آدمهای خوب شهر

Friday, December 31, 2010

آرزوی سلامتی

حالم بد بود به شدت. ظهر بود که رفتم دکتر.  پزشک، خانم میان سال خوش برخوردی بود. خیلی آرام و با حوصله سوال می پرسید و همه ی اطلاعاتی که می دادم را روی برگه ای نوشت، که موقع رفتن دستم داد. گفت مثل پرونده پزشکی ات. بماند که در مراجعه به دکتر های دیگر آن برگه ی خلاصه شرح حال چه قدر به دردم خورد.
زمانی که پیشش بودم علادئم  ظاهری و شرایطم را گفتم.گفت خطرناک است.  آزمایش نوشت و دارو ... . تشکر کردم. موقع خارج شدن گفت " انشاالله که چیز مهمی نیست"
این رو که گفت یهو انگار روحیه گرفتم. وقتی داشتم میومدم بیروم ازاتاق، برخلاف زمان ورود، لبخند رو لبم بود. داشتم فکر می کردم که می شه واقعا چیز مهمی نباشه. دیدم این همه اعتماد به نفس الان از همون جمله اومده. همون یه جمله 4-5 کلمه ای....

خواستم بگم اگه شمایی که داری این نوشته رو می خونی، پزشک هستید یا دانشجوی پزشکی، اینو یادتون بمونه ... این که شنیدن یه جمله ی دلگرم کننده از پزشک، چه اثر مثبتی روی بیمارداره.
اینکه در مقام پزشک، آرزوی سلامتی واسه بیمارتون رو هیچ وقت فراموش کنید .....

Labels:

Thursday, December 30, 2010

آدمهای خوب بیشتر از یک نفر هستند

یه روزی مثل همیشه از عباس آباد سوار تاکسی شدم به سمت میدون ونک ، تو تاکسی نشسته بودم ، راننده تاکسی یه پیرمردخوش برخورد و دوست داشتنی بود ، به محض ورود هر مسافر با اینکه شب بود و طبعا باید خسته تر از این باشه که به همه سلام و خسته نباشید و خدا قوت بگه ، اما تو اوج خستگی هم این روی خوش رو از ما دریغ نکرد ، نه غر گرون شدن بنزین میزد نه حرف از گرونی نون و بقیه چیزا که اسمشون مدام روی اعصاب من و شما هست ، اتفاقا اون روز بارون هم میومد و از هوای خوب میگفت و اینکه قدر این هوا رو بدونیم که تو تهران خیلی کم پیدا میشه ، همینطور که تو فکر راننده خوش برخورد بودم ، صدای زنگ موبایل یکی از مسافرا به صدا درومد ، به تلفن جواب داد و خیلی آهسته گفت که چون توی تاکسی هست خوب نیست که با موبایل صحبت کنه و گفت که چند دقیقه بعد تماس میگیره ، که متوجه شدیم آدمای خوب کم نیستند ، هر چند در مسیرم بارها شاهد این بودم که مسافرا بلند بلند و حتی حرفهای رکیکی به زبون میارن اما وجود این انسانها خیلی با ارزشه ، شاید بشه گفت اون فرد به چند نفر دیگه هم درس داده که تو مکان عمومی مثل تاکسی صحبت کردن با موبایل خوشایند نیست  و شاید چند نفر دیگه مثل من از حرکت اون فرد درس گرفتیم.
خلاصه به مقصد که رسیدیم دست کردم تو جیبم که کرایه رو بدم دیدم چند تا از پولها کهنه و چسب خورده بودن ، اونا رو گذاشتم کنار و یه 2 تومنی نو دادم به راننده و راننده برگشت گفت که همون پولهای کهنه رو بدی کفایت میکنه ، پول نو به چه درد ما میخوره آخه، شما بیشتر لازمتونه مهندس ، منم که میخواستم بعد از پیاده شدن اون پولها رو بندازم صندوق صدقات ، همه رو دادم به راننده ای که به حق خودش قانع بود و غر نمیزد...
آدمهای خوب این تاکسی بیشتر از یه نفر بودن

نویسنده: بهنام رضایی

Labels: ,

بعضی مهربونیها

بعضی مهربونی‌ها خوب‌جوری آدمو غافلگیر میکنه. همکار محترم تو استکان خودم یه چایی آورده میگه دیدم فلانی امروز نیست که مرتب به شما چایی بده خودتم که بلند نمیشی یه چایی برا خودت بریزی. چی مینویسی آخه؟ ناهارم که نخوردی! بفرمایید چایی داغ.
بعضی مهربونیا، خوب‌جوری آدمو غافلگیر میکنه

نویسنده: aem

Labels:

راننده تاکسی و بنزین ارزان

دو روزبعدگرون شدن بنزین سوارتاکسی شدم,پولمو دادم چند دقیقه بعد که راننده تاکسی بفيه پولموبرگردوندگفتم آقا زیاد دادین گفت نه خانم من باک ماشینمو بابنزین 100تومنی پر کرده بودم که هنوزتموم نشده براهمینم هنوز کرایه قبلی رومي گیرم وبيشترش نکردم.. 

نویسنده: سونیا شامخی

Wednesday, December 29, 2010

فارغ التحصیلی از دانشگاه شهید بهشتی


من 3 سال پیش درسم تموم شد، اما از سر تنبلی کارای فارغ التحصیلیم رو انجام ندادم
مسئول آموزشمون که یه خانوم مهربونی بود، یه چندباری زنگ زد به موبایلم که خانوم فلانی تو رو خدا بیا کارات رو بکن، یا اقلاً یه عکس بیار من پرونده ات رو برات به جریان بندازم و فارغ التحصیلت کنم
اما من از یه طرف کارام زیاد بود و از یه طرف دانشگاه خیلی دور بود و خلاصه نرفتم... آخر یه روز دوباره زنگ زد و گفت گشتم از توی پرونده ات یه عکس پیدا کردم کارای اولیه ات رو انجام دادم، اما برای بقیه اش خودت باید بیای
گذشت تا چند ماه پیش که من و همسرم تصمیم گرفتیم برای مهاجرت به کانادا اقدام کنیم و شرایط کاری و سطح زبان من یه جوری بود که من باید به عنوان متقاضی اصلی اعلام می شدم و تنها چیزی که احتیاج داشتم اصل مدرکم بود و اقلاً 2-3 سال سابقه کار. وقتی رفتم دانشگاه دنبال کارام متوجه شدم اگر اون خانوم سه سال پیش به خودش زحمت نمیداد بره تو پرونده من بگرده و برام عکس پیدا کنه، من هنوز فارغ التحصیل نشده بودم و به همین دلیل سابقه کارم تو این سه سال دود می شد می رفت هوا و مهاجرت بی مهاجرت!!

توی همین پروسه انجام کارای فارغ التحصیلی و لغو تعهد و خریدن مدرکم هم باز دو سه نفر دیگه مثل اون خانوم به پستم خوردن که یکیشون یه خانومی بود که از قضا باردار هم بود، اما برای انجام کارام پا به پام اومد و کلی کمکم کرد، و یکی هم یه آقایی توی قسمت لغو تعهد که با اینکه ساعت کاریش تموم شده بود موند و کلی برام توضیح داد و شماره دفترش رو هم بهم داد که هر مشکل یا سوالی داشتم ازش بپرسم

خلاصه این پروسه فارغ التحصیلیم به من نشون داد با این که بوروکراسی اداری تو ایران پوست از سر آدم می کنه، اما اگر یکی دو نفر مثل این آدما سر راهت قرار بگیرن نه تنها برات قابل تحمل می شه، بلکه ازش لذت هم می بری
همینجا می خوام ازشون یه دنیا تشکر کنم و بگم اگر این آدم ها نبودن، مسلماً مسیر زندگی من می تونست کلی عوض بشه!

نویسنده:  Lady HoDa 

Labels:

رهگذر

تو راه ترمینال جنوب بودم که برم یه بسته ای که برامون ارسال شده بود رو بگیرم ، ایستگاه مترو ترمینال جنوب بود ، از دور میدیدم یه دختری با یه چمدون سنگین از مترو پیاده شد و به سمت پله برقی رفت ، مترو ترمینال جنوب جوریه که بعد از پله برقی حدود 20 تا پله هم باید بالا بری تا وارد ترمینال جنوب بشی ، دختر جوون به پله ها رسید ، از چمدون سنگینش هم معلوم بود که مسافرت طولانی رو در راه داره ، به ابتدای پله ها رسید به زحمت یکی یکی پله ها رو بالا میرفت و یکی یکی چمدون رو بالا میبرد ، از کنارش همه رد میشدند و به سرعت مسیرشون رو طی میکردند ، در همین حال بود که یه آقای میان سال بدون اینکه چیزی بگه چمدون رو برداشت و بالای پله ها گذاشت و بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه مسیرش رو ادامه داد ، در نگاه اول من از دور و اون دختر از نزدیک فکر کرد که اون فرد قصد دزدی داره اما ثانیه ای نکشید که من از دور و اون دختر نزدیک تر هاج و واج و بهت زده خشکمون زد.

هنوز هم آدمای خوب پیدا میشن

نویسنده: بهنام رضایی

Labels:

شما آدمهای خوب

سلام
تابستون امسال که به تشویق دوستی تصمیم گرفتم بعد یکسال سکوت دوباره شروع به نوشتن کنم، فکر نمی کردم اینقدر سریع کار بجایی برسه که اکثر خاطره ها از شما بیاد و نه از من.
خواستم ازتون تشکر کنم. خیلی خیلی زیاد. چون خوندن اینجور خاطره ها، خیلی وقتها تمام روز من رو می سازه.
و غیر از کامنتهایی که همه می تونین ببینین، خیلی ها هم هستن که برام ایمیل می زنن و می گن که برای اونا هم همینطوره. می گن که نوشته های شما گاهی خستگی شون رو در می بره، یا امید رو توی دلشون زنده می کنه. خواستم پیغامشون رو بهتون برسونم. که دیدم این در واقع پیغام خودتون به خودتونه. ولی خلاصه... بدونین چه آدمهای خوبی هستین و چه حس خوبی تو دل همدیگه درست می کنین. اونقدری که یکیتون وقت می زاره و یه ایمیل زیبا می زنه فقط برای اینکه ازتون تشکر کنه.
خلاصه که دمتون گرم.
امیدوارم حالاحالا ها همینطور بتونیم با هم اینجا رو زنده نگه داریم.
منتظر نوشته ها تون هستم.
هرروز....

Tuesday, December 28, 2010

مولکولها و "جایی بهتر برای زندگی"


این ها هم باز نتیجه گودر گردی های من است.
وبلاگ گل مریم توی وبلاگش از کارهایی نوشته که در روز برای بهتر شدن زندگی خودش و اطرافیانش می کند. عنوان نوشته با این جمله شروع می شود "مولکول هستم". این هم چند نمونه اش است:
آشغال روی زمین نمی ریزم. از ماشین چیزی بیرون پرت نمی کنم. جیب هام همیشه پر از آشغاله. بعدا می ریزم تو سطل زباله
شیر آب رو بیخودی باز نمی ذارم. وقتی خونه گرمه، شوفاژهارو خاموش می کنم. چراغ های اضافی رو هم همینطور. این اخلاق فکر می کنم بازمونده زمان جنگه. ربطی به یارانه ها نداره.
زباله خشک و تر رو جدا می کنم در مبداء. البته مسئول زباله که میاد اونارو ببره دوباره با هم قاطی شون می کنه.  تلاشی در جهت تغییر این وضعیت نکرده ام.
نون های خشک و بیات رو می کوبم و می ریزم لب پنجره برای پرنده ها. تکه گوشت های باقیمانده در ظرف بچه هارو میریزم دور متاسفانه. گربه ای دور و برم ندارم.

  وبلاگ زادسرو هم این کار را ادامه داده و کارهایی را که خودش می کندبا عنوان "مولکول دیگری هستم" نوشته.مثلا:
برای عابر پیاده نگه می دارم تا رد شه.
اولین واکنشم به کسی که توی خیابون حواسش نیست بوق زدن نیست. 5 ثانیه دندون رو جیگر میذارم طرف به خودش میاد و راهشو میگیره میره.
تصادفات رانندگی رو تماشا نمی کنم. نه برام جذابه نه به من مربوطه . سعی می کنم مثل بچه آدم رد شم برم.
به آمبولانس و ماشین پلیس راه میدم که رد شن. بعدشم زبل بازی در نمیارم بندازم پشتشون که از راه اون استفاده کنم بگازم برم .


نویسنده زادسرو آخر نوشته اش پیشنهادی داده که به نظرم جالب بود:
"من فکر می کنم ما می تونیم یه کمپین راه بندازیم با همین مضمون: “جایی بهتر برای زندگی کردن”. می تونیم اسم و حتی آرم هم داشته باشیم. مثلا آرمشو روی ماشینامون بزینم . واسه اسم مثلا همین مولکول یا قطره اسمهای بدی نیستن. میشه یه مرامنامه تعیین کنیم و روی چند تا موضوع بدیهی و اولیه توافق کنیم که رعایتشون کنیم. یه مواردی مثل فرهنگ رانندگی یا توی صف وایسادن یا این چیزا. به نظرم بین نسل جوون خیلی می تونه تکثیر شه و طرفدار پیدا کنه."
به نظر من که خیلی ایده خوبیه. خیلی خیلی

Monday, December 27, 2010

نگهبان مهربان

باید مامان را می بردم دکتر. مطب طبقه سوم بود و آسانسور هم نداشت. یعنی برای مراجعین نداشت. از در ساختمان که رفتیم تو، به پله ها نرسیده بودیم که نگهبان دم در صدایم زد "خانم...خانم..." برگشتم. نزدیک که رسید گفت:" بیاین در آسانسور رو براتون باز می کنم. موقع برگشتن هم خودتون بیاین بهم بگین آسانسور رو می آرم بالا مادر سوار شن. می تونین برین ماشینو بیارین تو پارکینگ پای آسانسور. از دفعه بعد هم همین کارو کنین. که مادر نخوان پله ها رو برن."
....

Sunday, December 26, 2010

"لطفا هر جا سرنخی به دستتان رسید بپیچیدش"

 از وبلاگ خارخاسک هفت دنده
 
امروز  مدیر یکی از بخشهای فروش خواستمان توی دفترش ؛این مدیر بودای ماست دوستش داریم .
گفت : آقا جان  برای ما تا مدتی نه بار می آید و نه می توانیم بار به جایی بفرستیم .  کامیونها ؛ کانتینر ها همه خوابیده اند .راننده ها نگرانند . کارگرها کارمندها خدمه ، از آینده خودشان و بچه هایشان می ترسند .


"خوب کار ما هم که یک جوری همه اش با ؛  بار بازی است .
ترس برم می دارد یعنی دیگر همه امان را می فرستند دور کاری ؟"

می گوید : اوضاع شده است مثل لباس بافنتی یک جایش که در برود آرام آرام دانه ها از هم باز می شوند .
یکی می گوید : آقا یعنی به نظر شما الان جایی از این پیراهن بافنتی در رفته است ؟
چپ جپ نگاهش می کند و می گوید : شما فقط حواستان باشد هر سر نخی که به دستتان رسید زود بپیچیدش ؛  گلوله اش کنید . نگذارید چیزی که باقی می ماند از "ما"  یک کلاف سر درگم باشد .
مات و مبهوت هستم می گوید : نمی فهمی ؟ یعنی از امروز به بعد باید حواستان به همدیگر باشد . اگر شده است یک لقمه خودتان بخورید یک لقمه برای کسی که نخورده کنار بگذارید . با همدیگر دوست باشید به هم مهربانی کنید با همه کس با همه چیز مهربان باشید . گذشت داشته باشید . مهم نیست که بالایی ها  چقدر توی سرِ ما  می زنند  . خودتان  دیگر به جان هم نیفتید . این روزها می گذرد سختی هایمان تمام می شود . سربلند بیرون بیایید از این وضع . به این می گویم کلاف را پیچیدن. نگذارید کلاف  سر درگم بشویم .

Labels:

نجلا

قبل از اینکه این نوشته رو بخونین یه چیزی رو باید بگم. میزان تلخی این نوشته در مقایسه با همه نوشته های قبلی خیلی زیاده. ولی با وجود همه تلخی اش به نظرم اومد که اینجا بزارمش. خوبی آدمها تو این شرایط تلخ و سختی که خیلی ها مون توش هستیم بیشتر به چشم میاد.

 از وبلاگ Rerum premordia

نجلا سیزده ساله بود و یه روز چهارشنبه آخر وقت اومد. چشم سبز و لپ گلی و شبیه ترکمنها بود، لبش یه کم پاره شده بود و کمی هم زیر چشمش کبود بود از اونچه که از ظاهرش بر می اومد و من می دیدم دو تا دندون جلوش شکسته بود. ترم دو تا مونده به آخر بودیم وهمه بچه‌ها از بخش رفته بودند و من هم داشتم آخرین امضا رو تو گزارش پرونده مریضم می‌زدم که کارای هفته رو بایگانی کنم. تز لعنتیم خیلی سنگین بود و خیلی وقتها مجبور می شدم بیشتر از بقیه بمونم دانشگاه. منشی  که تا چند ثانیه پیش داشت به من غر می زد که همیشه به خاطر من از سرویسش جا می مونه، منو یادش رفت و به مادر نجلا گفت بره و شنبه برگرده؛ نجلا چشماش پر از اشک بود؛ مامان نجلا گفت توروخدا خانم یه کاری براش بکنین درد داره. منشی داشت میگفت نمیشه و نمیتونیم اما من داشتم از نجلا میپرسیدم چشمش چی شده؛ مادرش گفت زمین خورده. به منشی گفتم اگه عیب نداره من ببرم یه نگاه بندازم به دندونش شاید بشه یه کار سریعی کرد واسش که آخر هفته‌ای زیاد اذیت نشه. سرم داد زد گفت نمیشه و همین الان هم دیر شده به اندازه کافی؛ همون لحظه دکتر "م" که اون موقع رئیس یه بخش دیگه بود رد میشد  که بره خونه؛ منو دید که با شونه آویزون ایستادم و دارم خواهش میکنم اومد جلو و ماجرا رو فهمید. منشی با غرغر گفت که همیشه دردسر درست میکنم و اصلا راند ما نیست و همین امروز هم  بیخود اومدم تو بخش و زود باشم که به سرویسش برسه. بعد داد و بیداد کرد که اصلا پرستاری تو بخش نیست و میخوام چیکار کنم واسه مواد و این داستانا؛ دکتر "م" که سال تولد من از دانشگاه میشیگان فارغ‌التحصیل شده بود  گفت نقش پرستار رو بازی می کنه و راه افتادیم رفتیم بخش اونها توی طبقه چهارم دانشکده.
دکتر "م" قد بلند بود با سیبیل خیلی بزرگ و چهارشونه و ریش شیش تیغ و موی سفید فرفری با معدود تارهای سیاه. همیشه پیرهن آبی کمرنگ و کراواتهای خوشگل داشت و صداش هم خیلی بلند بود. شنیده بودیم خانومش و دخترش چندین سال پیش ، وقتی دکتر جوون بوده تو تصادف فوت شدن و اون دیگه ازدواج نکرده اما شایعه روابط دکتر "م" با منشیهاش چیزی بود که تعدادی بچه ها رو خیلی سرگرم می کرد و خب طیف "مذهبی" دانشکده به خاطر ابراز نظرهای آزادانه اش چشم دیدنش رو نداشتند. دکتر "م" شخصیت جدی و ترسناکی بود که حتی حضورش کافی بود که سوار اون آسانسور نشیم، چه برسه به اینکه بخوام کنارش راه برم. چه برسه به اینکه فکر کنم قراره پرستار من باشه و بهش بگم برو دو واحد آمالگام بزن و از دور داد بکشم بدو تا ست نشده یا جیوه اش رو با گاز بگیر. بدو این جا رو ساکشن کن ایزولاسیونم از دست رفت. محال بود!
 تو همین فکرا رسیدیم در بخش دکتر "م" اینا که خالی از سکنه بود. به مامان نجلا گفتم بیرون بشینند تا من نجلا رو معاینه کنم. دکتر "م" رفت ست رو آماده کنه و نجلا نشست رو یونیت و بغضش ترکید و آروم آروم گریه می کرد.
[...]
امروز با بچه ها حرف می زدم و شنیدم که توی رفرم های اخیر دانشکده که - یه چهارسالی هست شروع شده و مطمئنا تا دانشکده رو از بیخ نابود نکنه ول کن نیست- دکتر "م" اخراج شده چون گفتند بلد نیست درس بده که چرند محض هست چون حتی اونایی که ازش متنفر بودند متفق القول بودند که درس دادنش عالیه. می خوام عین همین نوشته رو براش بفرستم. می خوام بدونه شاید همه ی دانشکده با اون ابهت و یال و کوپال به خاطر بسپرنش. با بوی عطر زیادش و با صدای بلندش ... شاید همه ازش بد بگن، انقدر وقیح باشن که در مورد روابط خصوصیش نظر بدن، شاید همه ازش متنفر باشن که نمره کم می داد و کار عالی ازمون انتظار داشت. اما تو ذهن من دکتر "م" اون لحظه ای ثبت شد که در دانشکده رو باز کردم و برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ببینم اومدن یا نه و اون چند متر عقب تر با قد بلندش و روپوش سفیدی که عوض نکرده بود داشت می اومد  و نجلا رو روی دو تا دستش گرفته بود و چشماش سرخ از گریه بود.
دانشکده ما دلش واست تنگ می شه استاد "م" عزیز... من خیلی دلم تنگ می شه.

Labels: ,

بچه گربه


حدود یک ماه یک گربه با چهار پنج تا بچه اش توی پارکینگ و حیاط ما زندگی میکردند و من اغلب اوقات یکم غذا براشون میذاشتیم یه گوشه پارکینگ و اونام میخوردند. بچه گربه ها خیلی خوشگل بودند و اکثر اوقات هم مادرشون پیششون نبود. غذا دادن به این کوچولو ها باعث میشد خودم هم احساس خوبی بکنم از اینکه خوشحالشون کردم اما گاهی هم ناراحت بودم از اینکه کار بیشتری براشون انجام نمیدم.

یک روزوقتی رسیدم دم در خونه دیدم یکی از بچه گربه ها اومده بیرون و کمی اون طرف تر نشسته کمی که دقت کردم دیدم حالت خاصی داره و بدنش میلرزه و کلا تابلو بود که مریض شده. یه جوونی بین 25 تا 30 ساله هم که از جلوی درب ما رد میشد داشت به همین گربه نگاه میکرد و متوجه مریضی گربه شده بود. بعد چند ثانیه هم رفت. منم ماشین رو گذاشتم داخل پارکینگ و اون بچه گربه اومد داخل. اومدم درب پارکینگ رو ببندم دیدم اون آقا برگشته و یک دستش یک کارتن کوچیکه و دست دیگش هم یه نایلن فریزر کرده (مثل دستکش)  و داره همونجا دنبال بچه گربه میگرده. بهش گفتم گربهه رفته تو پارکینگ
ما.
بعدش اجازه گرفت اومد داخل و گفت این مریضه، بقیه رو هم مریض میکنه. من میبرمش بیمارستان حیوانات که همین نزدیکیه، خوب که شد میارمش همینجا.

من فقط درحالت بهت داشتم از طرف تشکر میکردم و تو دلم دعاش میکردم.

میدونم که خودم نمیتونستم به اندازه این آدم مهربونیمو نثار خلق خدا بکنم.

نویسنده: سبحان

Labels:

Friday, December 24, 2010

پاسخ درست به یک اعتراض

(از وبلاگ خواب زمستانی)

کی از دوستان مقاله ای را در گودر هم‌خوان کرده بود با عنوان زبان و جنسیت. عنوان مقاله دقیقن همان چیزی بود که موضوع تحقیق دو سه سال پیش من در درس زبان شناسی اجتماعی بود که نتیجه اش شد مقاله ای تالیفی که خلاصه ای ازآن را برای مرحوم مجله ی زنان ترجمه کردم و در آخرین شماره ی آن منتشر شد و بعد هم مجله را توقیف کردند و اگر نمی کردند بنا بود این موضوع را ادامه دهم و سری مقاله ای برایشان در باب زبان و جنسیت بنویسم.
مقاله ی هم‌خوان شده در گودر را که خواندم دیدم یک جاهایی اش بسیار آشنا می زند و برایم عجیب بود که طرف به همان نتایجی رسیده که من هم دو سه سال پیش رسیده بودم. بعد که دقیق تر مقاله ی خودم را دوباره خواندم دیدم تعجبی ندارد چون پاراگراف پاراگراف از مقاله ی خودم سرقت ادبی شده بود و بدون ذکر نامی از من پایه ی تئوریک متن را طرف برداشته بود و چسبانده بود در متن خودش. یک سری مثال هم اضافه کرده بود که با تئوری نمی خواند و همین باعث شده بود که خودش در مقاله ی خودش بارها به تناقض بر بخورد.
مقاله در سایت انسان شناسی و فرهنگ چاپ شده بود . تصمیم گرفتم در ایمیلی اعتراض خودم را به گوش‌شان برسانم. نمی دانستم مدیر سایت دکتر فکوهی است و خود ایشان پاسخ دادند و قرار شد من دقیقن مشخص کنم که کجاها را طرف سرقت ادبی کرده و برایشان بفرستم. متن خودم و متن طرف را در فایل وردی ذخیره کردم که سرجمع شد سه صفحه ی ناقابل یعنی حدود یک و نیم صفحه خطوط پشت سر هم را ایشان بدون منبع برداشته بود.
فایل را برایشان فرستادم و پس از بررسی یکی دو روزه پاسخ دادند که اعتراضم کاملن وارد است و مقاله به زودی از سایت شان برداشته می شود و نویسنده ی مربوطه هم از حق نشر در آینده بر روی سایت ایشان محروم خوهند شد.
در پاسخ برایشان نوشتم که نمی‌خواستم این ماجرا مشکلی برای نویسنده ایجاد کند و صرف این که نویسنده تذکری دریافت کند برایم کافی است.
امروز دیدم مقاله را از روی سایت شان برداشته اند.
این اولین بار بود که اعتراضم به سرقت ادبی مطالبم با گستاخی روبرو نمی شد بر خلاف تمام موارد قبلی که سارق ادبی به جای عذرخواهی طلب کار هم می شد که چرا اعتراض می کنم.
رفتار سایت انسان شناسی و فرهنگ و مدیریت محترم آن دکتر فکوهی برایم قابل تقدیر و احترام است.

Labels:

Thursday, December 23, 2010

کمک به موقع

یکی دو هفته پیش با یکی از دوستام راه افتادیم رفتیم یکی دو تا از دانشگاههای دولتی توی تهران تا ببینیم میتونن واسه تبلیغ  کسب و کار جدیدی که دوستم راه انداخته و یه جورایی نوآوری محسوب میشه، بهمون کمکی بکنن یا نه. مثلا دوست داشتیم اجازه بدن پوسترهامونو اونجا نصب کنیم و این قبیل کارها.
متاسفانه هیچ طوری موفق نشدیم با مسئولینشون به نتیجه ای برسیم و بهمون گفتن نمیشه پوسترهاتونو نصب کنید.
خلاصه آخرین نفری که باهاش صحبت کردیم به ما گفت برید بخش کارآفرینی فلان دانشگاه. من و دوستم از دانشگاه اومدیم بیرون. به دوستم گفتم: باور کن داریم وقت تلف میکنیم. بیا برگردیم دانشگاه خودمون. اینجا هم که بریم به هیچ نتیجه ای نمیرسیم و کمکی بهمون نمیکنن.
دوستم گفت: نه بیا بریم شاید یه زمانی از جایی که فکرشو نمیکنی یه روزنه ای برات باز بشه.
گفتم باشه. و رفتیم.
اونجا یه خانمی بود که به اندازه ده نفر تونست به ما کمک کند. با صبر و حوصله کلی از وقتشو در اختیارمون گذاشت. هر راه حلی که به ذهنش میرسید بهمون گفت. حتی چند نفر رو تو زمینه کارآفرینی به ما معرفی کرد که خدا میدونه همین آادمای معرفی شده چقدر تونستن به ما کمک کنن.
وقتی از اونجا اومدیم بیرون واقعا خوشحال بودیم از اینکه هنوزم آدمایی هستن که انقدر بیدریغ و با محبت به دیگران کمک میکنن.
دوستم بهم گفت: دیدی بهت گفتم بیا بریم شاید یه روزنه ای به سمتمون باز بشه.
این روزنه همون آدمای جدیدی بودن که از طریق اون خانم شناختیم و ایده هایی بودن که اون خانم جوان اما با تجربه ، در اختیارمون گذاشت. 

نویسنده: فرهادی

Labels:

آخر معرفت

این لینک رو خانم قدیانی برام فرستادن. من چون نمی دونم این وبسایت فیلتره یا نه عکسی رو که موضوع جریان هست اینجا می زارم.  از وبسایت iranproud . پست مال عضویه به نام  reza_realmadrid
.

Labels:

باز هم مترو:)

تو واگن مترو پسر کوچولوئه به شکل ناهنجاری شروع کرد به گریه. بیچاره مامان و باباش حریفش نمی‌شدن. داشتن خجالت می‌کشیدن. یه خانمه تو یه ایستگاه سوار شد اومد جلو، گفت: چرا خاله؟ از تو کیفش یه ساندیس درآورد داد به پسره. پسره گرفت اما ساکت نشد. بعد یه چیزی شبیه کلیپس درآورد هی باز و بسته کرد تا پسره آروم بشه. دیگه کم‌کم داشت کار به حرکات ژانگولر می‌کشید. وروجک آروم نمی‌شد که. خلاصه خاله خیلی تلاش کرد تا پسره آروم بشه؛ اما نشد که نشد.

نویسنده: aem

Labels:

دختر و پسر عاشق

آخرین شب پاییز بود. هوا داشت کم کم سرد شدن زمستونیش رو نشون می‌داد. جلوتر از من توی پیاده‌رو یه دختر و پسر دست تو دست هم راه می‌رفتن و می‌گفتن و می‌خندیدن. نمی‌دونم چرا ولی توی اون مسیر شلوغ اون دو نفر خیلی توجه من رو به خودشون جلب کرده بودن. تا اینکه دیدم یهو پسره وایساد که از توی کوله‌ش یه چیزی دربیاره. تو دلم گفتم حتماً الان یه چیزی برای دختره خریده و بهش میده. اما دیدم یه شالگردن از توی کیفش در آورد و کیفش رو داد دست دختره و خودش رفت گوشه پیاده رو. یه پسر بچه کوچولو همون جوری که پول‌هاش رو توی دستش مشت کرده بود، تکیه داده بود به دیوار و کنار ترازوش خوابش برده بود. لباس‌هاش برای آخرین شب پاییز و استقبال از زمستون کافی نبود... پسر جوون آروم شالگردن رو از پشت سر اون پسر بچه رد کرد و پیچید دور گردنش...
دیگه از کنارشون رد شده بودم. نمی‌شد همونجوری تو پیاده رو وایسم و بقیه ماجرا رو نگاه کنم. فقط یه لحظه برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. پسره دستش رو دراز کرده بود تا کیفش رو از دختره بگیره. دختره اول دست پسره رو گرفت و بوسید، و بعد با نگاهی که ازش عشق می‌بارید کیف پسر رو بهش پس داد...
هوا دیگه اون قدرها هم سرد به نظر نمی‌اومد. حس خوب اینکه دل‌های عاشقی توی این شهر هستند که عشقشون رو بین همه تقسیم می‌کنن خواه ناخواه دل آدم رو گرم می‌کنه.
نویسنده: مریم بانو

Labels:

Wednesday, December 22, 2010

مهمان نوازی 2!

پست "مهمان نوازی" رو که خوندم، یاد این قضیه افتادم، دلم نیومد ننویسمش.
زمستون 86 بود، به قول بعضیا آخرین زمستونِ سردی که توی ایران دیدیم یا آخرین زمستونی که برف حسابی اومد.
دی ماه همون سال برای خدمت اعزام شدم، پادگان آموزشی اردکانِ یزد بود. حدود یک ماه از اومدنم گذشته بود و روزایی بود که خیلی تحت فشار بودیم و نزدیک یک هفته حتی وقت تماس گرفتن با خونه رو پیدا نکرده بودم، بابا اینا هم نگران شده بودن و راه چاره هم نداشتن و خلاصه اومدن اردکان، از ساعت 4 بعد از ظهر فرمانده 24 ساعت مرخصی داد تا باهاشون تو شهر باشم، ما هم رفتیم یزد، همه جا برف بود، وقتی یه هتل پیدا کردیم و رفتیم توش، تنها مشتریشون بودیم...
صبح فردا حدود ساعت 10 رفتیم بیرون که هم شیرینی‌های یزدی، قطاب و امثالهم بخریم و هم یه کم یزد رو بگردیم، جمعه بود، پرنده پر نمی‌زد توی شهر، تا اینکه اتفاقی بابا به یه راننده 405 اشاره کرد، طرف نگه داشت، وقتی پیاده شد، دیدم یه مرد میان‌ساله، یه شال سبز هم به نشونه‌ی سیدی انداخته بود گردنش، وقتی فهمید مسافریم، کلی خوش آمد گویی کرد. من، بابا و داداشم رو بغل کرد و بوسید و بردمون یه شیرینی فروشیِ آشنا و هر چی که ما می‌خواستیم رو بهشون سفارش داد و گفت بیاین بریم شهر رو بگردیم، یکی دو جا که ما رو برد گردوند، زنگ زد خونه و به خانومش گفت خانوم نهار بذار، من 5تا مهمون از تهران دارم. تا همون جا هم ما کلی شگفت زده بودیم از اخلاق و رفتارش که چرا این کارها رو می‌کنه! ولی با این کار دیگه حسابی جا خوردیم، واسه همه‌مون عجیب غریب بود...
تا ساعت یک تو شهر گشتیم و رفتیم خونه‌شون، از این خونه‌های قدیمی، یه حیاط بزرگ با حوض آبی وسطش، دیوارای کاه‌گلی، مرغ و خروس هم ولو بود تو حیاط...
سفره رو که پهن کردن، مرغ بریون و کباب و مخلفات حسابی تدارک دیده بودن، این سید و خونواده‌ش دقیقه به دقیقه ما رو بیشتر سورپرایز می‌کردن... صحبت که گرم شده بود، فهمیدیم که سید کلا عاشق مهمون نوازیه و این کار همیشگیشه، گاهی حتی بعضیا یک هفته تا ده روز موندن خونه‌ش و بعده‌ها اون هم با خانواده‌ش رفته پیش اون‌ها مدتی مونده... من حسابی سرما خورده بودم، یکی از پسراش که پزشک بود، معاینه‌م کرد و خودش رفت دارو خرید و بهم داد...
این ماجرای چند ساعته خیلی تعریفی‌تر از این حرفاست که من گفتم، ولی تا همین جا هم خیلی طولانی شد، اون روز ساعت سه رفتیم شیرینی‌ها رو با تخفیفی که فکر کنم تقریبا نصف قیمت پامون حساب شد گرفتیم و ساعت چهار دوباره رفتم پادگان...

نویسنده: Kami K

Labels:

مهمان نوازی


غروب بود.رفته بودیم یه شهر غریب*.کسی رو نمیشناختیم. شهر کوچیک بود و از هتل و مسافرخونه خبری نبود.رفتیم آموزش پرورش که سرایدارشون گفت شاید بتونم هماهنگ کنم برین تو نماز خونه بخوابین. تا اون هماهنگ کنه رفتیم مسجد بابام بعد نماز از بغل دستیش میپرسه اینجا مسافرخونه ای سراغ نداری؟ و اون آقا بعد از چند تلفن میگه نه نیست ولی میتونین بیاین خونه ما. بابام گفته مزاحم نمیشیم نمازخونه آموزش پرورش هست. ولی اون آقا خیلی اصرار میکنه و میگه کسی تو خونمون نیست بخاطره تعطیلی خانوادام رفتن به دهات همسایه خونه پدربزرگشون.ما هم که گزینه ای جز قبول دعوت اون آقای خوب نداشتیم دنبال ماشینش ( از اون مدل لبنیاتیها بود ) راه افتادیم.دم در حیاط بهمون کلید داد و گفت من میرم شام بیارم! بابام الکی بهش گفت نه ما شام خریدیم.و تشکر کردیم و وقتی اون آقا رفت رفتیم داخل. خونشون تمیز و مرتب بود تو دکوری بغل تلویزیون کیف پولی پر پولش بود یه گوشی موبایل و کلی چیز های با ارزش.روز بعدش یه هدیه تو خونش گذاشتیم و رفتیم کلید رو بهش دادیم. اون آقای خوب اون شب لطف بزرگی در حق ما کرد.
 
* یکی از شهر های جنوب شرقی استان فارس
 
نویسنده: همسایه دریا

Labels:

Tuesday, December 21, 2010

هنوز در شريف هستند بچه هایی که...


يكيشون پيشنهاد گرهمايي داده بود، وروديهاي 74 مكانيك دانشگاه شريف رو ميگم. بالاخره دور هم جمع شدند و بعدش يه وبلاگ درست كردند .تو وبلاگ بود كه فهميدند یکی از بچه ها تو انجمن نيكوكاري رهاورد دانش توي بم و براي بچه هاي آسيب ديده بم از خودش مايه گذاشته.
خواستند يه كاري كرده باشند، و چندي بعد 7 تا كامپيوتر به همراه اسكنر و پرينتر فرستادند به انجمن.
هنوز در شريف هستند بچه هایی که..


پست قبلی راجع به انجمن

Labels:

راننده و پوست تخمه هایش

دو روز پیش سوار تاکسی شدم. می خواستم برم قزوین. راننده ها اصولا واسه اینکه خوابشون نبره توی راه یا تخمه می شکنن یا سیگار می کشن یا خلاصه باید به یه چیزی سرگرم بشن که خوابشون نگیره. نگاه کردم دیدم زیر صندلی راننده پر از پوست تخمه ست. تو دلم گفتم ای ول به تو که ماشین خودت رو کثیف می کنی اما پوست تخمه هات رو تو خیابون نمی ریزی. اون وقت یاد تو افتادم. یاد این صفحه و یاد این که هنوزم توی این شهر آدم خوب پیدا می شه
...

نویسنده: مینو

Labels:

Monday, December 20, 2010

چند هزاری و دو خوب ِ ساده‌‌ی ِ عجیب

داشتم میرفتم سمت اتوبوس‌ها، سه قدم جلوتر یه پسره جوون مو سیخ سیخی خم شد، دستش رفت سمت یه چیزی دیدم یه هفت، هشت‌تا اسکناس هزاریه.
دستش رفت، اما برنداشت!!
پا شد و چیزی زیر لب گفت..
منم رد شدم.
چند قدم که گذشتم یکی از پشت داد زد: آقا، آقا پسر!
برگشتم دیدم یه بنده خدای ساده (تیپ کاملن کارگر ساختمونی مذهبی سنتی شهرستانی) میگه: چیزی از کیفت نیفتاد؟ گفتم: اون پولا؟ گفت آره. خندیدم و گفتم نه
برد گذاشت دقیق همونجا!!
شهر خوبی میشه تهران. خیلی وقتا. با این آدمهای خوب عجیبش

Labels:

مستاجر با انصاف

جناب مستأجر زنگ زده که فلانی چه نشسته‌ای که سقف خونه ریخت. میگم نههههههه! جون من راست میگی؟ میگه دروغم چیه؟ میگم یعنی شما الان همسایه بالایی رو می‌بینی اونم شما رو می ‌بینه؟ میگه نه دیگه اونقدر.میگم خوب حالاچی؟ میگه هیچی دیگه بیا درستش کن. میگم ببین من امروز و فردا و پس‌فردا گرفتارم اصلا حرفشو نزن. خودت درستش کن هرچی هزینه کردی نوکرتم هستم تقدیم می‌کنم. میگه اصلا حرفشو نزن حتما باید بیای.
خلاصه کاشف به عمل اومد که چیزی نشده، می‌خواد ظرف‌شویی رو جاشو عوض کنه خواسته اجازه بگیره. میگه این جا جاش خوب نیست، حاج خانم ناراحته و از این‌جور حرفا. میگم حاجی تو هم تو این وانفسای بی‌پولی گیر دادی‌ها! ولی اشکال نداره هرکاری لازمه بکن بگو چقدر هزینه کردی، تقدیم می‌کنم. میگه نه بابا کار از دست خودم برمیاد. هزینه هم نداره. میگه کلا این چند وقت که خودم نشستم اگه هزینه‌ جزئی پیش بیاد با خودمه. کلا، یه همچین آدم باعشقیه این آقا. دو سه ماه پیش هم که بنا به قول قولنامه قرار بود یه آب‌گرمکن دیواری جایگزین قبلی بکنم، خریدم براش با آژانس فرستادم، پیغام دادم فلانی شرمنده، زحمت نصبش با خودت. یه نفر رو بیار نصب کنه، هزینش با من. آب‌گرمکن رو نصب کرده، با اینکه گفته بودم قبلی رو بندازه دور، رفته یه نفر رو گیر آورده آب‌گرمکن رو فروخته بعد مبلغش رو از ته فاکتور هزینة نصب کم کرده برای من فرستاده.
عاشق این آدمایی‌م که حلال و حروم سرشون میشه. خدا کنه این پسره یه خونه همین دوروبرا بخره تا همسایه بشیم.

نویسنده: aem

Labels:

Sunday, December 19, 2010

نصیحتهای رفیق 14 ساله!

(یه کتاب غیردرسی دستش بود، هرچی سرک کشیدم ببینم چی می‌خونه این پسره، نشد که نشد) به دوستش گفت: ببین مرتضی! من رفیق دلسوزتم، خودتم می‌دونی. مشکل تو مشکل منم هست، خودتم می‌دونی. اما تقصیر خودته. همش تقصیر خودته. بابای آدم که بقال محل نیست آدم باهاش رو کم کنی بازی کنه. باباته‌ها. بابای آدم هرچی گفت، آدم میگه چشم. زور گفت، میگه چشم. زور نگفت، میگه چشم. حال داد، میگه چشم. حال نداد، میگه چشم. مردونه دیگه ادامه ندی‌ها. اصلا امروز نیا سرکلاس. الان باباتم بره سرکار تا شب خلقش تنگه بخاطره تو. برو خونه ازش عذرخواهی کن. هرچی هم گفت، ناراحت نمیشی‌ها. هرچی گفت تو فقط معذرت خواهی کن. خداییش حرف مفت نزنی دوباره‌ها، فقط معذرت خواهی. کلتو میندازی پایین هرچی هم گله کرد تو هیچ چی نمیگی. اوکی!
بعد این دوتا فقط 14-13 سالشون بود. عاشق این نوجوونای این تیپی‌م

نویسنده:aem

Labels:

Thursday, December 16, 2010

خانم راننده:)

یک روزی سرد پاییزی که منتظر تاکسی بودم و  طبق قانون مورفی مسیر هیچ کدوم از تاکسی ها به من نمی خورد ، یک پزو 206 جلوم وایساد ، راننده اش خانم بود ، مسیرم رو که گفتم ، گفت تا فاطمی میرم بیا بالا . سوار ماشین که شدم حس کردم گرما چقدر خوبه و چقدر خانم مهربونیه . .
یک کم جلوتر جلوی چند تا خانم دیگه هم توقف کرد و اونا رو هم تا بخشی از مسیرشون رسوند. به خانم در مورد وبلاگ آدم های خوب شهر گفتم  .
 این کار خانم تو اون سرمای استخوون سوز ، باعث شد تا چند ساعت لبخند روی لبم باشه و یادم بمونه که آدم های خوب شهر هنوزم وجود دارن .

نویسنده: mahsour

Labels:

Wednesday, December 15, 2010

دکتر با مسئولیت

همکاری دارم در زنجان که امروز تاسوعا کشیک بیمارستانی بود و بسیار اوقاتش تلخ بود...امروز دختر بچه ای را برایشان در اورژانس آورده بودند که به احتمال زیاد مورد تجاوز قرار گرفته بود...این خانم دکتر هم  دقیق میشود و مادر بچه میگوید که زمین خورده است. دکتر از شدت تالم به مسوولین بیمارستان میگوید و آنها میگویند دنبال شر نگرد...خانم دکتر در وانفسای انتخاب بین  سکوت تلخ و فریاد حق ، حق را بر میگزیند و موضوع را به مقامات گزارش میکند...خسته بود  بهش گفتم گرچه در هیات و تکیه نبودی ولی مثل حسین ، به روزمرگی گورستانی نهیب هیهات زدی...

Labels:

اتوبوس سوار مهربان

در کنار همه جور آدمی که هر روز میبینیم واقعا یک آدم خوب هم حس خوب بودن همه آدمها را بهت میده. وقتی صبح علی الطلوع که داری میری سرکار یه نفر توی اتوبوس بهت لبخند میزنه یا ساک دستی ات را که ظرف غذایت توشه ازت میگیره... یه روز اتوبوس اینقدر شلوغ بود که همه با فشار ایستاده بودند یه دختر خانم مهربان که روی صندلی نشسته بود کیف و وسایل همه کسانی که دور و برش ایستاده بودند ازشون گرفت. روی پاش حداقل 6 تا کیف و ساک دستی و جزوه و کتاب بود و بیخیال از اینهمه بار با دوستش حرف میزد و حواسش به مردم بود که اگر کسی سختش بود وسایلش را ازش بگیره

نویسنده: نسرین

Labels:

Tuesday, December 14, 2010

مادر و دختر و مرد معتاد

دیشب که خسته و کوفته داشتم از سرکار برمی‌گشتم تو 20متری شمشیری دو تا خانم (یه مادر و دختر) همچین خرامان‌خرامان داشتن از جلسة روضه‌ای انگار برمی‌گشتن. نه تند راه می‌رفتن که سد راه نباشن نه اجازه می‌دادن من رد بشم.(این وضعیت یکی از بدترین و دشوارترین لحضات زندگیه) کمی جلوتر از کنار یه معتاد رد شدیم. سر و وضع ناجوری داشت. یه دفه مامانه به دختره گفت: معصوم جان بیا برگردیم نذریمونو بگیریم بدیم به این آقاهه. بیچاره شاید روش نشه خودش بره نذری بگیره. خوب نیس گشنه بمونه امشب. برگشتن برن نذری بگیرن بیان بدن به این آقاهه.
آخی! چقدر آدمای خوب، خوبن

نویسنده:aem

Labels:

سیدالکریم(ع) مهمانش را با تلفن به ناهار دعوت کرد

آرام و متین سلامش را پاسخ داد.بیشتر گوش می داد تا این که حرف بزند.صحبت طرف مقابلش که تمام شد،گفت: لطفا گوشی را به همکارم که خادم آستان هستند بدهید. بعد هم به او گفت: ایشان را راهنمایی کنیدتا ناهار در اینجا خدمتشان باشیم.

پرسیدم: خبری شده؟ انگار طرف مقابل خیلی ناراحت و دلگیر شده.

لبخندی زد و گفت: بنده خدا آمده بود زیارت حضرت عبدالعظیم(ع).یک سوال شرعی هم داشته، اما متاسفانه دفتر پاسخگویی بسته بود.

گفتم: هنگام ظهر است. شاید آن بنده خدا هم رفته نماز و ناهار. مگر آنجا ساعت کار مشخصی ندارد؟‌مگر این ساعت کار اطلاع رسانی نشده است؟

نمونه ای از همان اطلاعیه را از کشوی میزش بیرون آورد و به من نشان داد. نوشته بود از 9 صبح تا 9 شب.

ادامه داد و گفت: حق با آن بنده خداست. دو ساعت وقت گذاشته و آمده زیارت. حالا یک سوال هم دارد. این ما هستیم که باید در خدمت زائران باشیم.

طرف پشت تلفن با ناراحتی گفته بود: من از راه دور آمده ام. دو ساعت هم بیشتر وقت ندارم. مرخصی گرفته ام. بیش از 30 سال است که در ارتش این مملکت خدمت می کنم.در ارتش یاد گرفته ایم که وقتی یک نفر می رود مرخصی، شخص دیگری باید جای او را پر کند و پاسخگوی مراجعان باشد.حالا من گرسنه و تشنه….

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که مردی خوش قد و قامت و رشید هیکل از در وارد شد. سلام کرد و ایستاد. خودش را معرفی کرد. از آن افسران قدیمی و باسابقه ارتش بود.در حرفه خودش کارشناسی متخصص بود.دهها و بلکه صدها نظامی زیر دستش آموزش دیده بودند.همین که نشست و کمی آرام شد، انتقادش را صمیمانه مطرح کرد:

مردم می آیند حرم تا زیارت کنند. هر کسی با هر حالت و وضعی که می آید محترم است. همه ما در خدمت مردم هستیم.من از جنوب کشور آمده ام. دو روز بیشتر مرخصی ندارم.آمدم یکی از دوستانم را در این اطراف ببینم. گفتم یک زیارت هم بروم. مشکلی داشتم که می خواستم مطرح کنم اما کسی نبود. وقتی می نویسید از فلان ساعت صبح تا اذان مغرب پاسخگو هستید، یعنی باید یکسره به مراجعان جواب داد.

برخورد مملو از متانت و رفتار صمیمانه دوستم در معاونت آموزشی حرم حضرت عبدالعظیم(ع) چنان بود که آن افسر عزیز ارتش،کاملاآرام گرفت. بعد هم او را به ناهار دعوت کرد.

وقتی حرف از ناهار شد، افسر مهمان گفت: من یک چیزی پشت تلفن عرض کردم. فقط آمدم تا شما را از نزدیک ببینم.قصد مزاحمت نداشتم. اما شما مهمان نوازی کردید.

دوست من در جوابش گفت: اینها همه بهانه است. سیدالکریم شما را دعوت کرده بود. ما خادم حضرت هستیم.شما ناهار مهمان آن بزرگوارید و من فقط انجام وظیفه کرده ام.

ناهار را که صرف کرد، دوستم با معاون حرم تماس گرفت و مهمانش را به اتاق او راهنمایی کرد تا پرسش خود را با ابشان مطرح کند و جواب بگیرد.

از اتاق معاون آموزشی آستان مقدس حضزت عبدالعظیم حسنی (ع) که بیرون آمد لبخند بر لب داشت. حالا من و دوستم یک دوست جدید داشتیم. من از دوستم یعنی سید مهدی مومنی نکته تازه ای یاد گرفتم.او با یک رفتار پسندیده، دل زائر سیدالکریم را خشنود ساخت. یقین دارم آن عزیز گرامی، هرگز این زیارت دلنشین را فراموش نخواهد کرد.این خادم مخلص سیدالکریم، یک لحظه تدبر کرد و درست اندیشید تا من نزد او نکته ای تازه یاد بگیرم و دست کم بر میزان ارادت دو نفر به حضرت عبدالعظیم حسنی افزوده گردد. ان شا الله

نویسنده: محمدحسین دیزجی

Labels:

Monday, December 13, 2010

پلیس راهنما

راننده وَن سبز رنگ! برو جلوتر کنار وایسا آقا. برو این جا وانیسا ترافیک می‌شه برو جلو عزیزم:
می‌خوام برای رسالت مسافر بزنم -
:خب برو جلو اون جا سوار کن. آقایون و خانوم‌هایی که مقصدشون رسالت هست، ون دلیکا رو سوار شن. اونایی که می‌خوان برن مترو مینی بوس سفید رنگ جلو ایستاده می‌تونین سوار شین...

مامور راهنمایی و رانندگی‌ای که بعضی عصر‌ها ضلع جنوب شرقی میدان ونک در ماشینش که نشسته است از پشت بلندگو با مهربانی مردم رو راهنمایی می‌کنه و بدون داد و بیداد سعی می‌کنه از شلوغی سرسام‌آور آن ساعت کم کند. بعضی از اونایی که می‌رفتن سوار مینی‌بوسه یا ون بشن، لبخند همراه با تعجبی روی لب‌شون بود

نویسنده: ناشناس

Labels:

Wednesday, December 08, 2010

آزمایش رایگان و محرمانه ایدز

دوستی در گودر این لینک رو شیر کرده بود. یه خورده فکر کردم ببینم جاش اینجا هست یا نه. آخر سر به این نتیجه رسیدم که بزارم.
 آدرس و تلفن یه سری مراکز مشاوره بیماریهای رفتاری رو در تهران و شهرستان ها می تونید توش پیدا کنبد. و یه سری اطلاعات مفید درباره ایدز مثل علائم، پیشگیری،راههای انتقال، روشهای تشخیص، و درمان. اینطور که معلومه و توی گودر هم نوشته بودن آزمایش هارایگان و محرمانه است و فقط یه سری سوال می کنن که ببینن چرا فکر کردین باید برین آزمایش. که خوب اونم طبیعیه همه جاس چون معمولا موقع این آزمایش در مورد رفتار جنسی فرد و یا اعتیاد سوال می کنن.
به نظر من اینکه توی انجام این کار احترام به حریم خصوصی رعایت می شه از اون اتفاقای خوبه.امیدوارم ادامه پیدا کنه.
 و به مسئولینش هم خسته نباشید می گم:)

Tuesday, December 07, 2010

قانون جذبه؟!

از وقتی چشمم دنبال آدم‌های خوب است، تعداد آدم‌هایی که جایشان در صندلی جلوی تاکسی را به من می‌دهند بیشتر شده.
نویسنده: زهرا قدیانی

Labels:

کتاب مسافر

مریم بانو برای پست قبلی من درباره دوستی که کتابهاش رو می زاره در جاهای عمومی برای دیگران کامنت گذاشته و وبسایتی رو معرفی کرده که همین کار رو یه کم قراره نظم بده. اسم وبسایت هست کتاب مسافر..
 بعدش هم من متوجه شدن که یه وبسایت جهانی هم برای این کار هست به اسم  bookcrossing
یه سری بزنید:)

ما و دانستن

دوست روی کتابها یه یادداشت می چسبونه و اونا رو توی تاکسی یا اتوبوس یا مترو جا می زاره. روی یادداشت نوشته که کتاب یه کتاب مسافره و از خواننده خواسته که اون هم بعد خوندن، کتاب رو یه جای عمومی جا بزاره واسه نفر بعد. توی این فضایی که می خوان ما ندونیم و نخونیم و نفهمیم، همین قدمهای کوچیک می تونه خیلی بزرگ باشه. شما هم کتابهایی رو که نمی خواین نگه دارین، جا بزارین برای بقیه. شایدم نه فقط کتاب. هر نوشته ای رو....

نویسنده: ناشناس

Monday, December 06, 2010

فروشنده توی مترو

زن سوار که شد کیف بزرگش را باز کرد. پر بود از انواع و اقسام لوازم آرایش. زن هم همینطور تند تند اسم محصولاتش را می گفت:" ماتیک پارسی دارم خانمم همه رنگ. خط چشم ضد آب دارم خانمم مدادی و قلمویی. ..."
دختر جوان یکی از ماتیک ها را پسندید. دست کرد توی کیفش که یکهو متوجه شد پول به انداه ندارد. خواست ماتیک را پس دهد. زن فروشنده گفت:"مرتب با این خط می ای؟" دحتر گفت آره.
"پس می بینیم همو. بعدا پول رو بهم بده."از دختر اصرار که نه ترو خدا پس بگیر و از خانم فروشنده هم اصرار که نه اصلا راه نداره. دحتر خواست همان مقدار پولی را که دارد بدهد که زن گفت: نه..نگه دار تو خیابون لازمت می شه یهو.
دحتر که پباده شد، زن شروع کرد برای بغل دستیش خاطراتش را تعریف کردن. "مردم خیلی خوبن بخدا. یه دفه یه خانومی اومد یه هزاری داد به من، گفت هفته پیش که ازت خرید کردم کم گرفتی ازم. یه بار دیگه هم یه خانومه شمارشو داد بهم چون پول همراش نبود. منم شمارشو گم کردم، فرداش خودش تو مترو اومد سراغم پیدام کرد...مردم اینطورین خانم...چرا اعتماد نکنم؟..."

Labels: ,

پیرمرد و پسر سیگار به دست

رفته بودم مصاحبه بگیرم، تو مسیر برگشت، همین نیم ساعت پیش حول و حوش میدون ولی عصر، پسره سیگارش خورد به گوشة کاپشن یه پیرمرده. با خودم گفتم یا ابوالفضل الان طفل معصوم رو پیش خلق‌الله سکة یه پول می‌کنه. پسر عذرخواهی کرد؛ پیرمرده لبخندید، پسره رو بغل کرد، پیشونی‌ش رو ماچ کرد، گفت: نکش، پسرم! نکش، عزیزم! نکش، برادرم! نکش، دوست من! نکش، خواهش می‌کنم نکش. چند قدم با هم راه رفتن، کمی جلوتر دوباره پیرمرده وایستاد نمی‌دونم به پسره چی گفت، دوباره پیشونی‌ش رو ماچ کرد و رفت. الان نیم ساعته تو آسمونام.
امروز کلا روز خوبی بود.

نویسنده: aem

Labels:

Sunday, December 05, 2010

حواس جمع

 نزدیکای آیت‌الله سعیدی و میدون فتح یهو نگاهم افتاد به آسمون، دیدم یه دسته کبوتر، خیلی قشنگ و تر تمیز با پروازشون تو آسمون اشکال زیبایی رو می‌سازن. یه دفعه یه موضوع هندسی و یه موضوع اجتماعی همزمان ذهنم رو مشغول کرد (دارم برای یه موسسه سوالات کنکوری هندسه طرح میکنم آخه). داشتم فکر می‌کردم این حرکت و این هارمونی و انتظامی که تو پرواز این بنده‌های خداست، نمیتونه بدون مدیریت و از این‌جور حرفا باشه. داشتم تلاش می‌کردم ببینم می‌تونم بفهمم محوریت این هارمونی و انتظام با کدومشونه. یه 4-3 دقیق‌ای سربه هوا داشتم راه می‌رفتم که یه آقاپسره 23-22 ساله یهو گفت سمت چپ، سمت چپ...
برگشتم دیدم بععععله اگه نمی‌گفت احتمالا می‌افتادم تو یه چالة کوچیک. یه دفعه نگاهم با نگاه پسره تلاقی خورد، آقاپسره با چشماش و لباشو و گونه‌هاش و کلا تمام پهنای صورتش بهم لبخندید. منم بهش لبخندیدم. لبخندامون اینقدر پرو پیمون بود که کار سلام و احوال‌پرسی و دمت گرم و این‌حرفا یه‌جا کرد. بعد پسره گفت: دیدم غرق آسمونا و پرنده‌هاشی، گفتم نخوری زمین. بعد گفت یاعلی بعدشم برگشت رفت. یعنی لااقل 150-100 قدم با من اومده بود که نخورم زمین.
یعنی یه همچین جوونای بامرام با صفای باحال باعشق دمشون گرمی داریم ما
از صبح دارم همین‌جور دعاش می‌کنم

نویسنده:  aem

Labels: