بعد رفت یک جعبه برایم منگنه کرد و آورد و گفت: "آدرس کتابارو این رو بنویس. گیرنده فرستنده هر دو لاتین. برا مجله ها هم برو یه پاکت بگیر." تشکر کردم و نشستم به نوشتن. با پاکت که برگشتم مسئول خود باجه آمده بود. با روی خوش سلام کرد و با چنان سرعتی شروع به کار کرد که بیا و ببین. مردم دم به دقه می آمدند ازش سوال می کردند و این آقا بدون عصبانیت جواب همه را می داد. به مردم راهنمایی می کرد چه جور ارسالی به صرفه شان است و چه جور بنویسند که خوانا باشد. می فهمیدی چقدر همه دارند لذت می برند. خانمی که داشت شیرینی می فرستاد برای دخترش اصرار می کرد که آقا تروخدا خودت یه جعبه اش رو بردار. آقایی که معلوم بود حسابی مرد را سوال پیچ کرده و حالا کارش تمام شده آمده بود می گفت "آقا خدا خیرت بده. خیلی کمک کردی. ببخشید اذیتت کردم" و من همینطور با نیش تا بناگوش باز جلوی باجه ایستاده بودم که یکهو آقاهه گفت: "خانم تمومه. می تونی بری!"

Labels:

Tuesday, November 23, 2010

از آدم‌ها و فحش‌هایشان

آقای بغلی داد زد «مرتیکه نفهم! سر صبی بلد نیست رانندگی کنه، ببین چه گندی زد» یک مینی‌بوس کشیده بود به راست ما پشتش گیر افتاده بودیم. آقای راننده گفت: «نه اشتباه از منم بود، سر ماشین رو گرفتم این ور»

فکر می‌کنم این چیزیست که به آن نیاز داریم؛ که اشتباه‌مان را خودمان به خودمان، و خودمان به دیگران ِ مجیزگوی‌مان یادآوری کنیم، یا حداقل اگربلد نیستیم اعتراف کنیم، با داد و هوار سر دیگری، پنهان/انکارش نکنیم
.

از گودر مسعوده

Labels:

Monday, November 22, 2010

مدرک کارشناسی ارشد گم شده

{ بعضی آدمها هستند} ‌که مدرک کارشناسی ارشد آدم را از کف خیابان انقلاب پیدا می‌کنند و نه به مغازه‌ها و کتاب‌فروشی‌های اطراف، نه به مامور ایستگاه بی‌آرتی و نه حتی به آن کانکس نیروی انتظامی وسط میدان، بلکه ان‌قدر مرام دارند که برمی‌دارند می‌برند خود تحصیلات تکمیلی دانشگاه تحویل می‌دهند. یعنی پیش خودشان فکر می‌کنند بنده‌ی خدا چقدر باید بدود تا بتواند یکی مثل این را بگیرد، این‌جا هم آدم به هرکی بدهد معلوم نیست به دستش برسد یا نرسد، اصلا معلوم نیست فهمیده باشد کی و کجا این پوشه‌ی کذا از زیر بغلش سر خورده و سر به نیست شده، حالا مگر چقدر راه است، آدم بپرسد می‌فهمد این را کجای دانشگاه تهران باید ببرد تحویل دهد، بالاخره برای گرفتن المثنی هم که شده گذرش به دانشگاه و اداره‌ی مربوطه می‌افتد. این است که برداشته کل پوشه را تمیز و مرتب برده تحصیلات تکمیلی کل دانشگاه تحویل داده و...همین دیگر، خواستم بگویم این شهر یک همچین آدم‌های خوبی دارد و ما بی‌خبریم

از وبلاگ شور و شر

Labels:

Sunday, November 21, 2010

باز هم از کتابفروشی "اگر"

به اگری ها ای میل زدم که تولد دوستمه و براش یک گیفت کارت بفرستین چون من نمی دونم چی خونده و چی نخونده. گفتن باشه. گفتم پول رو هم می گم برادرم بریزه به حسابتون. گفتن باشه. گیفت کارت رو خیلی سریع فرستادن. خودم هم کتاب سفارش دادم. گفتم خیلی کتاب می خوام. فریت می کنین که ارزونتر شه؟ سریع جواب دادن که فریت هم می کنن. آدم دلش خوش می شه. اصلا آدم ذوق مرگ می شه از همچین برخورد خوب حرفه ای درستی. دست همگی تون درد نکنه و خسته نباشید اگری های نازنین

از گودر شادی

آدرس کتابفروشی:  خیابون ۱۶ آذر،  کوچه‌ی عبدی‌نژاد ، پلاک ۶
این هم صفحه گودر کتابفروشی است
 تلفن:88985049
agarbook@gmail.com

Labels:

Saturday, November 20, 2010

همشهری

تو صف عابر بانک، پسره خیلی خونسرد میگه حاج‌آقا عجله نکن. من میگم شما خودتون انجام بدید تا یاد بگیرید. خب حالا کارت رو از اینطرف که علامت فلش داره بزن بره تو، از اینجا. حالا از شما رمزتون رو میپرسه. رمزتون چنده؟ خودتون وارد کنید؟ حاج‌آقا میگه: من که بلد نیستم. پسره میگه کاری نداره. یکی یکی بزن. حاج‌آقا میزنه. حالا میپرسه چی میخوای صفحه رو شما بخون. دریافت وجه، پرداخت قبوض و...
خب ما میخوایم پول برداریم دیگه، نه؟ یعنی دریافت وجه. حالا دگمة کنارش رو بزن.
خب، حالا میپرسه چقدر پول میخوای؟
حاج‌آقائه میگه. 50هزار تومن. پسره میگه حاج آقا 10تومن 40 تومن 80 تومن 120 تومن و 200 تومن داره اگه به غیر از این میخوای یه مرحله زیاد میشه. میخوای 60 تومن برداریم یا 40 تومن؟
حاج‌آقا میگه. 60 تومن.
پسره میگه خب دگمه کنارش رو بزن. حاج‌آقا میزنه. جواب میاد . با عرض پوزش انجام عملیات مقدور نمی‌باشد و از این جور خزعبلات. (کفر من دراومد. تو دلم یه چیزی به مسئولین محترم بانک عرض کردم. یه صحنة خوشگل رو کوفتمون کردن اول صبحی). هیچ چی دیگه، دستگاه پرسید کار و بار دیگه‌ای ندارید این بنده‌های خدا دگمة قطع عملیات و دریافت کارت رو زدن، کارت رو گرفتن.
پیرمرده میگه حالا برای 50 تومن باید برگردم خونه؟ پسره میگه نه حاج‌آقا بیا بریم یه عابر بانک دیگه پیدا کنیم. بعدش بعد از یک‌کم تعارف، رفتن.
آقا پسره، مردی بود برا خودش. احتمالا داشت می‌رفت سر کار. یعنی اول صبح که ملت با عجله میرن سرکار تا زودتر کارت بزنن. یه همچین حرکتی، دستمریزاد داره، چه جورهم! خلاصه هرچی درد و بلای این پسره هست بخوره تو سر این عابر بانکای همیشه‌خراب


نویسنده: aem

Labels:

فوتبال دوست انساندوست:)

هفته پیش جمعه یکی از رفیقام رفت استادیوم تا بازی استقلال-شاهین بوشهر رو نگاه کنه
موقعی که داشت بلیط می خرید دید سه تا جوون استقلالی میخوان برن استادیوم مثل اینکه پول کم داشتن
همش همدیگرو نگاه میکردن اما خبری از پول نبود و اگه اونم میدادن دیگه برای برگشتن به خونه میموندن (شایدم شهرستان نزدیک بود) تا اینکه این دوستم میاد میرسه بلیط بگیره اونم بچه تهران بود وپول کمی همراش آورده بود در حد خودش میگه بدم یا ندم میگه عیب نداره مگه این مبلغ میخواد منو فقیر کنه؟ و پول رو میده که مبلغ زیادی هم نبود
به این خاطر داد که اون سه جوون از راه دور به عشق این تیم اومده بودن پس وظیفه حکم میکرد که باید اون پول رو بده.  میگه تو راه برگشت دیدم ساندویچ میفروشه 3 تا گرفتم و یه پسر اهل ساری رو دیدم که به عشق تیم اومده بود
میپرسه که اینا ترمینال میرن؟ میگه نه اما تا میدون آزادی میرن که بعد شما تا ترمینال یه پیاده روی مختصر دارین
یدونه از ساندویچ هارم به اون میده که پسره معلوم بود گشنش بود میگه کاش زیاد میخریدم و میخورد
دوتاشم خورده بود کاش نمیخورد اونو زودتر میدید میداد به اون
میگفت خدارو شکر کردم که سر راهم دو سه نفر قرار داد تا بتونم کمکی کنم

نویسنده: سعید سلیمانی

Labels:

راننده با مرام

چند روز پیش داشتم حاضر میشدم برم دانشگاه که دوتا شهر دورتر از شهر ما بود،داشتم وسایل داخل کیفم رو مرتب میکردم که یادم رفت کیف پولم رو که ازش در آوردم بزارم سرجاش
از خونه اومدم بیرون و رفتم سر کوچه و منتظر تاکسی شدم.سوار که شدم چند لحظه بعد خواستم کرایمو بدم به راننده که دست گذاشتم تو کیفم دیدم پول کیفم نیست!ترسیدم یه لحظه،از برخورد راننده خیلی ترسیدم
من همیشه بخاطر عصبانیت یا بدخلقی بعضیاشون بهشون حق میدادم و پیش خودم میگفتم شغل سختی دارن و خستن.یه لحظه فکر کردم ساعت 6.45 دقیقه صبح که احتمالا اولین مسافرشم بودم بهش چی بگم؟!یه کم از مسیر رو که رفتم گفتم خیلی شرمنده آقا من کیف پولم رو نیاوردم هرجا نگه دارین من پیاده میشم.رسیده بودیم به یه میدون راننده واستاد و گفت خوب بگرد منم گفتم که گشتم گفت میخوای بری ایستگاه بعدم بری دانشگاه گفتم آره!گفت کرایه من مهم نیست ولی از اون طرف پول نداری چی؟یکم آروم شدم که گفت من بهت پول میدم برو دانشگاه حالا بعدا یه روز شاید همو دیدیم.گفتم نه دستتون درد نکنه خیلی اصرار کرد که دوباره برنگردم خونه و پولشو قبول کنم ولی قبول نکردم گفتم من پیادم میشم که یه دفعه دیدم میدون رو دور زد و منو برگردوند سر کوچمون.گفت الان کلاست دیر میشه برو خونه کیفتو بگیر.گفت تو هم مثل دختر منی دلم نمیومد وسط شهر بی پول تنهات بزارم.رفتار پدرانه آقای راننده رو هیچوقت فراموش نخواهم کرد

نویسنده: سپیده

Labels:

Thursday, November 18, 2010

بابارجب

 اگه مدرسه اتون نزدیک خیابون فلسطین بوده، و بابای مدرسه اتون بابا رجب، بدونین که در ادامه پروژه های این آدمهای عجیب (!!!) بابارجب رو از مدرسه بیرون کردن. هر چی هم مدرسه ای دوروبرتون می شناسید خبر کنید و اگه می تونید یه جوری کمکش کنید. این نوشته رو هم دوستی برام فرستاده. بخونیدش حتما می فهمید بابا رجب شما هست یا نه:

چند روز پيش داشتيم از كافه ميرفتيم سمت مدرسه ... سر فلسطين تو انقلاب بابارجب رو ديديم. با يه دونه از اين چرخ دستي هايي كه باهاشون ميوه و خريد روزانه و اينا رو حمل ميكنن...
رفتيم سلام كرديم. مثل هميشه با نهايت مهربوني اي كه فقط از بابارجب برمياد جواب داد و كلي احوالپرسي كرد و طبق معمول كلي دعاي خير...
ازش خواستم اجازه بده چرخ دستي اش رو براش ببرم شايد بهونه اي بشه واسه هم قدم شدن باهاش...
از روزگارش پرسيدم از مدرسه از زندگي اش....
مثل هميشه خدا رو شكر ميكرد، از زمين و زمان هم راضي بود...!
ولي دلش گرفته بود انگار... دلش شكسته بود انگار...
---- يادم مياد يه بار مدرسه كه ميرفتيم ازش پرسيدم: بابارجب انقدر كار كردن خسته تون نميكنه؟ گفت: نه بابا، من اين گل ها رو ميكارم اين آشغالا رو جمع ميكنم كه شما بتونين تو يه جاي تميز و خوب درس بخونين كه خوب درس بخونين كه پس فردا تو اين مملكت يه كاره اي بشين، يه دردي از مردم دوا كنين... -----
 حالا دلش گرفته بود و شايد يه جورايي گلايه ميكرد از بي مهري آدما، از قدر نشناسيشون...
دلش پر بود از آدمايي كه قدر نميدونن، نميفهمن كي واقعا با عشق تو اون مدرسه واسه اون بچه ها كار ميكرده، كي محرمه، كي نامحرمه، كي وظيفه اش رو خوب بلده، كي.....(اينا عين حرفاي بابارجب بود.)
ياد ولخرجي هاي ابلهانه و مسخره ي مدرسه مي افتم از اون آب نماي لعنتي گرفته تا....
نمي فهمم كه حقوق ماهي چهل و پنج هزار تومني اين آدم (به گفته ي خودش) كجا رو ميگرفت مگه كه اين جوري، تو اين اوضاع داغون مملكت عذرش رو خواستن... پول برگه آچهار يه سري كپي واسه پيش دانشگاهي فقط، از 45هزار تومن بيشتر ميشه....
حالا اين بابارجب عزيز ما، تنها آدم اون مدرسه كه همه، از معلم و كادر دفتري و خدمات و .... گرفته تا دانش آموزا همه و همه دوسش داشتن، عاشقش بودن،( عاشق حرفاش، نصيحتاش....) حالا داره يه گوشه،  تو يه ميوه فروشي كار ميكنه، بار اين ور اون ور مي‌بره، پاهاش همچنان درد ميكنه و نميتونه خيلي خوب راه بره...
از اين چيزا گلايه اي نداره البته.... دلش از بي عاطفه بودن آدما گرفته...
جلوي در ميوه فروشي كه رسيديم مث هميشه واسمون دعاي خير كرد: "ايشالا عاقبت به خير بشي بابا، ايشالا سلامت باشي هميشه، هيچ چي مث سلامتي خوب نيس." و بعد هم اون ديالوگ هميشگي اش:"هميشه واسه هم دعاي خير كنين بابا، نگيد مرسي، مرسي خاصيت نداره كه ، هميشه واسه همه دعاي خير كنين و هميشه هم خدا رو شكر كنين"
موقع خداحافظي گفت:
"من ديگه الان معمولا اينجام... پاتوقم اينجاست، هر موقع اومدين اين ورا بياين سر بزنين ... من خيلي خوشحال ميشم ....
...
...
...

Wednesday, November 17, 2010

نذر

من در ایران مانده ام
چون هفته ی پیش که قرار بود استاد محترم همه مان را یک شستشوی حسابی بدهد، تمام خدمه بخش زنان نفری 10 تا صلوات برایمان نذر کرده بودند.

از گودر یک نفر

Labels:

Saturday, November 13, 2010

من، حجاب، و خانم مدیر

نزدیک 20 سال است که من نتوانسته ام آن جور که دلم می خواهد توی خیابانهای شهرم لباس بپوشم. سالهای اولش ماجرا عجیب نبود چون مثل خیلی از هم سن و سالهایم روسری و مانتو برایم نشانه بزرگ شدن بود. کم کم که بزرگ شدم این محدودیت را بیشتر حس کردم و از تجربه های تحقیر شدنم توی کوچه و خیابان با هم سن و سالهای همفکرم حرف زدم.  جوان که شدم، با ترک ایران آدمهایی را دیدم که هیچ تصوری نداشتند چطور ممکن است کسی به خودش اجازه دهد درباره لباس های آدم دیگری تصمیم بگیرد و این سوال هی برایم بزرگ و بزرگ تر شد که چطور می شود مغز ماها اینقدر از هم دور باشد؟
این یکی دوسال زیاد شده اند آدمهایی که به حجاب اعتقاد دارند ولی قبول دارند که کسی حق ندارد کسی را به چنین انتخابی مجبور کند. برای همین برای نوجوانهای این دوره زمانه شاید عجیب نباشد دیدن خانم چادری که از حق بی حجاب بودن آنها دفاع می کند. ولی اوائل دهه هفتاد خیلی از این خبر ها نبود. یا شاید من جایی نبودم که این جور نظرها را بشنوم. برای همین هم هست که این خاطره این قدر توی ذهنم حک شده.

مدیر دبیرستان ما خانمی بود محجبه. چادری. و من ( و خیلی از دوستهایم) بچه ای که هر ترم نمره انضباطش بابت بد حجابی کم می شد. یک بار که با مدرسه اردویی رفته بودیم، یک خانم حراست شروع کرد با لحن بدی با ما بچه ها دعوا که چرا حجابمان چنین است و چرا چادر سرمان نیست و خلاصه. کار بالا گرفت. و خانم مدیر چادری ما، انگار که دردی چند ساله را بخواهد یکهو از روی دلش بردارد، به دفاع از ما چادر را از سرش برداشت و با جدیت و عصبانیتی که من تا آن موقع ندیده بودم به خانم حراست گفت:" چرا اینقدر بچه های مردم رو اذیت می کنین؟" از بقیه دعوا چیزی یادم نیست. فقط می دانم که خانم مدیر از ما بخاطر برخوردی که باهامان شده بود معذرت خواهی کرد. نمی دانم واقعا بغضی توی صدایش بود یا حافظه من بعد 15-16 سال ماجرا را داغ تر از آنچه بود یادش می آید که فکر می کنم خانم مدیر نزدیک بود گریه اش بگیرد. ولی این را یادم هست که وقتی توی اتوبوس نشستم، خبری از آن حس کوچک شدن، که تجربه معمول این جور موقعیتهایم بود، نبود.

ممنون خانم مدیر. نه فقط برای اینکه از حق منی که فقط چون دلم می خواست جور دیگری لباس بپوشم آسان می شد حقم را خورد دفاع  کردی. بلکه برای اینکه نشانم دادی تو هم می دانی اگر با نظر کسی، یا زندگی که برای خودش انتخاب کرده مخالفی، همیشه باید از حق او برای اظهار نظر و از آزادیش برای آنجور زندگی دفاع کنی.

نویسنده: مینا

Labels: ,

Friday, November 12, 2010

مسافرهای مهربان:)

یک دویست تومانی به سمت راننده گرفت و یک دوهزار تومانی. کرایه ی خط
دویست و بیست وپنج تومان بود. راننده غرولندی کرد و گفت:بیست و پنج
تومانی نداری؟ مردم برای بیست و پنج تومان چه ها که نمی کنند. راست می
گفت،خورد کردن دو هزار تومان، پول خوردهایش را حرام می کرد و اگر به هر
کس بیست و پنج تومان تخفیف می داد،آخر روز حسابی ضرر کرده بود. ازکیف
پولم دویست و بیست و پنج تومان در آوردم، کیفم پر از سکه بود،سکه هایی که
معمولا در ازای یک قاشق چنگال پلاستیکی به سلف دانشگاه می دادم.یکیش را
به مسافر کناری دادم. مشکل حل شد. یک ساعت بعد، همان مسیر را برمی
گشتم،به سواری های زردرنگ خالی از مسافر رسیدم،مسیر خلوتی بود و زمان می
برد تا 4 مسافر،تکمیل شود و راه بیفتیم.رهگذری که حسابی عجله داشت،کرایه
ی 4نفر را داد و سواری را دربست گرفت.با دیدن من پیشنهاد کرد حالا که
مسیر یکی است، سوار شوم .دیگر مجبور نبودم تا پرشدن تاکسی، صبر کنم. سهمم
از کرایه را هم قبول نکرد. نمی دانم این چرخه ی عمل و عکس العمل میان
رهگذران غریبه، آن روز تا کجا و تا چند نفر ادامه پیدا کرد،حتی نمی دانم
یک تصادف ساده بود یا تحقق یک قانون عام،هرچه بود، بسیار ساده بود و
بسیارشیرین!

از وبلاگ محکمه پسند

Labels:

مسافر و راننده تاکسی:)

یه بار از بالای خیابان ولیعصر تا ونک تاکسی سوار شدم. وقتی رسیدیم دور میدان ونک از راننده پرسیدم مسیر بعدیش کجاست، به مسیر من نمی خورد. نزدیک میدان خواست من رو پیاده کنه، گفتم: "آقا اینجا نگه میدارید جریمه تون نکنند" گفت نه خانوم نگران نباش. بعد یه دفعه گفت خانوم بشین می برمت تا جایی که میخوای. مسافر هم نزد. تمام راه داشتم فکر می کردم که وقتی رسیدیم چطور باهاش دعوا کنم که من نخواستم تا اینجا بیام، خودت منو آوردی و میتونستی مسافر بزنی و نزدی. خلاصه هی برای خودم داستان می بافتم که اگه خواست کرایه ام رو دولا پهنا حساب کنه چی بهش بگم و چه جوری از جلوش در بیام. وقتی رسیدیم، هر کاری کردم کرایه مسیر دوم رو حساب نکرد. وقتی پرسیدم چرا، گفت: برای اینکه شما اونقدر به فکر راننده تون
 بودین که جریمه نشه

نویسنده: شیوا

Labels:

آقای نگهبان

 می دویدم و نمی رسیدم . منتظر ویزایم بودم و دیر شده بود . جاده چالوس- تهران . صف بانک ، امور مشترکین ، اداره گذرنامه ، عکاسی ، دفتر بیمه ، باز صف بانک .... . گواهی تمکن را گفتند برو خودت دستی تحویل بگیر که هی قِل نخوری بین این اداره ها . صبح خیلی زود رسیدم. خسته ، بی خواب  . استرس داشتم . باید کارم انجام میشد ودوباره تهران را ترک می کردم حتما . ساعت می گفت که برای بانک زود و برای سفارت خیلی دیرم . هیچ کارمندی نبود آن موقع صبح .  تا آن آقای نگهبان جوان تپل خندان سر رسید : " چهل دقیقه دیگه شروع به کار می کنن ها " .... وای من دیدم که جنون آنی چیست دقیقاً ، در دم ، دیوانه شدم ... یادم نیست یک چند دقیقه چه شد و من چه گفتم و چه کردم ...
آقای تپل آرام بود ، خندان بود ، مهربان بود . به من می گفت : خواهر ِ من . یک جوری بود که نه تنها من بیشتر کفری نشدم ، بلکه خودم را دیدم که آرامم آن جایی که مرا برد و نشاند ؛ دیدم که چنان لبخند می زند که من رام شده ام یک جورهای عجیبی. من به یک نیمکت دنجی  هدایت شدم که آب خنک و لیوانهای صورتی هم داشت کنارش و کمی حالم بهتر شد . حتی یادم رفت ساعتم را نگاه کنم باز . تلفنم زنگ خورد . حرفم که تمام که شد دیدم آقای نگهبان مهربان دقایقی است منتظر کنارم ایستاده تا حرفم تمام شود ! و به من گفت که کارمند مورد نظرم همین الان پشت میزش نشسته ( از توی مونیتور میدیدش ) و مرا برد سمت آسانسور مخصوص کارکنان که زودتر برسم . به من اطمینان داد که آقای کارمند توجیه شده است جهت رفع عجله من ! و خب واقعا توجیه شده بود من خود ِ عجله ام . فقط پرسید از کدام شعبه  می آیم و با سریعترین قدمها  گواهی ام را صادر کرد و داد و کلی هم آرزوی موفقیت کرد برایم.
در راه پایین آمدن ساعتم را دیدم و میدانستم که نمیرسم به سفارت . آقای نگهبان مهربان ، از جایش بلند شد . هنوز نپرسیده بودم که اینطرفها آیا تاکسی.... که گوشی را برداشت و به یک جایی توی اداره شان زنگ زد و گفت ماشین می خواهد ، گفت برای خودش می خواهد و اسم خودش را گفت . آدرسم را پرسید .همانی را که بلد بودم گفتم . فکر کرد ، بعد گفت " نه ، از این مسیر برو بهتره " وآدرس بهتر داد . ماشینشان که آمد ، آقای نگهبان مهربان بود که پشت سرم میامد و آروزی شانس می کرد برایم ، آرزوی اینکه معطل نشوم و زودتر کارها ردیف شود ، حتی یادم هست که دم در ماشین شنیدم گفت : " ایشالله زود ِ زود ویزاتو بگیری " . من فقط گفتم " خیلی خیلی ممنونم " آنقدر که عجله داشتم حتی دوباره به پشت سرم نگاه نکردم .
یک سال و خرده ای پیش بود . آنقدر به محبتش آن روز احتیاج داشتم که تا الان یادم هست . فکر هم نمی کنم یادم برود .

نویسنده: سارا

Labels:

مسافر و راننده تاکسی:)

یه بار از بالای خیابان ولیعصر تا ونک تاکسی سوار شدم. وقتی رسیدیم دور میدان ونک از راننده پرسیدم مسیر بعدیش کجاست، به مسیر من نمی خورد. نزدیک میدان خواست من رو پیاده کنه، گفتم: "آقا اینجا نگه میدارید جریمه تون نکنند" گفت نه خانوم نگران نباش. بعد یه دفعه گفت خانوم بشین می برمت تا جایی که میخوای. مسافر هم نزد. تمام راه داشتم فکر می کردم که وقتی رسیدیم چطور باهاش دعوا کنم که من نخواستم تا اینجا بیام، خودت منو آوردی و میتونستی مسافر بزنی و نزدی. خلاصه هی برای خودم داستان می بافتم که اگه خواست کرایه ام رو دولا پهنا حساب کنه چی بهش بگم و چه جوری از جلوش در بیام. وقتی رسیدیم، هر کاری کردم کرایه مسیر دوم رو حساب نکرد. وقتی پرسیدم چرا، گفت: برای اینکه شما اونقدر به فکر راننده تون
 بودین که جریمه نشه

نویسنده: شیوا

Labels:

باز هم راننده تاکسی!

همیشه وقتی سوار تاکسی می شم سعی می کنم همون اول کرایه رو حساب کنم .
اون روز باعجله پیاده شدم تا به اتوبوس برسم که یهو وارفتم...یادم رفته بود پول رو به راننده بدم.باید چی کار می کردم؟ چه جوری بین اون همه ماشینی که اون طرف تو ایستگاه پارک کرده بودن پیداش می کردم ؟...
تازه اون گذری بود و معلوم نبود بره تو ایستگاه...با ناامیدی بدو بدو خودمو رسوندم ایستگاه و بین ماشین ها رو گشتم...واقعا خدا لطف کرد که پیداش کردم .
تمام اینا مهم نبود، مهم این بود که وقتی با کلی عذر خواهی گفتم که یادم رفته کرایه رو بدم چی شنیدم؛
با خوشرویی بهم گفت چرا زحمت کشیدین؟ قابلی نداشت "وقتی دیدم رفتین دیگه صداتون نزدم"
انگار دنیا رو بهم داده باشن انقدر ذوق کردم از برخورد با همچین آدمی که به خاطر 600 تومن شخصیت یه نفر رو تو خیابون زیر سوال نمی بره و مثل بعضیا جلو اون همه آدم سرش داد نمی کشه که کرایتو بده...
خیلی براش دعا کردم .
خدایا شکرت

نویسنده: مسافر

Labels:

دوست خوب من و خانم غریبه همفکرش!

توی صف وایساده بودم که همبرگرمون رو سفارش بدم که دوست دیدش. یه پسر 8-9 ساله بود که با فال های توی دستش کز کزده بود گوشه دیوار و داشت سعی می کرد خودشو گرم کنه. دوست گفت:"می رم دو تا فال ازش بخرم." من مثل همیشه فلج شده بودم و بیخود و بی جهت خودم را با فکر این آقای رییس دولت دهم حرص می دادم و با خودم فکر می کردم: "همه چی آرومه. من چقدر خوشحالم". دوست برگشت. گفت یه ساندویچ هم برای اون بخر و فالم رو داد دستم. سفارش رو که دادم و منتظر بودیم غذامون حاضر بشه یه خانم دیگه اومد جلوی کانتر. یه جوری که پسر بچه نبیندش از فروشنده پرسید:"این پسر شام خورده؟" فروشنده می خواست بیاد بیرون پسره رو نگاه گنه که من گفتم:"ما براش یه ساندویچ سفارش دادیم". زن گفت "خب دستتون درد نکنه." و رفت....

نویسنده: ناشناس

Labels:

به حق تخفیف های نگرفته!

چند روز پیش بود، هوا تازه تاریک شده و بود و سوز بدی هم داشت؛ با یکی از دوستام رفته بود سمت خیابونه پالیزی ، نزدیک پاساژ اندیشه بودیم که دو تامون احساس ضعف کردیم و گفتیم بریم یه چیزی بخوریم. من دلم ذرت مکزیکی میخواست و اون ساندویچ، قرار گذاشتیم دو تاشو بگیریم و نصف کنیم.
از همون بغل ذرت رو خریدیم و وارد مغازه ساندویچی شدم یه ساندویچ با دو تا نوشابه سفارش دادم و به مغازه دار گفتم ما بیرون منتظریم. زیاد طول نکشید رفتم تو و دیدم حاضره، گفتم آقا چقدر میشه گفت فلان قدر 10% هم تخفیف حجاب! اول نشنیدم ( پیش خودم گفتم احتمالا امروز سالگرده یه اتفاق خوش تو زندگیشه تخفیف میده) گفتم تخفیف چی؟ به روسری ام اشاره کرد و گفت حجاب! چشام از تعجب گرد شد( به قول بابام باید نعلبکی زیرش میگرفتی تا نیفته) یه آن به خودم اومدم دیدم همون طوری تو بهتم از مغازه دار تشکر کردم و دیدم همه جای مغازه اش نوشته حجاب اسلامی رو رعایت کنید و به خانمی که بعد من اومد و محجبه بود هم تخفیف داد فهمیدم کلا به محجبه ها تخفیف میده. راستش برام خیلی جالب بود که هنوز خیلی چیزا برای خیلی کسا ارزشه، از مغازه که اومدم بیرون دوستم گفت چقدر شد و وقتی براش تعریف کردم حالا یکی باید تعجبه اونو جمع میکرد!

نویسنده: فائزه مقدم

Labels:

Thursday, November 11, 2010

راننده تاکسی غریب نواز

برای انجام کاری بیرون بودم. عصر خسته و کوفته منتظر تاکسی بودم . یه پژوه نگه داشت که راننده اش یه پسر جوون بود و معلوم بود که از زور بیکاری مجبور شده که مسافر کشی کنه . مسیرم رو که گفتم، گفت بیا بالا و سوار شدم و چون دیگه مسافر گیرش نیومد راه افتاد. یکم که گذشت پرسید که چی کار میکنم؟ گفتم که اینجا دانشجو هستم و پرسید که بچه کجایی و گفتم شیراز. گفت که خیلی دوست دارم بیام شیراز رو ببینم و کلی تشویقم کرد که خوب درس بخونم و قدر موقعیتم رو بدونم . خیلی پشیمون بود که چرا درس نخونده و از این موضوع ناراحت بود. حرفاش انرژی خاصی بهم داد. وقتی که به مقصد رسیدم پول رو که بهش دادم نگرفت . گفت که مهمون ما باش. گفتم اخه چرا؟ یه جمله گفت و رفت که جملش هنوز تو ذهنمه گفت  "ما هم یک روز ممکنه تو شهر شما غریب بیوفتیم "

نویسنده: ساسان مولوی

Labels:

Tuesday, November 09, 2010

پارچه‌ی سفید

کارگرِ یکی از پیمانکارهامون هست، وضع ضعیفی داره... کارگره خُب. عصر که اداره خلوت بود و فقط چند نفر از بچه ها مونده بودن برای کارهای تمام نشدنی حسابداری، اومده بود دفترِ دکتر، یه نایلون دستش بود که توش یه تیکه پارچه‌ی سفید بود، خسته بود. قیافه‌ش یه جور بیزاری، غم، وازدگی، شکستگی یا نمی‌دونم یه چه چیز عجیب رو داد زده بود... برگشته بود، گفته بود: «گلبناز رحمتی از دیروز مرده، سردخونه‌ی بیمارستانه. مدت‌هاست ولش کردن، صاحاب نداره. بیمارستانم هزینه‌ی این مدتش رو می‌خواد... تو رو خدا با دکتر صحبت کنید، بگید هزینه‌شو صفر کنه اینو ببرمش قبرستون»...

از صبح شهرداری بود دنبال قبر، این پارچه‌ی سفید رو هم تازه از سیدجوادِ پارچه‌فروش گرفته بود براش... برایِ گلبناز رحمتیِ متوفی، که یه دختر معلول ذهنی-جسمیِ بی صاحاب بود.
 
نویسنده: زاب

Labels:

Monday, November 08, 2010

پسربچه با ادب

امروز رفتم سوپری محل. یه پسر جوون توی مغازه بود و یه دختر 6، 7 ساله. ظاهرن پسره بعد از دختر کوچیکه اومده بود توی مغازه اما فروشنده حواسشو داده بود به پسره و به حرف دختره که یه چیپس میخواست گوش نمیداد. بعد از اینکه پسره خریدش تموم شد، یهو برگشت سمت دختر کوچیکه و جلوی چشمای متعجب من و فروشندهه رو به دختره گفت: ببخشید نوبت تو بود! من حواسم نبود! و رفت
واقعن آدم گاهی به اینجا امیدوار میشه..

نویسنده:مهدی

Labels:

پیرمرد حواس جمع

رفته بودم ساختمان شهدای رادیو برای مصاحبه (مصاحبه بگیرم) بعدش رفتم پارک ملت تنهایی یه دل سیر از پاییز درآوردم. بعدش سوار این اتوبوس‌های بی‌آرتی از تجریش به راه‌آهن شدم. اتوبوس شلوغ بود، ملت همه فحش می‌دادن که آخه این چه کاری بود سیستم قبلی این خط بهتر بود و از این حرفا. چند تا جوون هم طنازی‌شون گل کرده بود و همین جور داشتیم مسئولین رو مسخره می‌کردیم و می‌خندیدیم. یه نفر که اند خلاقیت بود تو طنز، این موضوع مدیریت جهانی رو دست گرفته بود و یه دونه از باقر اینا می‌گفت یه دونه از محمود اینا. همین‌جور بساط لهو و لعب پهن بود، هی غیبت می‌کریم و گاهی تهمت می‌زدیم، خلاصه شاد بودیم دور هم.یه دفعه یه پیرمرده صدا زد: حاج‌آقا! حاج‌آقا!...
با خودم گفتم ما که سن‌مون نمی‌خوره به این حرفا. کی رو داره صدا می‌زنه. دیدم یه دفعه تیز و بز اومد دستم رو گرفت برد زورکی نشوند سر جای خودش. داشتم شاخ درمی‌آوردم. گفتم ببین تو رو خدا آخر زمون شده. پیر مرد 70-60 ساله بلند شده من رو به زور نشونده سر جای خودش. دیدم بغلی هم داره بدجور نگاه میکنه. گفتم یا ابوالفضل نکنه از برادرای گمنام هستن ایشون. نکنه برمون داره ببره کهریزک. بعد از یه عمر زندگی پاک و بی‌آلایش این چه سرنوشتیه آخه؟ اگه ببردم کهریزک چی؟ جواب بچه محلا رو چی بدم؟ وسواس خناس افتاد به جونم که تازه اگه پیرمرده خسته شده از نشستن، چرا گیر داده که من بشینم؟ این همه بزرگتر از من تو اتوبوس! یعنی من این‌قدر پیر به نظر میام؟ هی جوونی...
تو فکر بودم که بغلی بلند شد و رفت. بعدش پیرمرده منو هدایت کرد به سمت صندلی کنار پنجره خودشم کنارم نشست. گفت: چطوری جوون؟
گفتم: الحمدالله. خیلی مهربانانه بهم لبخندید (مثل لبخندای بابابزرگ خدابیامرزم که اصلا ندیدمش اما همه تعریفش رو می‌کنن).دیدم مهربونه، گفتم لابد دیده ما داریم شر و بر میگیم خواسته تو مرداب گناه نیفتیم. اگه این‌طوری باشه دمش گرم.
گفت: شما جوونا آخه چرا اینقدر گیج و منگید (مثل بابام که وقتی از دست بعضی از کارام شاکی میشه گفت). گفتم چطور مگه پدرجان؟ گفت حواست نبود یارو دست کرده تو کیفت؟ همین‌جور داشت کیفت رو می‌گشت! گفتم: نههههههههههههه!
پشت کیفم یه شکاف داره که فقط با یه قفل آهن‌ربایی بسته میشه. معمولا یه کتاب کوچولو با وویس رکوردرم توشه. بندة خدا دیده آقاهة بی‌تربیت دست کرده تو کیفم هول هولکی اومده دستم رو گرفته برده نشونده جای خودش تا نتونه کارش رو بکنه. اگه رکوردر رو می‌برد حالا می‌دونستم دربارة صدای مصاحبه‌ها چه خاکی به سرم کنم. معمولا یه راهی پیدا میشه؛ اما جواب رضا و راحله رو چی می‌دادم. اگه پنج‌شنبه‌ای سراغ آهنگ‌های شادشون رو بگیرن. رضا که رسما به عشق این آهنگ‌ها میاد خونمون. داشتم تو دلم برای پیرمرده دعا می‌کردم با خودم گفتم خیلی وقته دعای کمیل نخوندم. پنج‌شنبه‌ای به عشق بابابزرگ و این آقاهه یه دعای کمیل می‌خونم. شایدم رفتم بهشت زهرا. چند ساله که نرفتم.

نویسنده: aem

Labels:

هدیه ازدواج


می دونستم که اداره بیمه به زوج های که تازه ازدواجشون ثبت شده ۲ سال هم سابقه بیمه دارند یک ماه حقوق هدیه میدهد ، این هم بگم که من تا بحال چند بار بیمه رفته ام و خیلی کار رو دیر راه انجام می دهند برای همین خیلی فکر می کردم سخته ...
صبح مرخصی گرفتم و بالاخره کارها رو انجام دادن و برای گرفتن پول یه چک دادند ....
برای نقد شدن چک طبقه همکف بانک رفاه شعبه گذاشته بود رفتم چک رو دادم به کارمند یه مرد خیلی جا افتاده بود و خیلی خیلی خوش رو ... همین که متن چک  رو خوند خنده ای کرد و تبریک بهم گفت تاریخ عقدم رو پرسید و وقتی دید تازه هستش کلی خوشحال شد و بیشتر تبریک گفت سیستم قطع شده بود کلی با هم گپ زدیم جوری که اصلا برام مهم نبود که چرا اونجا ایستادم ... برام از خصوصیات زنان گفت و از خصوصیات مردان چند مثال ساده زد و از من تقاضا کرد که اگر دوست داری زندگیت رو همسرت رو بیشتر بشناس ، خیلی خوش رو بود و خوش صحبت . وقتی سیستم وصل شد و چک نقد شد گفت : شرمندم ما بانکی ها بجز پول نو چیز دیگری برای هدیه نداریم و چند تراول نو و چند تا دو هزاری نو بهم تحویل داد و من که با کلی انرژی از این کارمند خوب جدا شدم ...چی می شد همه اینجوری بودند !!!

از وبلاگ کاغذ پاره

Labels:

راننده تاکسی و ننه غریبه

سوار تاکسی بودم که راننده یهو زد رو ترمز دیدم یه پیرزن نشسته رو زمین .... از همون پشت رل داد زد ننه کجا می ری ...میان دنبالت یا می خوای با ماشین بری پیرزنه که خیلی هم خمیده بود با یه خجالتی گفت نه یکی میاد بالاخره راننده رو کرد به خانومی که جلو نشسته بود گفت خانوم زحمتتون نیست این مادر رو سوار کنید  خودتون برید عقب بشینید ...خانم گفت نه چه زحمتی رفت خانم پیر رو سوار ماشین کرد و آورد نشوند پیرزنه نمی شست می گفت پول ندارم راننده هه یه نگا کرد انگار خورده باشه تو ذوقش گفت ننه هنوز انقد بی غیرت نشدم که بخوام از ننم پول بگیرم بشین تا اون سر دنیا هم که بری می رسونمت...گاز داد و راه افتاد

نویسنده: عرش

Labels:

Saturday, November 06, 2010

مرام خود نویسنده و هم صفی اش

رفتم که نان سنگک بخرم.خوشبختانه چند نفر بیشتر توی صف نبودند.تازه رسیده بودم که یکی اومد و گفت گرسنه ام پول بده چیزی بخرم و بخورم.برگشتم نگاهش کردم.لاغروکثیف و ژولیده با قیافه ای که از دور داد میزد معتاده.وحتماًبی جا و مکان.دلم لرزید.گفتم چی می خواهی،برات نون بخرم؟گفت نه شیرینی.بی خیال صف شدم و راه افتادم طرف قنادی گواهی و او هم پا به پای من میامد.نگاهش میکردم و با خودم فکر میکردم ممکنه فرزند ناخواسته بوده ولی درهرصورت مادرش وقتی تکانهای جنین را در وجودش احساس می کرده بهش محبت داشته،وحتماًمثل همه مادران با عشق بهش شیر داده.براش حرص و جوش خورده و حالا از اینکه به چنین روزی افتاده غصه داره.البته اگر زنده باشه.
میرسیم به قنادی گواهی، با من وارد مغازه میشه و فروشنده چپ چپ نگاهش میکنه.ازش میپرسم از کدوم میخواد و  میخوام بیرون مغازه منتظر بمونه.شیرینی را میگیرم و میدم دستش.
برمیگردم نونوایی.حالا صف بلندی تشکیل شده و من اجباراًمیرم که ته صف بایستم که خانمی صدایم میکنه.میگه حاج خانوم جات اینجاست.خانومی که جلوی من توی صف بوده و دیده من کجارفتم جایم را حفظ کرده.

از وبلاگ ناهید یوسفی

Labels:

Tuesday, November 02, 2010

چشم

چشم‌هاش ضعیف بود. خیلی‌ضعیف. بدون عینک تار می‌دید. موقع حرف‌زدن با نامحرم عینک‌اش را برمی‌داشت

 نویسنده: زهرا قدیانی

Labels:

اتوسرویس عباسی

اول خیابان نجابت جو (بالاتر از دزاشیب) دوتا کارگاه مکانیکی کنار هم هست که دو تا برادر می گردوننشون. و من بیشتر از 10 ساله که ماشین خودم و مامان و بابامو می برم اونجا برای تعویض روغن و فیلتر و همه مراقبتهای دیگه ای که ماشین به طور دائمی لازم داره.
دو برادر عباسی دو تا آدم خوشروی مهربونن که یکی اهل شعر و ادبیاته و اون یکی اهل نقاشی. گاهی از کنار مغازه که رد شی می بینی که بساط رنگ و بومش هم براهه.
ماشین رو که ببری پیششون، کاری رو که لازم داره می کنن، کاری رو که لازم نداره می گن لازم نیست. کارتو سریع راه می اندازن. کارشون رو جدی می گیرن و با تو به عنوان یه مشتری برخورد می کنن که لطف کردی رفتی پیششون. برات توضیح می دن که هر چیزی چیه و اگه حواست رو جمع کنی، می شه که هربار باسواد تر از مغازه اشون بیای بیرون.
و آخر سر اینکه، یه کتری طلایی دارن که روی یه اجاق تک شعله قدیمی همیشه قل می زنه و هر بار بهت تعارف می کنن که یه چایی برات بریزن. من که تاحالا روم نشده بخورم. ولی هر بار کلی دلم می خواد!

Labels:

موتوری با مرام

رفته بودم دانشگاه علوم اجتماعی از یه استادی به خاطر یه موضوعی تشکر کنم، از یکی دربارة یه موضوع مشاوره بگیرم از یه نفر هم وقت مصاحبه بگیرم. از دیشب هم با رفقا قرار داشتیم ساعت 2 میدون نیلوفر همدیگرو ببینیم. رفقا وقتی میگن 2 یواشکی به من میگن دو و نیم (آخه من اند وقت‌شناسی‌ام، بقیه همیشه دیر می‌کنند). کارم تو دانشگاه تا 10دقیقه به 2 طول کشید. تقریبا پنج دقیقه به2 دم در بودم. موتوریه از جلوم رد شد گفت موتور، گفتم آره آره...
برگشت، سریع سوار شدم. گفتم برادر بیا با هم یه تبانی کنیم.گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی با هم کنار بیایم یه کاری انجام بدیم. اولش فکر کرد میخوام سر قیمت چونه بزنم بعد گفتم ببین رفیق بیا با هم قرار بذاریم تا یه ربع دیگه یا هر دومون میدون نیلوفر تو خیابون سهروردی باشیم یا هر دومون بریم بهشت. سریع مطلب رو گرفت گفت محکم بشین تا بهت بگم. سر جلال آل احمد پیچید طرف انقلاب همین که با خودم داشتم فکر می‌کردم که چرا پیچید پایین باید می‌رفت بالا، دیدم داره سوت می‌زنه بعد یه دستش رو برد بالا یه نفر رو اونطرف خیابون صدا زد؛ آقا مهدی! مهدی!
مهدی دور زد اومد طرف ما. یه سلام و علیک گرم با آقا ابوالفضل و بعد ابوالفضل گفت مهدی جون این داداش ما خیلی عجله داره برسونش میدون نیلوفر تو سهروردی. ابوالفضل رو کرد به من گفت داداشی ببین اگه با من بری بی‌برو برگرد باید بریم همون بهشت. بچه‌هامون بی‌بابا میشن. آقا مهدی سه‌سوت می‌رسوندت. گفتم دم شما گرم. به ابوالفضل گفت این آقا از خودمونه‌ها هواشو داشته باش. از موتور ابوالفضل پیاده شدم سوار موتور مهدی شدم. گفتم آقا من خیلی عجله دارم. آقا مهدی ما رو رسوند نیلوفر. یه 10 دقیقه گپ زدیم خیلی باحال بود. بعد میگم چقدر تقدیم کنم برادر! میگه بی‌خیال می‌خوای آقا ابوالفضل دیگه سلام ما رو علیک نگیره. گفتم بی‌خیال اوس مهدی من راس راستی مسافرم. خداییش همین امروز آقا ابوالفضل رو دیدم. با زور پنج تومن دادم بهش اونم با زور سه تومنش رو برگردوند. از 8-7 سال پیش که دیگه گذرم بازار نمیفته دیگه به پست یه همچین آدمایی نخورده بودم. خیلی باصفا بودن

نویسنده: aem

Labels:

Monday, November 01, 2010

ولی دم مهربان 2

پسرش رو تازه در یک تصادف از دست داده بود. پسر همراه با ۴ نفر از دوستانش صبح داشتن می‌رفتن دانشگاه، سرعتشون زیاد بوده و کمربند نبسته بودن، راننده یک حیوانی چیزی می‌بینه توی جاده (که جاده‌ی بدی هم هست و جون چند تا دیگه از دانشجویان رو هم گرفته) و یک کم منحرف می‌شه. پسر این آقا در جا ضربه مغزی می‌شه و فوت می‌کنه. یکی دیگه از بچه‌های توی ماشین هم یا در راه بیمارستان یا پس از رسیدن به بیمارستان فوت می‌کنه. نفر سوم نشسته در عقب ماشین هم در حال کما بود (شاید هنوز باشه) تا مدت‌ها. فقط دو نفر جلو حال فیزیکیشون بد نبود. راننده فقط جراحت‌های ساده داشت. پدر این پسر تا مدت‌ها مرتب به دیدن راننده می‌رفت و مطمئن می‌شد که حالش خوبه. می‌ترسید که عذاب وجدان داشته باشه و کاری دست خودش بده. سال‌ها پیش پدر این پسر یک عزیز دیگر (مادرش) رو در یک تصادف از دست داده بود. راننده‌ی اتوبوسی که مادرش و مسافرهای دیگه‌ش کشته شده بودن بعدا خودکشی کرده بود. پدر این پسر نمی‌خواست که تاریخ تکرار شو

نویسنده: ناشناس

Labels:

پلیس سبز


عصر 25 خرداد وقتی نتونستم به خاطر زیادی جمعیت خودم رو به میدون آزادی برسونم،و اومدم سمت آریا شهر،تو میدون جمعیتی حدودا 2 یا 3 هزار نفری بودن که خیابون اشرفی اصفهانی رو به سمت شمال حرکت می کردن و شعار می دادن،رسیدیم به تقاطع جلال آل احمد و اشرفی اصفهانی،یه کانکس نیروی انتظامی اون موقع ها اونجا بود که الان نیست،مردم رو کردن به کانکس و شورع کردن به شعار دادن :
 نیروی انتظامی سبز تو هم قشنگه 
نیروی انتظامی حمایت حمایت
دو نفر اومدن بیرون،یکیشون سرگرد بود اگه اشتباه نکنم،چهار تا ستاره کوچیک رو شونه هاش بود،میان سال بود،ته ریش با موی  کم پشت،به شمالی ها می زد،اومد بین جمعیت،یه پارچه سبز از یکی از بچه ها گرفت،بوسید و انداخت دور گردنش،مردم رو دست بلندش کردن،یادم نمی ره اشک تو چشمام حلقه زده بود،چند متری رو دوش مردم بود و بعد اومد پایین و رفت تو کانکس.
هنوز که هنوزه هر جا پلیس می بینم چشم می چرخونم شاید اون پلیس سبز رو ببینم

نویسنده: م. آزاد

Labels: