آدمهای خوب شهر

Sunday, January 30, 2011

سر سفره ای بزرگ شدم که همیشه مهمان داشت




گفتم: کار خیر
گفت: ماهیگیری یاد بدهیم. ماهی را یک بار نوش جان می کنند و بعد تمام می شود.
پرسیدم: باید پول خرج کرد؟
پاسخ داد: هر کسی به اندازه توانش قدرت این کار را دارد. گاهی با یک راهنمایی کوچک می توان راه رستگاری را پیش پای انسانها هموار کرد.
سوال کردم: ناراحت نیستی فرزند پسر نداری؟
جواب داد: خیلی خوشحالم که دختر دارم. دامادهای من پسران من هستند.
برای خیلی ها عدد 13 شگون ندارد. اما برای این مرد خیر و نیکوکار، عدد 13 بسیار شیرین و دلچسب است. عظیم جساس زاده یکی از خیرین مدرسه ساز کشور است. ساعاتی پس از آن که من با او به گفت و گو نشستم، همراه با 12 عضو دیگر خانواده اش که همان دامادها و دختران و نوه هایش باشند راهی خانه خدا شد.پیش از آنکه روانه فرودگاه بشود دوباره رسیدم و جواب گرفتم:
* از پدر و مادرتان بگویید.
** مادرم همیشه از حلال و حرام با ما حرف می زد. پدرم همیشه دوست داشت اگر یک لقمه نان درمی آورد؛ خانواده و رفقا از آن سفره بهره مند باشند. همیشه یک نفر غیر از اعضای خانواده ما سر سفره پدرمان حاضر بود.
* اثر کار خیر در زندگی شما؟
** بیش از آن اندازه که کسی بتواند فکرش را بکند از کار خیر بهره برده ام.
* گاهی یک توصیه در زندگی ماندگار می شود.
** یک بار همسرم به من گفت که هرگز پول زور و نادرست را به خانه ما نیاور.هر چه برای خود می خواهی برای خواهر و برادر و دیگر اعضای خانواده ات هم بخواه.
* و مهم ترین توصیه شما به فرزندانتان؟
** همیشه مهمان نواز باشند و مهمان را گرامی بدارند.
امروز جمعی از دانش آموزان در شهر دزفول در مدرسه ای تحصیل می کنند که این مرد نیکوکار پایه آن را بنیان نهاد

Labels:

Tuesday, January 25, 2011

درباره کامنت ها

دوستان عزیز،
من سعی می کنم تا جایی که می شه تمام کامنت ها رو پست کنم. به شرطی که توهین و بدگویی مستقیم و واضح نداشته باشه. قاعدتا توی این انتخاب یه وقتهایی اشتباه می کنم. که پیشاپیش معذرت می خوام.

Monday, January 24, 2011

ایستگاه مترو

از مترو پیاده شدم و روی صندلی ها نشستم تا مسافران از مترو خارج شوند و پله ها خلوت تر شود .
چرا که این ایستگاه تازه افتتاح شده بود و هنوز پله های برقی آن راه نیفتاده بود .
چند دقیقه بعد بلند شدم که بروم ، آقا و خانمی را دیدم که دست شان 5-6 تا کیسه برنج و 2-3 تا کیسه خوار و بار دیگه بود .
مشخص بود که از فروشگاه به خانه می روند .
بارشان خیلی زیاد بود و پله های مترو هم .
در همین هنگام ، مرد جوانی از پشت سرشان آمد و بی هیچ حرفی کیسه های برنج را از خانم گرفت ، تا کمک شان کند .
قبلن پله های این ایستگاه را شمرده ام . دقیقن 100 پله می شود .
آدم بخواهد خودش را این همه پله ببرد ، دیگر نفسی برایش نمی ماند
چه برسد به بالا بردن آن همه بار .
آن هم نه برای خود ، که برای دیگری.
کار ِ اون آقا خیلی زیبا بود .
من چون خودم توانایی کمک کردن به آن زن و مرد را نداشتم ، تا بالای پله ها همش آن مرد را دعا می کردم .

نویسنده: قطره باران

Labels:

مسیح چشم‌پزشک

کسی که بهم این چشم پزشک رو معرفی کرد گفت که خیلی آدم منصف و خوبیه، ولی فکر نمی‌کردم در این حد.
وقتی رفتم پیشش و مشکلم رو گفتم با دقت و حوصله گوش داد، بعد معاینه‌ام کرد و برام توضیح داد که نیاز به چه عمل جراحی‌ای داره و این عمل چقدر می‌تونه کمکم کنه. آخر هم بهم یکی از همکارهاش که توی اون عمل تجربه بیشتری داره رو معرفی کرد و برام یه معرفی نامه خطاب به همکارش نوشت. موقع بیرون اومدنم از اتاقش هم روی پرونده‌ای که برام درست کرده بود یه علامت زد و برام آرزوی سلامت و موفقیت کرد.
وقتی رفتم سراغ منشی دکتر تا هزینه ویزیت رو پرداخت کنم خانم منشی بهم لبخند زد و گفت آقای دکتر روی پرونده‌ت علامت زده که ویزیتت مجانی میشه. وقتی پرسیدم چرا بهم گفت احتمالاً نتونسته برات کار مفیدی بکنه و مشکلی که داشتی رو رفع کنه...
باورم نمی‌شد توی یه مطب تو بهترین و گرون‌ترین منطقه‌ی تهران بشه دکتری رو پیدا کرد که اینقدر انسان باشه. شاید تاثیر اسمش که "مسیح" بود باعث این همه مهربونیش شده بود. هرچی که بود مطمئناً یکی از آدم‌های خوب این شهر بود.

نویسنده: مریم بانو

Labels:

Sunday, January 23, 2011

مردم خوب زنجان


من خواستم اینجا از همه پرسنل دانشگاه علوم پزشکی زنجان تشکر کنم که الفنی همه جوابامو می دادن، و خیلی کمکم کردن برای اینکه مدرکمو بگیرم.واقعا حرف ندارند. لازم نبود هی من از تهران پاشم برم اونجا. همینطور از مردم خوبشون که هیچ جا بهتر از زنجانیها من آدم ندیدم. تاکسیها می دیدن ما دانشجو هستیم کرایه نمی گرفتن، حتی دکترش ازمون ویزیت نمی گرفت می دید دانشجو هستیم. واقعا همشون حرف ندارن. تازه اونم با تیپ دختر تهرونی بودن ما و قر و فرمون. واقعا همه اشون رو دوست دارم و به نظرم بهترین مردم ایران زنجانیها هستن.
نویسنده: ف. ف

Labels: , , ,

نان سنگک

از وبلاگ  I Love My Life
هوس نون سنگک کرده بودم، کسی هم نبود که بره برام بخره ، منم آخرین باری که سنگکی رفته بودم سالها پیش بود که دستمو با سنگ داغی که از نون جدا شده بود به شدت سوزونده بودم و اصلا دلِ خوشی از نون سنگک خریدن و نونوایی رفتن نداشتم
 
خلاصه با خودم کنار اومدم رفتم نونوایی

 
نونوایی خلوت بود، وقتی فروشنده نون های داغ رو با یک برگ روزنامه گذاشت جلوم ،شروع کردم آروم آروم با نوک انگشت سنگها رو جدا کردن همینطورکه مشغول بودم آقای جوونی هم اومد که نون بگیره تو دلم گفتم الان آقاهه غرمیزنه که خانم نون خریدی بیا این ور، ما هم نون بخریم کار وزندگی داریم! اما همون موقع که من داشتم  این فکرها رو راجع بهش میکردم بهم گفت اجازه میدین خانم؟ و قبل از اینکه جوابی از من بشنوه، اومد جلو و نون ها رو یکی یکی برداشت و آروم انداخت روی میز آهنی سوراخ دار نونوایی و تقریبا همه سنگها از نون جدا شدن و افتادن بعد اون چند تا سنگ سمجی که هنوز به نون چسبیده بودن رو با دست جدا کرد و نون ها رو تا کرد و گذاشت لای روزنامه و دو دستی داد بهم: بفرمایین خانم
خاطره ی بد سوزوندن دستم تو نونوایی تبدیل شد به یه خاطره ی خوب و یه آدم خوب

Labels:

راننده اتوبوس خط خراسان – انقلاب، این کرایه را با خدا معامله کرد


یکی دو صندلی عقب تر ازمن نشسته بود.چند بار تلفن همراهش زنگ زد و او به طرف مقابلش یادآور شد که فردا باید برای عمل جراحی پیش فلان دکتر برود و بستری شود. هنوز در خیابان طالقانی بودیم که از من پرسید: چطوری می توانم به خیابان پیروزی بروم؟
نشانی جایی را که می خواست برود پرسیدم و بعد راهنمایی اش کردم در کدام ایستگاه پیاده شده و با کدام خط به محل مورد نظر برود. یکی دو بار تا رسیدن به ایستگاه مورد نظر دوباره سوال کرد و من هم گفتم نگران نباش. به محض رسیدن به آن ایستگاه به شما اطلاع می دهم.
به ایستگاه که رسید، تشکر کرد و به همراه خانواده اش از درب وسط اتوبوس پیاده شد. همانجا داخل ایستگاه ایستاد. لهجه اش نشان می داد که شهرستانی است و با تهران و اتوبوس های ریالی چندان آشنایی ندارد.تصور می کرد اتوبوس رایگان است.بنابر این با خیال راحت کنار ایستگاه بهنام خیابان مجاهدین اسلام ایستاد. احساس کردم راننده اتوبوس او را به همراه خانواده اش در آیینه دید، اما عکس العملی نشان نداد.می توانست روی رکاب ایستاده و فریاد بزند:” آقا، مجانی که نیست، بیا کرایه را بده” اما چشمش را به روی این کرایه بست و …
راننده اتوبوس خط خراسان – انقلاب، این کرایه را با خدا معامله کرد. من که تقریبا” مسافر ثابت این خط هستم، بارها چنین برخوردی را از رانندگان این مسیر دیده ام. خدا به همه ی نیکان و خیراندیشان، برکت عطا فرماید.

Labels:

Saturday, January 22, 2011

ویولن و آقای حراست

رفته بودم مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضیات، ساختمون نیاوران. ویولن همراهم بود و چون نمی‌‌خواستم تمام روز با خودم این ور اون ور بکشمش، گفتم می‌‌سپرم به نگهبان در ورودی (که به میدون باز می‌‌شه) و می‌‌رم تو. البته الان که فکر می‌‌کنم می‌‌بینم فکر خیلی‌ عجیبی‌ بود! به هر حال تصمیم اون موقع‌ام این بود. سرباز دم در قبول کرد و ویولن رو برد داخل اتاقکی که درش هم همیشه باز بود. بعد از ۶-۷ ساعت برگشتم که ویولن رو بگیرم و برم. یادم نیست اون سربازه هنوز اونجا بود یا نه. نگاه که انداختم ویولنی توی اتاقک ندیدم. یه آقایی - که مسئول حراست می‌‌نمود و موقع اومدن هم ندیده بودمش- با یه حالت تعجب از "دیدن آدم خوش بی‌ خیال" اومد طرفم و گفت شما ویلنتون رو سپردید اینجا؟ بعد هم که جواب مثبت شنید، غرولند کنان رفت طرف ماشینش و در صندوق عقب رو باز کرد و ساز رو داد دستم و توصیه کرد دیگه چنین کاری نکنم و بیش از اینها مواظب باشم! ... نمی‌‌دونم آقاهه رو چقدر بابت این کارم اذیت کردم. امیدوارم هر جا هست موفق باشه که معنی‌ واقعی‌ حراست رو بهم فهموند!

نویسنده:سایه

Labels:

Friday, January 21, 2011

مغازه دار و در ماشین

ماشین رو پارک کردم و رفتم بلیط بخرم. عجله داشتم چون تلفنی بهم گفته بودن فقط یه بلیط باقی مونده. وقتی بعد از حدود یک ساعت برگشتم دیدم سویچ رو تو ماشین جا گذاشتم و در رو قفل کرده ام. باید می رفتم مهدکودک دنبال دخترم که از اونجا خیلی دور بود. خیلی نگران بودم. رفتم از مغازه لاستیک فروشی که همون نزدیکی بود کمک بگیرم. دیدم نشستن و با همکارشون ناهار می خورن. نمی تونستم زیاد صبر کنم تو دلم گفتم ۵-۶ هزار تومنی بهش میدم که جبران بشه. بعد مشکلم رو بهشون گفتم. یکیشون بر و بر نگاه می کرد اما اون یکی بدون مکث گفت: ماشینت چیه؟ و برای کمک اومد و در ماشینو برام باز کرد راحت نبود براش و مجبور شد بره از یه مغازه دیگه وسیله بیاره. اما تا در باز شد سریع رفت . حتی واینستاد که ازش تشکر کنم. دنبالش رفتن و صداش کردم که بهش پول بدم اما بهش برخورد و همین طور که دور می شد گفت نمی خوام. از اینکارم خجالت کشیدم . برگشتم و تو دلم دعاش کردم

نویسنده: ناشناس

Labels:

آدمهای خوب شهر در نت!


از اون آدمایی بودم که کار قبول میکرد بعد یاد میگرفت. پروژه کارورزی رو هم با اینکه هنوز درسای مربوط بهشو پاس نکرده بودم قبول کردم. برنامه نویسی با وی بی بود و ما هنوز پایگاه داده هم پاس نکرده بودیم. اون زمانا تازه آیدی کلوب ساخته بودم رفتم تو کلوب برنامه نویسیش سوالمو نوشتم یه نفر جواب داد بعد همینجوری هی ما به مشکل خوردیم هی ایشون جواب دادن. آخرش دیگه یه جاهایی کارمون گیر کرد و باید تحویل میدادیم بنده خدا کد میزد تست میکرد میفرستاد واسمون. یعنی وقت میذاشتا بی دریغ و بی منت. پروژه رو دادیم و نمره کامل گرفتیم و ایشون شدن یکی از دوستای خوبی که هنوزم وقتی کارمون گیر میکنه کم نمیذارن.
امیدوارم همیشه موفق باشن!



نویسنده: ناشناس

Labels:

آدم‌های خوب شهر شیراز

  از وبلاگ صادق آنلاین
از موقعی که سوار تاکسی شدم، «ذکر گفتن» زیرلبش توجهم را جلب کرد، با مسافران به گرمی خداحافظی می‌کرد و آن‌ها را با الفاظ انرژی بخشی مثل «دست خدا» و «به سلامت» بدرقه می‌نمود.
مثل تمام مسیرهای چهار کورسه، پانصد تومانی را به راننده دادم و پیاده شدم، در حین رفتن صدای بوقش توجهم را جلب کرد ولی چون می‌دانستم کاری با من ندارد به راه خود ادامه دادم، دوباره که صدای بوق را شنیدم برگشتم نگاه کردم، دیدم به من اشاره می‌کند که برگردم، برگشتم طرف تاکسی، صد و پنجاه تومان بهم برگرداند و رفت!

*طبق تعرفه سازمان تاکسیرانی شیراز، کورس اول ۱۲۵ تومان، کورس دوم ۲۲۵ تومان، کورس سوم ۳۰۰ تومان و کورس چهارم ۳۵۰ تومان تعیین شده که این تعرفه به صورت خودمختار کورسی ۱۲۵ تومان یا ۱۵۰ تومان توسط رانندگان محاسبه و دریافت می‌شود یعنی چهار کورس می‌شود به عبارتی ۶۰۰ تومان!! 

 

Labels:

Thursday, January 20, 2011

جایی به اسم شوش

 (از گودر گردی)
یک جایی توی تهران هست به اسم شوش . تو اینجا عتاد زیاده و فقر و کار کودکان بیداد می کنه
چند سالیه یه گروهی تو یه جایی به اسم خانه کودک شوش تصمیم گرفتن برن دنیا را یه کم عوض کنند
این بچه ها دلشون دریاست
کمک کنید با هر چی که می تونید
پول ، تدریس ، پوشاک غذا، حتی گروه موسیقی و تیاتر واسه جشن نوروزشون
09127360443
میثم سعادت هستم
کمک کنید که اگه بشه رو کمکا حساب باز کرد شاید نوروز نود این بچه ها شیرین بشه

Labels:

یک خانم

تو مسیری که هر روز میام سر کار، یه آقایی یه کلاه سبز میذاره رو سرش (یعنی من سیدم) و تکدی میکنه. قبلا از یکی از رفقا که البته خیلی هم آدم دقیق و مطمئنی  نیست شنیده بودم این آقا سید نیست و آدم شارلاتانیه. امروز سر راهم یه خانم محترم جلوی منو گرفته میگه داداش بی‌زحمت برو به این آقا بگو کلاه سبز رو از سرش برداره. من بهش گفتم ولی توجهی نمیکنه. شاید شما بگید گوش کرد. این کارش وهن پیامبر و امام‌هاس. گفتم خواهرم شاید واقعا نیازمند باشه پیر مرد. با کلی شور و حال داره منو مجاب میکنه که حتی اگه نیاز داشته باشه این کارش چنین نتیجه‌ای میده و از این‌جور صحبتا. شما برو تذکر بده منم اینجا وایسادم ببینم عکس‌العملش چیه. گفتم معذرت میخوام، من نمی‌تونم. خانمه با یه لبخند و نگاه مهربون که یه کم چاشنی ترحم داشت بنای بنیاد باورهام رو لرزوند. دوس داشتم تمام پول نقدی رو که همرام بود که اتفاقا امروز پول کمی هم نبود به پیرمرده بدم به جاش اون کلاه رو از سرش برداره؛ اما زبونم لال شده بود برای یه تذکر. دوس داشتم بگم آخه پدرجان حتی اگه به یه سری از ارزش‌ها اعتقاد نداری خوب لااقل برای شرافت انسانی، برای احترام به یه سری از آدما که این‌جور اتفاقا می‌سوزوندشون رعایت یه سری چیزها رو بکنید. خانمه رفت اون‌ور خیابون شاید منتظر یه آدم حسابی که انجام اون کار خوب روزی اون باشه. اینکه بعضی‌ها برای حفظ و پاس‌داشت یه سری از ارزش‌‌ها که علی‌الظاهر هیچ منفعت شخصی براشون نداره و کلی هم به درد سر میندازدشون اینقدر وقت صرف میکنن خیلی باشکوهه. باور کنید مناعت این خانم و نحوه رفتارش قابل وصف نیست. پاکی روحش و هرم دغدغه غیرکاسب‌کارانش هنوز داره میسوزوندم. 

نویسنده: aem

Labels:

خانم دکتر مهربون

خانم دکتر مهربون در مانگاه یکی از خوابگاههای دانشجویی که صبح 5 شنبه(30/10/89) ساعت 1 صبح با اینکه از خواب بیدارت کردیم با خوشرویی منو معاینه کردی و وقتی یکی از داروها رو نداشتی ماشینتو دادی تا همرام بره از داروخونه بیرون بگیره.
می خاستم همون موقع بگم که دکتر مثل شما ندیده بودم.
میخاستم بگم مثل فرشته ها بودی.
جلوت روم نشد.اینجا برات می نویسم،شاید به دستت رسید.
خدا بهت سلامتی بده و همیشه سربلند باشی و موفق.

نویسنده: میر حامد

Labels:

مدیر گروه ما

من تا الان هر چی شنیدم از دانشجوهای دیگه دانشگاه آزاد ، این بوده که یه مدیر گروه بداخلاق دارن یا یه مدیرگروهی که اصلن دانشگاه نمیاد یا این که بچه ها رو نمی شناسه . اما مدیر گروه ما اصلن این طوری نیست . مدیرگروه ما ، موقع حذف و اضافه ها ، عصبانی می شه و مثلن می خواد از خودش قاطعیت نشون بده ، ولی در نهایت هر کدوم از بچه ها هر واحدی بخواد ، در حد توانش کمک می کنه که اون واحدو بگیرن . یکی از بچه ها می گفت که دو تا درس سخت رو با هم گرفته بوده و از اون جایی که دانشجوی خوبی بوده ، مدیرگروهمون ، زنگ می زنه به خونه شون ! و می گه بهتره یکی از درسا رو حذف کنه و ترم بعد بگیره . یا این که یه درسی رو به یکی از بچه ها ،با یه درس دیگه نداد . یکی دیگه از دانشجوها اون قدر گیر داد که ، استاد به اون هر دوتا درس رو با هم داد ، اما به اون یکی که واحدها رو با هم نداده بود ، زنگ زد و گفت اگر می خواد ، می تونه بیاد و درسی رو که می خواد ، برداره .
راستش این روزا این چیزا تو دانشگاه آزاد که همه فکر پولن ، کمتر به چشم می خوره .
 
نویسنده: صهبا

Labels:

Wednesday, January 19, 2011

پیرمرد خوشرویی که راننده اتوبوس بود

من هم تجربه ی مشابهی داشتم اما نه با پیرمرد اتوبوس سوار . بلکه با پیرمرد خوشرویی که راننده اتوبوس بود و در آن هیاهو و عصبیت آدم ها که هر کدام آویزان میشدند از گوشه ی میله ، بلند و با خنده می گفت : پاشم بشینی همشهری ؟ آنوقت بود که لبخند به لب همه می آمد از این گفته ی راننده ی مهربان و خونگرم و خستگی از تنمان در می آمد .

نویسنده: پیرفرزانه

Labels:

موبایل گم شده

چند سال پیش که آمده بودم ایران توی تاکسی در تهران از روی کنجکاوی تلفن بلک بری‌ام را در آوردم تا ببینم جی پی‌ اس آن کار می‌کند یا نه و بعد هم به خیال خود آنرا در کیفم گذشتم و دیگر سراغش را نگرفتم. فردایش با پدرم در راه اصفهان بودیم که برخی‌ از افراد خانواده و دوستان به پدرم زنگ زدند که آیا من تلفنم را گم کرده ام. اولش من متوجه منظرشون نمی‌شدم که راجع به چی‌ حرف میزنند. من که تلفن گم نکرده ام. بعد یکی‌ از دوستان زمان دبیرستان به من توضیح داد که کسی‌ به او زنگ زده و گفته تلفنی پیدا کرده ظاهرا صاحبش ایران زندگی‌ نمیکند و بیشتر شماره در دفتر تماس‌ها خارجی‌ هستند اما از بین صد‌ها شماره بعضی‌‌ها هم ایرانی‌ هستند و از روی ای دی یاهو حدس میزند اسم من چه باشد. و خلاصه آیا او چنین کسی‌ را میشناسد و اگر میشناسد شماره او‌ را به من بدهند. خلاصه بنده تازه متوجه شدم که بله بلک بری‌ام را باید در تاکسی روز گذشته انداخته باشم. خلاصه یکی‌ از افراد خانواده که هنوز تهران بود رفت و آنرا برای من گرفت. معلوم شد آقای راننده وقتی‌ دیده تلفن در ایران کار نمیکند آنرا به دوستش که مغازه موبایل فروشی داشته برده و بالاخره راهی‌ پیدا کرده تا من را پیدا کنند. هرکاری هم که کردیم که حداقل پاداشی قبول کنند قبول نکردند. امیدوارم این دو نفر هرجا که هستند موفق باشند

نویسنده: ناشناس

Labels:

Tuesday, January 18, 2011

تراشکار و روبات ما

پروژه فارغ التحصیلی یا به قول خودمون فاینالمون سخت افزاری بود. یه روبات. برای ساخت بدنه ش مجبور بودیم بریم جاهایی که از خیالشم ترس برمون میداشت؛ گاراژهای قدیمی و کوچه پس کوچه هایی که سالی یه بارم صدای پای زن جماعتو نمیشنیدن. زبون روزه با هر سختی بود وسایلو خریده بودیم و طبق برنامه اون روز تا قبل اذان مغرب باید بدنه اماده میشد. رفتیم تو یه مغازه که ابزارای تراشکاری و اینا داشت. وسایلو دادیم و توضیحات و.. صاحب مغازه با دقت و حساسیت کارا رو انجام داد و یکی دو باری که وسیله کم داشت سریع رفت از همسایه هاش گرفت اومد و کارو تموم کرد و کلی توضیح و راهنمایی و...
هم خیلی خوشحال شدم و تو دلم دعاش میکردم و خدا رو شکر میکردم هم واقعا متعجب شدم از شدت همکاریش طوریکه اگر کس دیگه ای میدید فکر میکرد پروژه خودشه!

نویسنده: ناشناس

Labels:

پیرمرد اتوبوس سوار

دانشجو بودیم و روزمون شب نمیشد بی اتوبوس سواری!
توی گرمای روزای آخر بهار که اعصابا بهم ریخته س و توی سرمای زمستون که با هر باز و بسته شدن در اتوبوس شرکت واحد میزد تو و داد همه درمیومد، یه پیرمردی بود که با حوصله و دقت و با صدای رسا شعر میخوند و لبخند به لب آدمای عصبی و خسته مینشوند. شعرایی که حال و احوالات خودمون بود. آخر کار هم کپی شعرو به هرکسی که میخواست میداد صد تومن
ازش ممنونم که با شعراش چهره ها رو بشاش میکرد و رفتارا رو نرم.
خدا خیرت بده پیرمرد اتوبوس سوار!

نویسنده: ناشناس

Labels:

Monday, January 17, 2011

تدریس خیریه برای بچه های نیازمند افغانی در تهران

(باز هم در گودر گردی هایم پیدا کردم. از گودر fezzeh)
همانطور که حتما می دانید مهاجرین افغانی در ایران با مشکلات فراوانی روبرو هستند، از جمله مشکل تحصیل. باخبر شدم که یک خانم خیر در منطقه غرب تهران یک مدرسه خصوصی برای بچه های افغانی راه اندازی کرده است، با حداقل امکانات در سه مقطع دبستان، راهنمایی و دبیرستن دختر و پسرهای افغانی را آموزش می دهد. آموزش و پرورش ایران هیچ کمکی نکرده و امکاناتی نداده فقط لطف کرده و اجازه می دهد که کار ادامه پیدا کند. با سفارت افغانستان صحبت شده و نمرات بچه ها از طرف سفارت به رسمیت شناخته می شود بنابراین بچه ها می توانند از سفارت مدرک بگیرند و تحصیلشان را ادامه بدهند.
وضعیت مدرسه به شدت اسفبار است. بچه ها اغلب کار می کنند یا مشکلات معیشتی شدید دارند، خیلی ها دارای سرپرستان نامناسب هستند. مدرسه تنها امیدشان برای باسواد شدن، کسب مهارت و ادامه زندگی در شرایط سختی است که می دانید ملت افغانستان دارد. به شدت و بی اندازه به کمک مالی و کمک کاری شما در مدرسه نیاز هست.
اگر می توانید مبلغی برای درس خواندن بچه های مردمی که سالهاست در کشور ما بیگاری می دهند - مردم دوست و برادر- هزینه کنید، دریغ نکنید. اگر می توانید دو ساعت یا بیشتر در هفته داوطلبانه به بچه ها آموزش بدهید، دریغ نکنید. به هر آموزشی نیاز است، از تدریس دروس از ابتدایی تا دبیرستان گرفته تا تدریس نقاشی و تئاتر و سرود و کاردستی و غیره. اگر در بین اقوامتان معلم بازنشسته ای پیدا می شود که سرش برای کار خیر درد می کند و از بیکاری خسته شده است، مدرسه را بهش معرفی کنید. اگر پدر و مادرتان بازنشسته شده اند و از بیکاری خسته اند، مدرسه را بهشان معرفی کنید. آن طور که من شنیده ام برای هر نوع آدمی و هر خدماتی در این مدرسه خیریه کار هست. مکان مدرسه هم در غرب تهران، نزدیک صادقیه است.
اگر هیچ کاری از دستتان برنمی آید، این آگهی را همخوان کنید
برای واریز پول یا برنامه ریزی برای کار با این ایمیل تماس بگیرید:
nargesk@gmail.com

Labels:

بلندگوی تاکسی

آهای آقای راننده تاکسی که من تو تاکسیت از خستگی خوابم برد و تو بلندگوی سمت من رو قطع کردی تا برسیم به مقصد...دمت گرم با مرام...دمت گرم

از تویتر دختر حاجی ارسالی زهرا قدیانی

Labels:

Tuesday, January 11, 2011

تاکسی ها

دخترم موبایلش رو گم  کرده  بود .  فکر می کرد شاید تو  تاکسی خط  انقلاب- تجریش افتاده باشه .رفت  ایستگاه انقلاب پرس و جو که شاید پیدا شده باشه . منم رفتم ایستگاه تجریش. داشتم با مسئول خط حرف می زدم . هر تاکسی که از پایین می رسید به بقیه می گفت  یه موبایل گم شده ماشینتونو بگردین.
موبایل پیدا نشد ولی حرکت راننده ها خیلی به دلم نشست.
 نویسنده: زرافشان

Labels:

... هنوزم ميشه عاشق بود ..

از وبلاگ مرثیه ای برای یک رویا

.. آقاي پليس مهربون كه تو سرماي ديشب ِ سر چهار راه ايران خودرو ، جلوي وانت سفيدي كه يه كارگر افغاني پشت ماشينش سوار شده بود گرفتي و مجبورش كردي واس كارگره تاكسي بگيره و پول تاكسي رو حساب كنه .. خواستم بگم دم شما گرم .. خدا قوت ..

*ممنون از زهرا قدیانی که اینو برام فرستاد.

Labels:

Sunday, January 09, 2011

پیرمرد صف نانوایی

مدتهاست که من صف نونوایی نرفتم. صبح میریم سرکار شبم برمیگردیم خونه همه چی آماده‌س( زندگی به شیوه سرباری). جمعه رفتم چند تا بربری بگیرم بعد از سالها بعضی از این جوونای این دوره و زمونه هم نه حیایی نه حجابی نه شرمی؛ قدیما ما وقتی میخواستیم به مسئولین فحش بدیم نگاه میکردیم محیط مردونه باشه بعد چهار تا بزرگتر دور و برمون نباشه. سه تا پسر نوجوون این قضیه مردم نون خوب بخورن اوس محمود رو دست گرفتن خنده‌بازار اون وسط مسطا هم حرفای بدبد میزنن. یه پیرمردئه پشت من از اون خوش‌تیپای با صفا و با حال گمان کنم از دعای ندبه هم برمیگشته دست اونی که از بقیه بی‌تربیت‌تر بود رو گرفته آورده عقب یه گعده گرفتیم داره نصیحت میکنه این طرح هدف‌مند کردن خیلی طرح خوبیه. باید به موفقیتش کمک کرد حتی اگه از این جماعت دل خوشی نداری و از این‌جور حرفا...
بعد داره یه سری تحلیل ارائه میده، وجدانا از همه یادداشت‌ها و مقاله‌ها و گفت‌وگوهایی که تا حالا درباره یارانه‌ها خوندم بهتر . این پسره هم هی حرفای بی‌ربط و باربطش رو ادامه میده نمیذاره از حرف زدنای آقائه لذت ببریم. لبخندایی که میزد، حوصله‌ای که به خرج میداد، از همه مهمتر دغدغه‌ای که تو رفتارش حس میشد برام جالب بود. با خوم فکر میکردم من اگه خدایی نکرده به سن این بنده خدا برسم عمرا حوصله خودمم داشته باشم چه برسه به اینکه دغدغه اجتماعی داشته باشم. بعدش کاشف به عمل اومد که با حضرتشون همکاریم. ایشون البته فیزیک تدریس میکنن. اوج ماجرا هم اونجا بود که هر چهارتای مارو دعوت کرد خونه‌شون آخر هفته دعای کمیل.

نویسنده: aem

Labels:

Friday, January 07, 2011

کاسب مسئول!

از گودر پیدا کردم:

نزدیک مدرسمون یه گیم نتی بود که موقع امتحانا هیشکدوم از بچه مدرسه ای ها رو را نمیداد.

Labels:

پول خورد

چندروز پيش كه خيلي هم هوا سرد بود كلي كنار خيابون وايسادم تا يه تاكسي بيادو سوارم كنه. سرشب بود نم نم بارون ميزد.يه آقايي وايساد. عجله داشتم.همون اول گفتم دوهزارتومني دارم پول خرد دارين يا نه؟گفتش دارم.با خودم گفتم از اول بگم شايد پول خرد نداشته باشه بخوام پياده شم.منو تا مسيري كه ميخواستم رسوند.اسكناس رو به سمتش گرفتم. گفت اصلا خرد ندارم؟گفتم چرا از اول نگفتين؟ گفتش اگه ميگفتم كه پول خرد ندارم تو اين سرما سوار نميشدين. بعدش گفت مسيرم به سيدخندان هم ميخوره اگه مسيرتون اونوريه برسونمتون.گفتم نه كرايه تا اونجا هشتصد تومنه شما هم كه پول خرد ندارين من شرمنده و مديون ميشم. گفت نه واسه هشتصد تومن خرد دارم بشينيد.منم نشستم وقتي رسيديم مقصد باز اسكناس رو به طرفش گرفتم خنديد و گفت خرد نداره.وقتي گفتم چرا؟ گفت هوا سرد بود گفتم برسونمتون. كلي جيبامو گشتم پونصدتومن پيدا كردم بهش دادم كه حداقل خودم خجالت نكشم

نویسنده: آریانا

Labels:

Thursday, January 06, 2011

ما

تازگیها پیاده اینور اونور رفتن من زیاد شده. طبق عادت زندگی 50 ساله خیلی وقتا یادم میره پشت چراغ قرمز عابر پیاده واسم.و خیلی وقتا دختر و پسر های جوونی رو می بینم که با یه کوله پشتی رو دوششون ایستادن و با نگاه مهربون و معنادارشون متوقفم می کنن.جوونهایی که حتی از این راه هم دارن حرفشون رو می زنن . می بینم که فشار های سیاسی هم نتونسته صداشون رو خفه کنه. یاد حرف سید می افتم که میگفت شبکه های اجتماعی  راه های جدید ی  پیدا می کنن. این جوونا دیکه به دستبند و علامت رنگی برای ابراز وجود اختیاج ندارن .دارن یاد می گیرن که با لحظه لحظه زندگی کردنشون اعلام کنن
 "ما هستیم"
 دیگه خدا هم نمی تونه اونا رو ندیده بگیره چه برسه به خلق خدا.
 دمشون گرم و خدا یارشون.

Labels:

Wednesday, January 05, 2011

یک تاکسی پر از صفا در این شهر پر دود!

از وبلاگ وقتی نیست...
باورتان نمی‌شود. امروز یک تاکسی با راننده و سرنشینانی مهربان نصیبم شد. پولم درشت بود و به همین دلیل همان اول با عذرخواهی دادم که اگر می‌خواهد پیاده‌ام کند، به مشکل نخورم. خودش هم عذاب وجدان نگیرد.
گفت: ببخشید، خرد ندارم.
خانم کنار دستی‌ام کیفش را باز کرد و پولم را خرد کرد.
بعد بقیه سرنشینان همگی سعی کردند کرایه را به همان مبلغی که اعلام شده بود، بپردازند که راننده به زحمت نیفتد.
راننده با مهربانی برای همه مان آرزوی برکت به مالمان کرد.
یکی از خانم‌ها هم برای راننده همین آرزو را کرد و بقیه آمین گفتند.
خانمی که وسط نشسته بود پایش را گذاشته بود روی برآمدگی وسط ماشین که من اذیت نشوم! گفتیم راحت باشد اما دلش نیامد!
هر کس پیاده می‌شد، تشکر می‌کرد و آقای راننده «خدا پشت و پناهتان» می‌گفت. تازه راننده قهاری بود. از بین آن همه ماشین ترافیک ساز چنان ما را به مقصد رساند که انگار اصلا مانعی سر راه نبود.
خلاصه که حسن ختام این سفر کوتاه، پیاده شدن از دری بود که در همه تاکسی‌ها یا خراب است یا قفل دائم، و سایر مسافران را نیازردم.

Labels:

درخواست کمک برای کودکان سرطانی

این رو هم توی گودر پیدا کردم:

دوستم تو فیس بوک نوشته که مرکز کودکان سرطانی و تالاسمی واقع در خیابان ظفر تهران مجهز به یک دستگاه پخش دی وی دی شده که ساعتهای تزریق دارو یا ساعتهاي خونگيري (معمولن هشت ساعت )رو براي بچه هاي تالاسمي قابل تحملتر کرده
بعد هم اضافه کرده بچه ها برای اتاق تی وی توی صف میایستند
میخواستم ببینم کسی هست که پیگیرباشه یک پرس و جو کنه پول جمع کنیم یا اگر کسی دوست داره دستگاه دی وی دی اهدا کنه به این مرکز یا بشه یک کاری کرد که
تو همه اتاقاشون بشه کارتون پخش کرد
هشت تا دوازده ساعت تحمل تزریق برای یک بچه به اندازه کافی درد داره
اینم آدرس و شماره تلفن مرکز:
02122222401-5
بيمارستان علي اصغر خیابان ظفر 


لینک یو تیوب این مرکز
http://www.youtube.com/user/vahshon#p/a/u/1/Qv2r5xywrgM

بار سنگین من و همشهری مصر:)

چند وقت پيش موقع برگشت از محل كار تو راه خونه كلي خريد كرده بودم. به زور داشتم كيسه هاي خريدرو ميبردم كه ديدم يه آقاي ميانسال سوار يه سمند تاكسي هي بوق ميزنه.اول فكر كردم مزاحمه.ديدم نه به سنش نميخوره مزاحم باشه. بعد فكر كردم ميخواد آدرس بپرسه.با بي حوصلگي وايسادم ببينم چي ميگه. اصرار كرد سوار ماشينش بشم منو برسونه.خجالت كشيدم اول قبول نكردم گفتم مزاحمش ميشم بعدش بهش گفتم اگه كرايه رو حساب كنه سوار ميشم. گفت باشه بيا بالا. سوار شدم. منو رسوند هركاري كردم كرايه رو نگرفت پاشو رو گاز گذاشت و رفت.بي هيچ توقعي

نویسنده: آریانا

Labels:

مردم و ...

کارمند بانک گفت چون شعبه تون این جا نیست و کارتتون خراب شده باید پانصد تومان بدهید، مشتری عصبی شده بود، فشار آمده بود بهش. گفت چندهزار تومان می خواهم بگیرم کارتم را خودتان خراب کرده اید. این هم از دولت ، نمی خوام پول بگیرم بدین قبض رو. کارمند، پول ها را شمرد گذاشت روی پیش خوان( بدون این که پول اضافی را بگیرد) گفت به سلامت


نویسنده: ش

Labels:

Tuesday, January 04, 2011

ما و بیشتر دانستن

یکی می گفت جوانی همینطوری وسط میدان یک کپی کلمه را داده دستش. آن یکی می گفت توی اتوبوس یکی پیدا کرده. سومی می گفت توی جلسه نسبتا رسمی طرف به همه حاضرین یک کپی داده.
به این آدمها که فکر می کنم، که اینطور خطر می کنند، که من و تو بیشتر بدانیم، دلم می خواهد به همه شان خسته نباشید بگویم. دلم می خواهد بگویم حواسمان هست. و یک دنیا ازتان ممنونیم...

نویسنده: ف. م.

Labels:

باز هم رهگذر ها

نزدیکای میدون انقلاب جلوی من راه می رفت که دید یه کیسه برنج افتاده روی زمین. یه ذره نیگاش کرد دید یه خانوم جلوتر با دو تا بسته دیگه دستش داره می ره. گفت این مال شماست؟ خانومه گفت آره. برش داشت باهاش رفت تا توی مترو( مترو انقلاب مسیر پیاده روی طولانی دارد)
کیسه روغن اش هم پاره شده بود. یک اقایی کیسه کتابش را داد.
زن خجالت می کشید. که این همه باعث زحمت شده ولی هفته ای یک بار سر این کار می رفت و امروز برایشان نذری داده بودند.

نویسنده: ش

Labels:

Monday, January 03, 2011

کوچک اما دلنشین

یک آدم خوبی توی یک اداره دولتی قرار شد تلفنی کمکم کنه و برام سوال کنه و فردا ازش جواب بگیرم ، کم پیش میاد این طوری باشن دیگه !

نویسنده: fazi

Labels:

کارگردان متواضع

از نمایش هیچ خوشم نیومد. به‌نظرم کار ضعیفی بود. بعد نمایش داشتم با یکی از دوستان درباه‌ش صحبت می‌کردم که خیلی بد بود و اینا. گفت خب همین‌ها رو بنویس بگذار توی وبلاگت، من کارگردان رو می‌شناسم و خیلی اتفاقا دنبال اینه که نقد‌ها رو بشنوه. من هم نوشتم، به‌تند‌ترین نحو ممکن! فرداش همون دوست گفت که کارگردان نقدتون رو خونده و کامنت گذاشته. رفتم دیدم نوشته: به بزرگواری خود عفو بفرمائید.‏ حتی شنیدم که برمبنای انتقاداتی که شده، در اجراهای بعدی تغییراتی هم اعمال کرده‌اند.‏‏

نویسنده: زهرا قدیانی

Labels:

Saturday, January 01, 2011

ماجرایی هم از وزارت ارشاد

یه روز به خاطر نوع شغل و حرفه ام در وزارت ارشاد - معاونت سینمایی سرگردون بودم ، یکی از مدیرای با سابقه معاونت سینمایی تازه وارد سمت جدید شده بود و خلاصه کلی بازار دید و بازدید داشتن ... اون وسط که من نمی تونستم برم جلو و بگم آقای مدیر کل ، لطفا به دادم برس ! خلاصه ... گذشت چند روزی . یکی از دوستانم در ارشاد گفت ، بنده خدا خوب بهش ایمیل بزن یا برو تو وبلاگش ! گفتم از این سر کاریاست که میگه منشیش چک کنه و جواب بده ! بعد دیدم نه ! مدیر کل نمایش خانگی و همکاری های سمعی بصری وزارت فرهنگ و ارشاد در وبلاگ خودش (اینجا) خیلی راحت و مردمی ، با همه بحث میکنه و وقت قابل توجهی رو به ارباب رجوع هاش میده ! هر جا هم که لازمه نامه داری و یا ... ایمیل بزن ! یه روزه جواب میده ! حتی ساعت 1 شب هم جواب دادن به من ! خلاصه الان که این وبلاگ و آدم های خوب رو دیدم ، یاد این مدیر کل افتادم . چقدر ایشون توی ذهن من بزرگ و با شخصیت شکل گرفتن . جالبه که خبر دار شدم برخی دیگر از مدیران و معاونان ارشاد ، در حال راه اندازی وبلاگ و سایت و ... هستن ! خداییش جا داره ازشون تشکر بشه. اسم ایشون سعید رجبی فروتن هست و سمتشون رو هم که گفتم .

نویسنده: ب. ک

Labels: